نام کتاب : فرهنگ اصطلاحات منطقى نویسنده : خوانساری، محمد جلد : 1 صفحه : 241
يا نفرتى يا حالى از حالها حادث شود» (اساس، ص 348).
مدرك
ادراكشده،
به ادراك درآمده.
(-
ادراك).
«و به
محسوس و مدرك صورتهاى كلى مىخواهيم كه عقل از جزويات انتزاع كرده باشد، و جزوياتش
مدرك حواس ظاهر يا باطن بود» (اساس، ص 413).
مدرك
ادراككننده
(- ادراك).
مرتفع
رفع شده،
نفى شده.
«ضدان جمع
نيايند اما مرتفع شوند» (اساس، ص 97).
مرسوم
آنچه به
رسم تعريف شده است. (- رسم، ص 255)
«پس چون
جنس را اول وضع كنند، دلالت بر اصل ذات مرسوم كند و تعريف تمام شود به ايراد لوازم
و خواص (درّة، ص 47).
مساوى
1- داراى
نسبت تساوى با كلى ديگر.
دو كلى در
صورتى با هم مساوى هستند كه بر هرچه اين صادق باشد، آن ديگرى نيز صادق باشد. مانند
انسان و ضاحك. يعنى بر هر فردى كه انسان اطلاق شود، بر همان فرد ضاحك نيز اطلاق
مىشود. از دو كلى مساوى مىتوان دو قضيه موجبه كليه ساخت: هر انسانى ضاحك است- هر
ضاحكى انسان است.
معرّف و
معرّف بايد مساوى هم باشند و بهمينجهت تعريف بنحو كلى قابل انعكاس است.
و محمول
از آنجا كه محمول است شايسته آن باشد كه از موضوع عامتر باشد چنانكه در الانسان
حيوان ظاهر است. اما اگر مساوى افتد چنانكه گوئيم انسان ناطق است، آن مساوات را
سببى بود خارج از مقتضاى طبيعت محمول» (اساس، ص 19).
2- نظير،
شبيه، كاملا همانند، مطابق.
«چون نفس
به يكى از حواسّ ظاهر ادراك محسوسى كند، صورتى مساوى آن محسوس در خيال او مرتسم
شود» (اساس، ص 375). «و آن صورت مساوى صورت اول بود در همه عوارض و لواحق كمى و
كيفى و وضعى و اينى و غير آن» (اساس،
نام کتاب : فرهنگ اصطلاحات منطقى نویسنده : خوانساری، محمد جلد : 1 صفحه : 241