نام کتاب : لوطی و آتش نویسنده : مخدومي، رحيم جلد : 1 صفحه : 31
داستان دوم
تنهاترين
سرباز
پادگان ساکت و خلوت بود. چهار نگهبان روي دکل از چهارگوش پادگان همهجا
را زير نظر داشتند.
پروژکتورهاي قوي دور تا دور پادگان و محوطة داخل را مثل روز روشن کرده
بود. در زير نور پروژکتورها، حرکت هيچ جنبندهاي از نگاه نگهبانها مخفي نميماند.
تنها جنبندهاي که در آن نيمهشب مشغول جنبيدن بود، نگهبان دفتر سرگرد بود. او
جلوي دفتر سرگرد مدام قدم ميزد، گاه به ساعتش نگاه ميکرد و انتظار ميکشيد.
نگهبان بالاي دکلها نيز وقتي اين صحنه را ميديدند، به ياد ساعت موعود
ميافتادند. عقربهها داشت به يک و نيم نيمهشب نزديک ميشد.
هنوز از دفتر سرگرد صداي قهقهه ميآمد. نگهبان دفتر سرگرد نگاهي به
اطرافش انداخت، بعد مخفيانه رفت به طرف پنجرة اتاق سرگرد و دزدانه سرک کشيد. سرک
کشيدن او را نگهبانهاي بالاي دکلها ديدند!
سرگرد در کنار منقل لم داده بود. با صداي بلند ميخنديد و از اعماق گلو
سرفه ميکرد. سروان و نوچهها هم در خنده او را همراهي ميکردند.
نام کتاب : لوطی و آتش نویسنده : مخدومي، رحيم جلد : 1 صفحه : 31