و تحصيل معرفت به اين طريق از براى همه كس مقدور است.و نرسيدن بعضى افهام به آن به جهت كوتاهى در تفكّر و تدبّر و اشتغال به شهوات دنيا و لذّات نفسانيّه است.
و عجب است از كسانى كه دلهاى ايشان از معرفت الهى كور گشته و حال آنكه او اظهر موجودات و واضحترين آنهاست.و حكم عقل به وجود موجودى كه قايم به ذات كه صرف وجود باشد بديهى و ضرورى است.و اگر چنين موجودى نبودى هيچ صاحب وجودى يافت نشدى.و چگونه وجود او اظهر موجودات نباشد و حال اينكه هر موجودى كه غير از او است هستى او دانسته نمىشود مگر به قليلى از آثار،چنانچه حيات زيد را به حركت او و سخن گفتن او و امثال آن از آثار خود او مىفهميم،و موجودى ديگر دلالت بر وجود او نمىكند.و همچنين وجود آسمان را نمىدانيم مگر از حركت او و جسم او.
و امّا وجود واجب،پس هر چيزى دليلى است واضح بر هستى او و هيچ موجودى نيست از محسوسات و معقولات و حاضر و غايب مگر اينكه شاهدى است صدق بر وجود او.پس شدّت ظهور و جلاى او سبب خفاى از بعضى ديدههاى ضعيفه گشته.
چنان كه ديده خفّاش به جهت شدّت ظهور آفتاب از درك آن عاجز است و بجز در شب چيزى نمىبيند،زيرا ديده عقول ما ضعيف و جمال حضرت الهيّه در نهايت نورانيّت و اشراق است.بلكه از شدّت ظهور،همه چيز را فرو گرفته،پس به اين جهت از بعضى عقول پنهان شده.
جلوهگر بىپرده روى او ولى ديد كس را طاقت ديدار نيست علاوه بر اينكه همچنان كه ظاهر است شناختن اشيا به اضداد آنهاست و چيزى كه ضدّى از براى آن نيست،ادراك آن«متعسّر» [1] است.پس اگر اشياى موجوده در دلالت بر وجود واجب مختلف بودى و بعضى بر وجود او دلالت كردى و بعضى نكردى شناختن وجود او آسان بودى.همچنان كه اگر آفتاب هرگز غروب نكردى و هميشه روز بودى ما چنان مىدانستيم كه هيئت زمين اين چنين است و آفتاب را جداگانه نمىشناختيم و ليكن چون شمس غروب مىكند و ظلمت عالم را فرو مىگيرد دانستيم كه روشنى روى زمين به چيزى ديگر است كه در وقت غروب بر مىخيزد و به اين سبب وجود آفتاب را فهميديم.و اگر عدم اين نمىبود شناختن آن از براى همه كس مشكل بودى.پس نور خورشيد كه اظهر اعراض كونيّه است و از شدّت ظهور باعث ظهور ساير محسوسات است بدون عدم آن شناخته نمىشود.و همچنين واجب الوجود كه اظهر همۀ اشيا،و سبب وضوح كلّ است اگر از براى او نيستى يا پنهان شدنى مىبود هر آينه