بلكه صاحب اين صفت،چون قدم در راه طلب نهاد و در صدد تحصيل مقصود بر آمد نه او را بيم جان است و نه پرواى سر،نه از شمشير مىترسد و نه از خنجر.
و مىگويد:
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد و مىگويد:
ترك جان گفتم نهادم پا به صحراى طلب
تا در اين وادى مرا از تن برآيد جان ز لب و چون اين صفت به مرتبه كمال رسيد صاحب آن طالب مقصد اعلى مىگردد و ايمان حقيقى از براى او هم مىرسد.و مشتاق مرگ مىشود.بلكه همچنان كه در اخبار وارد شده:«تحفهاى بهتر از مردن در نزد او نيست،و شادىاى بالاتر از مفارقت از دنيا از براى او حاصل نمىشود».گاهى به زبان حال مىگويد:
آن مرد نيم كز عدمم بيم آيد كان نيم مرا خوشتر از اين نيم آيد
جا نيست به عاريت مرا داده خدا تسليم كنم چه وقت تسليم آيد و زمانى مىگويد:
مرگ اگر مردست گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از آن عمرى ستانم جاودان او زمن دلقى [1]ستاند رنگ رنگ و گاهى مىگويد:
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزى رخش ببينم و تسليم او كنم و اين صفت،نتيجه بزرگى ذات و شجاعت نفس است.و بالاترين فضايل نفسانيه و اعظم مراتب انسانيت است،زيرا كه هر كه به جائى رسيد و به مراتب ارجمند،سرافراز گرديد به واسطه اين صفت شد.آرى صاحب اين صفت هرگز خود را به مرتبه پست راضى نمىكند و به امور جزئيه دنيه سر فرود نمىآورد.
ز آب خرد ماهى خرد خيزد نهنگ آن به كه با دريا ستيزد پس دامن طلب بر ميان مىزند و كمر همت مىبندد تا خود را به مراتب بلند رساند.و خداوند عالم در جوهر انسان و جبلت آن،چنين قرار داده كه به هر كارى كمر بندد،و به هر امرى كه پيشنهاد خود سازد و در آن سعى و اجتهاد كند البته از پيش برمىدارد و به مطلوب خود مىرسد.
[1] خرقه و لباس ژنده و كهنه،در اين جا مراد جان بىارزش است.