نام کتاب : روضة الشهداء نویسنده : کاشفی، ملا حسین جلد : 1 صفحه : 457
خود را، عين كرامتهاى الهى مىدانيم، بلكه قالب ما را به آب محنت سرشتهاند و تخم محنت به دست قدرت در گل ما كشتهاند و هلاك اعداء صناعت ماست و دريافت شهادت ميمنت ما.
ما را قتال دشمن بد كيش، عادتست با اهل بغى حرب نمودن، سعادتست تهديد ما چرا به شهادت كند كسى حقّا كه آرزوى دل ما شهادتست ابن زياد لحظهاى متفكّر شده ملازمان خود را گفت مرا از گفت و گوى و ابرام اين جماعت خلاص كنيد و ايشان را از قصر بيرون برده پهلوى مسجد جامع در فلان سراى فرود آريد. به موجب فرمان او عمل كرده ايشان را در منزلى كه مقرّر شده فرود آوردند و هيچ كس از مردم كوفه به واسطه ترس پسر زياد احوال ايشان را نپرسيدند و بعد از چند روز ابن زياد تهيۀ اسباب سفر ايشان كرده، زجر بن قيس و محصّن بن ثعلبه و شمر بن ذى الجوشن را با پنج هزار مرد مقرّر كرد تا آن سرها را با اهل بيت به شام برند ايشان متوجه شده قطع منازل و طى مراحل مىكردند و در هر موضعى كرامتى روى مىنمود و برهانى ظهور مىفرمود.
بعضى از آن حكايات كه به ظهور أقرب بودند، مذكور مىگردد. راوى گويد از آنچه در راه واقع شد يكى آن بود: كه چون به بحران رسيدند و بر سر كوه قلعهاى بود كه در آنجا مردى يهودى بود كه او را يحيى حرّانى گفتندى، به استقبال آن مردم بيرون آمد و بر آن سرها نظاره مىكرد، ناگاه چشمش بر سر امام حسين «عليه السلام» افتاد ديد كه لبهاى او مىجنبد. پيشتر رفته گوش فرا داشت اين كلمات شنيد: كه «وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» [1]يحيى از مشاهدۀ آن حال متعجّب شده پرسيد كه اين سر كيست؟ گفتند از آن حسين بن على گفت پدرش معلوم شد مادرش كه بوده گفتند فاطمه بنت محمد مصطفى «صلى اللّه عليه و آله» يهودى گفت: اگر دين جدّ او بر حق نبودى اين برهان از او پديد نيامدى، پس كلمۀ شهادت بر زبان راند و عمّامه از سر بگرفت و قطعهقطعه ساخته، به خواتين اهل بيت داد و جامه خزى كه پوشيده بود نزد امام زين العابدين «عليه السلام» آورد با هزار درم كه اين را در مايحتاج خود صرف كن و در وجه مؤنات