responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : تذکره الاولياء نویسنده : عطار، محمد بن ابراهیم    جلد : 1  صفحه : 279

آن عالم فرع و اصل ، آن حاکم وصل و فصل ، آن ستوده رجال ، آن ربوده حلال ، آن بحقيقت ولي شيخ وقت ، فتح موصلي رحمةالله عليه ، از بزرگان مشايخ بود و صاحب همت بود و عالي قدر و در ورع و مجاهده بغايت بود و حزني و خوفي غالب داشت و انقطاع از خلق و خود را پنهان مي داشت از خلق تا حدي که دسته کليد برهم بسته بود بر شکل بازرگانان هرکجا رفتي در پيش سجاده بنهادي تا کسي ندانستي که او کيست وقتي دوستي از دوستان حق تعالي بدو رسيد ، او را گفت بدين کليدها چه مي گشايي که بر خود بسته اي ! از بزرگي سوال کردند که فتح را هيچ علم هست ؟ گفت او را بسنده است علم که ترک دنيا کرده است بکلي . ابو عبدالله بن جلا گويد که در خانه سري بودم چون پاره اي از شب بگذشت جامه هاي پاکيزه در پوشيد و ردا برافکند . گفتم : درين وقت کجا مي روي ؟

گفت : به عيادت فتح موصلي .

چون بيرون آمد عسس بگرفتش و بزندان برد . چون روز شد فرمودند که محبوسانرا چوب زند . چون جلاد دست برداشت تا او را بزند . دستش خشک شد . نتوانست جنبانيدن . جلاد را گفتند چرا نمي زني؟

گفت : پيري برابر من ايستاده است و مي گويد تا براو نزني ، دست من بي فرمان شد بنگريستند فتح موصلي بود ، سري را نزد او بردند و رها کردند . نقلست که روزي فتح را سوال کردند از صدق ، دست د رکوره آهنگري کرد پاره اي آهن تافته بيرون آورد و بر دست نهاد.

گفت : صدق اينست . فتح گفت :اميرالمومنين علي را بخواب ديدم . گفتم مرا وصيتي کن .

گفت :نديدم چيزي نيکوتر از تواضع که توانگر کند مرد درويش را بر اميد ثواب حق .

گفتم : بيفزاي ، گفت : نيکوتر ازين کبر درويش است بر توانگران از غايت اعتماد که او دارد بر حق ، نقلست که فتح گفت وقتي در مسجد بودم با ياران ، جواني در آمد با پيراهني خلق و سلام کرد .

و گفت : غريبانرا خداي باشد و بس ، فردا به فلان محلت بياي و خانه من نشان خواه و من خفته باشم ، مرا بشوي و اين پيراهن را کفن کن و بخاک دفن کن . برفتم چنان بود او را بشستم و آن پيراهن را کفن کردم و دفن کردم مي خواستم که بازگردم ، دامنم بگرفت و گفت اگر مرا اي فتح برحضرت خداي منزلتي بود ترا مکافات کنم برين رنج که ديدي . پس گفت مرد بر آن بميرد که بر آن زيسته باشد . اين بگفت و خاموش شد.

نقلست که يک روز مي گريست ، اشکهاي خون آلود از ديدگان مي باريد ، گفتند يا فتح چرا پيوسته گرياني ؟ گفت : چون از گناه خود ياد مي کنم خون روان مي شود از ديده من که نبايد که گريستن من به ريا ، بود نه باخلاص .

نام کتاب : تذکره الاولياء نویسنده : عطار، محمد بن ابراهیم    جلد : 1  صفحه : 279
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست