نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 5 صفحه : 161
روحاء رسيدند،پشيمان شدند و يكديگر را ملامت كردند [1]،گفتند:ما چه كرديم نه محمّد را كشتيم،و نه غارتى كرديم [2]بر زنان ايشان،قومى را بكشتيم و جماعتى اندك ضعيف را با گذاشتيم [3].بازگرديد تا به تمامى دمار برآريم از اين باقى كه ماندهاند.اين خبر به [4]رسول [5]رسيد،خواست تا كافران را بترساند،و از خويشتن شدّتى و شوكتى بنمايد تا كافران گمان برند كه مسلمانان را قوّتى هست كه از قفاى ايشان مىبروند.بازگرديد،بفرمود تا ندا كردند كه رسول-عليه السّلام-از قفاى اين كافران بخواهد رفتن.ساز رفتن بايد كردن [6]،و مردم بيشتر مجروح و رنجور بودند.
جابر عبد اللّه انصارى گويد:پدر مرا [7]كشته بودند،و او هفت دختر را رها كرده بود.من گفتم:يا رسول اللّه!چه فرمايى مرا؟دانى كه پدر هفت عورت به من رها كرده است،و بر سر ايشان مرد نيست؟و من نخواهم كه تو به جهاد روى و من در خدمت تو نباشم.رسول-عليه السّلام-گفت:[بر ايشان] [8]خليفتى بدار،و تو بياى با ما،هم چنين كردم.رسول-عليه السّلام-برخاست و وجوه صحابه [9]،رفتند تا به جايى كه آن را حمراء الأسد گويند،و ازآنجا تا به مدينه هشت ميل است.ابن السّائب روايت كند كه مردى از بني عبد الأشهل گفت:من از جملۀ مجروحان بودم،و برادرم را جراحت سختتر بود،با يكديگر گفتيم كه:چه چاره است؟ما مجروحيم و رنجوريم،و مركوبى [10]نداريم،و قوّت رفتن نيست ما را،و رسول خداى را چگونه رها كنيم؟آخر عزم مصمّم كرديم بر رفتن،ساعتى مىرفتيم و هرگه برادر [11]رنجور و [12]مانده شدى،من او را برگرفتمى و پارهاى بردمى،و او پارهاى [13]برفتى تا بر رسول برفتيم به حمراء الأسد.
[1] .اساس:ملاقات كردند،با توجّه به وز و ديگر نسخه بدلها تصحيح شد.