نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 16 صفحه : 216
باشد كه پارهاى هيزم كنيم [1].اسماعيل كار[د] [2]و رسن برداشت.چون به مقصد رسيدند،ابراهيم خواب با اسماعيل بگفت.اسماعيل [3]عزازة و كرامة آنگه گفت پدرا [4]:به اين رسن پاى [5]من ببند استوار [6]تا اضطراب نكنم تا فرمان خداى تعالى بواجبى به جاى آرى و جامه از من درهم كش تا خون [7]من بر جامۀ تو نشود كه تو را ببايد [8]شستن،يا [9]مادرم ببيند رنجوردل شود.و اين پيراهن خود در من پوش تا در بوى[تو] [10]جان بدهم و بر من آسان آيد.و كارد بر گلوى من سبك بران تا مرگ بر من آسان شود كه شدّت مرگ عظيم [11]است و اگر بتوانى كردن يك امشب در اين صحرا توقّف كن [12].و با پيش مادرم مرو [13]تا باشد مرا پارهاى فراموش كند [14]،كه هرچه به دو روز بر گذشت كهن گشت.و چون با نزديك مادرم شوى [15]او را از من سلام كنى و اين پيراهن من بر او برى تا به يادگار من مىدارد.ابراهيم [16]-عليه السّلام-گفت:
همچنين كنم.
آنگه گفت:يا بنىّ نعم العون أنت على امر اللّه،نيك يارى تو مرا بر فرمان [17]خداى.
آنگه ابراهيم [18]-عليه السّلام-اسماعيل را بخوابانيد و روى او بر زمين نهاد و كارد بر آورد تا بر حلق او براند،از پس پشت [19]آواز آمد: يٰا إِبْرٰاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيٰا .سدّى گفت:خداى تعالى صفيحهاى [20]از مس بر حلق او بزد تا كارد كار نكرد.چندان كه ابراهيم [21]كارد مىماليد هيچ نمىبريد،از ضجارت كارد از دست