نام کتاب : ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن (مترجم- بیستونی، محمد) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 12 صفحه : 250
سرزمين شام بسر ميبريم و بقحطى دچار گشتيم
اكنون باين مملكت آمدهايم تا آذوقه تهيه كنيم.
يوسف بدانها گفت: شايد شما جاسوسانى باشيد كه آمدهايد تا از وضع
كشور من اطلاع پيدا كنيد؟ در پاسخ گفتند: نه بخدا! ما همگى برادر هستيم و پدرمان
يعقوب فرزند اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل الرحمن است و اگر پدر ما را
مىشناختى ما را گرامى ميداشتى، زيرا پدر ما پيغمبر خدا است و پدران او نيز پيغمبر
بودند و او اكنون در حال اندوه بسر ميبرد، يوسف پرسيد: اندوه او از چيست؟ شايد
اندوه وى بخاطر سفاهت و نادانى شما است؟ گفتند: نه، اى پادشاه! ما سفيه و نادان
نيستيم و اندوه او نيز از ناحيه ما نيست، بلكه او پسرى داشت كه از نظر سنّ كوچكتر
از ما بود، و آن پسر روزى همراه ما براى شكار بصحرا آمد و گرگ او را خورد، و از آن
روز تا بحال پدر ما براى آن پسر غمگين و گريان و اندوهناك است، يوسف پرسيد: آيا
همه شماها از يك پدر و مادر هستيد؟ گفتند: نه، پدر ما يكى است ولى مادرهامان جدا
است، يوسف گفت: چه سبب شده كه پدرتان همه شما ده نفر را به اينجا فرستاده ولى تنها
يكى را نزد خود نگهداشته تا با او مأنوس باشد؟ گفتند: آرى او همان برادر كوچك ما
را پيش خود نگاه داشته، چون او برادر مادرى همان پسرى است كه هلاك شده و پدر ما
بوسيله او خود را دلدارى ميدهد.
يوسف پرسيد: كيست كه بداند اين سخنانى كه گفتيد همه راست است (و
براستى گفتار شما گواهى دهد)؟ گفتند: پادشاها! ما اكنون در كشورى هستيم كه كسى ما
را نمىشناسد (كه بصدق گفتار ما شهادت دهد)؟ يوسف فرمود: اگر راست مىگوييد همان
برادر ديگرتان را نزد من آوريد و همين مقدار (براى صدق گفتار شما) كافى است،
گفتند: پدرش از دورى و فراق او غمگين ميشود ولى ما سعى ميكنيم رضايت او را جلب
كنيم و اينكار را انجام دهيم. يوسف بدانها گفت: چيزى پيش من گرو بگذاريد كه حتماً
او را بياوريد، پسران يعقوب پيش خود قرعه زدند، و قرعه بنام شمعون افتاد.
و برخى گفتهاند: شمعون را خود يوسف انتخاب كرد زيرا نسبت بيوسف
مهربانتر و
نام کتاب : ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن (مترجم- بیستونی، محمد) نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 12 صفحه : 250