و گاه است كه گوئى:من خود را شناختهام،و به حقيقت خود رسيدهام.زنهار زنهار، كه اين نيست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزيز من چنين شناختن را كليد سعادت نشايد،و اين شناسائى تورا به جائى نرساند،كه ساير حيوانات نيز با تو در اين شناختن شريكاند،و آنها نيز خود را چنين شناسند.زيرا كه:تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر و روى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت،و از باطن خود ندانى مگر اين قدر كه چون گرسنه شوى غذا طلبى،و چون بر كسى خشمناك شوى در صدد انتقام برآئى،و چون شهوت بر تو غلبه كند مقاربت خواهش نمائى و امثال اينها،و همه حيوانات با تو در اينها برابرند.
پس هرگاه حقيقت تو همين باشد از چه راه بر«سباع» [1]و«بهائم» [2]،مفاخرت مىكنى؟و به چه سبب خود را نيز از آنها بهتر مىدانى؟و اگر تو همين باشى به چه سبب خداوند عالم تورا بر ساير مخلوقات ترجيح داده و فرموده:« وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَلىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلاً » يعنى:«ما تفضيل داديم فرزندان آدم را بر بسيارى از مخلوقات خود» [3].
و حال اينكه در اين صفات و عوارض،بسيارى از حيوانات بر تو ترجيح دارند.
پس بايد كه:حقيقت خود را طلب كنى تا خود چه چيزى،و چه كسى،و از كجا آمدهاى،و به كجا خواهى رفت.و به اين منزلگاه روزى چند به چه كار آمدهاى،تو را براى چه آفريدهاند.و اين اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند،و زمام قدرت و اختيار را به چه جهت در كف تو نهادهاند.
و بدانى كه:سعادت تو چيست،و از چيست،و هلاكت تو چيست.
و بدانى كه:اين صفات و ملكاتى كه در تو جمع شده است بعضى از آنها صفات بهايماند،و برخى صفات سباع و درندگان،و بعضى صفات شياطين،و پارهاى صفات ملائكه و فرشتگان.
و بشناسى كه:كدام يك از اين صفات،شايسته و سزاوار حقيقت تو است،و باعث نجات و سعادت تو،تا در استحكام آن بكوشى.و كدام يك عاريتاند و موجب خذلان و شقاوت،تا در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز كار و ابتداى طلب،بر طلب سعادت و رستگارى لازم است آن است كه:سعى در شناختن خود،و پىبردن به حقيقت خود نمايد،كه بدون آن به سر منزل مقصود نتوان رسيد.