پس چنان شد که هيچ کس نام وي نشنودي ، الا که راحتي به دل وي برسيدي .
و طريق زهد پيش گرفت ، و از شدت غلبه مشاهدت حق تعالي هرگز کفش در
پاي نکردي ، حافي از آن گفتند . با او گفتند :چرا کفش در پاي نکني ؟
گفت :آن روز که آشتي کردند ، پاي برهنه بودم . باز شرم دارم که کفش
در پاي کنم . و نيز حق تعالي مي گويد :زمين را بساط شما گردانيدم . بر بساط
پادشاهان ادب نبود با کفش راه رفتن .
جمعي از اصحاب خلوت چنان شدند که به کلوخي استنجا نتوانند کرد ، آبي
از دهن بر زمين نتوانند کرد که جمله نور الله بينند . بشر را نيز همين
افتاد . بل که نور الله چشم رونده گردد - بي يبصر - جز خداي خود را نبيند ،
هر که را خداي چشم او شد ، جز خداي نتواند ديد . چنانکه خواجه انبيا عليهم
السلام در پس جنازه ثعلبه به سر انگشت پاي مي رفت . فرمود :ترسم که پاي بر
سر ملايک نهم . و آن ملايکه چيست ؟نور الله المومن ينظر به نور الله .
نقل است که احمد حنبل بسيار بر او رفتي و در حق او اراسدت تمام داشت
. تا به حدي که شاگردانش گفتند :اين ساعت تو عالمي در احاديث و فقه و
اجتهاد و در انواع علوم نظير نداري . هر ساعت از پس شوريده اي مي روي . چه
لايق بود .
احمد گفت :آري ! از اين همه علوم که بر شمرديت ، من اين همه به از او دانم ، اما او خداوند را به از من داند .
پس بر او رفتي و گفتي :حدثني عن ربي . مرا از خداي من سخني بگوي .
نقل است که بشر خواست که شبي به خانه درآيد .يکي پاي برون خانه نهاد
، و تا روز همچنان ايستاده بود و متحير و شوريده ؛ و گويند نيز که در دل
خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود . در خانه برفت و آبي بزد و
منتظر آمدن بود . ناگاه بشر بيامد . چون شوريده اي گفت :اي خواهرم ! بر بام
مي شوم .