نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 11 صفحه : 124
مفسّران خلاف كردند در آن سرقت كه ايشان بر يوسف حوالت كردند.
سعيد جبير گفت و قتاده:او را پدر [1]مادرى بود،او صنمى داشت زرّين.يوسف -عليه السّلام- ازآنكه از كودكى بت را و بتپرست را دشمن داشتى،آن بت از او بدزديد و بشكست و بر راه بيفگند.
ابن جريج گفت:مادرش فرمود كه بتى از آن خال او-برادر مادرش-بدزديد و بشكست.
مجاهد گفت:سايلى روزى سؤال مىكرد و يوسف كودك بود،خايۀ مرغى بدزديد و به آن سايل داد.
وهب منبّه گفت:او را عادت بود [2]كه چون خوان بنهادندى،طعام پنهان برگرفتى و بنهادى براى سايلان.
ضحّاك و جماعتى ديگر[28-پ]گفتند [3]:اوّل محنت كه يوسف را بود،آن بود كه مادرش فرمان يافت و او كوچك بود،يعقوب او را به خواهر خود داد-دختر اسحاق-تا او را تربيت كند،او را بستد و مىداشت و اسحاق را كمرى بود [4]كه بميراث فرزندان مهين [5]ابراهيم داشتند.به حكم آنكه اين خواهر،مهين [6]فرزندان بود،كمر او بر گرفت.چون يوسف بزرگ شد،يعقوب بيامد و گفت:اى خواهر!يوسف را به من ده.گفت:ندهم كه من از او نشكيبم.گفت:من اولىترم،و الحاح كرد.عمّۀ يوسف گفت:اگر لا بدّ است رها كن تا يكدو روز ديگر اين جا باشد تا من او را [7]ببينم،آنگه ببر او را اگر خواهى.و شبى يوسف خفته بود،او بيامد و آن كمر اسحاق بر ميان او بست و او بىخبر.چون يعقوب آمد كه يوسف را بازخواهدگفت،:آن كمر من دزديدهاند و من به طلب آن دلمشغولم.يعقوب نيز دلتنگ شد،آنگه او در سراى مىجست،آنگه گفت آنان را كه در اين سراىاند:برهنه بايد شدن!يكيك را برهنه مىكردند تا به يوسف رسيد،كمر بر ميان او بود و از دين ابراهيم استرقاق السّارق بود.يعقوب گفت:اكنون بر تو مىباشد چندان كه تو خواهى.تا زنده بود،