و عتبه گفت :شبي حوري را بخواب ديدم . گفت :يا عتبه ! بر تو عاشقم .
نگر چيزي نکني که به سبب آن ميان من و تو جدايي افتد .
عتبه گفت :دنيا را طلاق دادم . طلاقي که هرگز رجوع نکنم ، تا آنگاه که تو را بينم .
نقل است که روزي يکي براو آمد واو در سردابه اي بود . گفت :اي عتبه !مردمان حال تو از من مي پرسند . چيزي به من نماي تا ببينم .
گفت :بخواه ! چه ات آرزو است ؟
مرد گفت :رطبم مي بايد .
و زمستان بود . گفت :بگير !
زنبيلي بدو داد پر رطب .
زنبيلي بدو داد پر رطب .
نقل است که محمد سماک و ذوالنون به نزديک رابعه بودند . عتبه درآمد و
پيراهني نوپوشيد و مي خراميد . محمد سماک گفت :اين چه رفتن است ؟
گفت :چگونه بنخرامم ، و نام من غلام جبار است .
اين کلمه بگفت و بيفتاد . بنگرستند . جان داده بود . پس از وفات او را به خواب ديدند ، نيمه اي روي سياه شده . گفتند :چه بوده است ؟
گفت :وقتي بر استاد مي شدم آمردي را ديدم . در وي نظر کردم بار خداي
بفرمود تا مرا به بهشت بردند . دوزخ بر راه بود . ماري از دوزخ خويشتن به
من انداخت . نيمه اي از رويم بگزيد ، گفت نفخه بنظرة . اگر بيش کردتي بيش
گزيدمي . رحمة الله عليه.