responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 37  صفحه : 39

علم اصول و فلسفه تحليلى



به نظر شما مباحث الفاظ علم اصول در علم اصول چه اهميت و نقشى دارد؟
عنوان (مباحث الفاظ) به خودى خود, تا حدّى مجمل است. گاهى با مسامحه اى كلى و اساسى, به همه مباحث جلد اول كفاية الاصول, مباحث الفاظ اطلاق مى شود. براى مثال, مى گويند: علم اصول, عبارت از مباحث الفاظ و ادله عقلى است. اگر مقصود از مباحث الفاظ اين است, سؤال شما يك جواب دارد و اگر مقصود شما از مباحث الفاظ, مباحثى است كه واقعاً به الفاظ مربوط مى شود, مثل حقيقت وضع, كيفيت دلالت الفاظ بر معانى, بحث حقيقت و مجاز و امثال آن, سؤال شما جواب ديگرى خواهد داشت, ولى به اجمال مى توان گفت كه مباحث الفاظ دخيل در علم اصول اند; بدين شكل كه يا خودشان مسئله اصولى اند و يا اين كه از مبادى مسائل اصولى اند.
اگر مقصود از مباحث الفاظ تمام مطالبى باشد كه در جلد اول كفاية الاصول از آنها بحث شده است, حقيقت اين است كه تمام اينها مربوط به الفاظ نمى شود; بلكه برخى از آنها مباحث لفظى اند و برخى عقلى; مانند استحاله اجتماع امر و نهى, بحث ضد و ترتّبى كه ذيل بحث ضد آمده است و بسيارى از مباحث اطلاق; گرچه اطلاق از دلالات لفظى است, لكن داراى مقدمات عقلى است.
به هر حال, اگر اين معناى مسامحى موسّع از مباحث الفاظ را در نظر بگيريم كه بخشى از مباحث عقلى هم در آن داخل است, در اين صورت نقش آنها در علم اصول بسيار روشن است. بسيارى از آنها مسائل اصلى علم اصولند مثل مباحث مربوط به مقدمه واجب و اجتماع امر و نهى و مبحث ضد (البته اين دو بحث اخير بر اساس برخى از تفاسير جزء مبادى محسوب مى شوند نه مسائل). و الاّ اگر از (مباحث الفاظ), خصوص مباحثى را منظور كنيم كه به نحوى به الفاظ مربوط مى شوند, در اين صورت بايد بگوييم پاره اى از آنها جزء مباحث اصلى اصول است مثل مفاد مشتق يا ظهور امر در وجوب يا ظهور امر در مرّه و تكرار, و بخش ديگرى از آنها جزء مبادى علم اصول اند نه از مباحث اصلى, ولى به هر حال همه اينها در علم اصول و بالمآل در استنباط فقيه نقش دارند. مباحثى كه جزء مبادى اند, تأثيرات بعيدترى دارند; ولى آنها كه جزء صلب مسائل اصولى اند, تأثيرشان قريب تر و روشن تر است. برخى از مباحثى كه مباحث الفاظ به معناى حقيقى كلمه را تشكيل مى دهند, اصلاً از مباحث اصول شمرده مى شوند; مثل بحث مشتق يا اين بحث كه ظهور هيئت امر در چيست. اينها به يك معنا, مباحث لفظى اند و بنا به تعريفى كه از علم اصول شايع است از مسائل اصلى علم اصول اند. در عين حال, بسيارى از مباحث الفاظ , جزء مبادى علم اصول اند كه تأثيرشان در استنباط فقهى بعيدتر است و ممكن است برخى از آنها هم تأثيرى نداشته باشند; براى مثال هنگام بحث درباره حقيقت وضع نمى دانيم كه آيا اين بحث در نهايت تأثيرى در يك استنباط فقهى دارد؟ آيا اگر وضع چنين يا چنان باشد, چون تأثير در حقيقت انشا دارد, در جاى ديگرى هم مؤثر واقع مى شود يا نه؟ ولى به هر حال, در اين نمى توان ترديد كرد كه اينها فى الجمله تأثير دارند.
آن بخش از مباحث الفاظ كه اصولى است, مثل معناى مشتق, مدلول هيئت و ماده امر, كيفيت دلالت امر بر وجوب, استحباب, و مانند اينها, دخالت بسيار روشنى در استنباط دارند. بخش ديگر هم كه از اين سنخ نيست و حالت مبادى دارد, به نظر مى آيد آن هم حداقل مى تواند در نهايت منجر به تغييراتى شود, ولى اكنون براى من روشن نيست كه حتماً اين گونه اند يا نه; براى مثال اگر در بحث وضع, قائل به اعتبارى و يا انشائى بودن وضع و يا قائل به نظريه شهيد صدر (قرن اكيد) باشيم, روشن نيست كه آيا هر يك از اينها در نهايت نتايج فقهى به دنبال دارند يا نه; آن چه مى دانيم اين است كه مسلّماً اين گونه مباحث در تقرير و تقريب برخى استدلالات دخيل اند; براى مثال, دانستن اين كه وضع چه باشد (تعهد يا اعتبار يا…) گاهى در حقيقت انشا و اخبار دخالت دارد. در هر صورت, چنين رابطه اى مسلم است كه مى تواند مؤثر باشد, اما اين كه بالفعل كجا مؤثر است فعلاً روشن نيست; در بحث استعمال لفظ در اكثر از معنا, نتايج فقهى روشنى مى توان مطرح كرد و فقها در موارد متعددى يك حكم فقهى را منوط به اين كرده اند كه استعمال لفظ در اكثر از معنا جايز است يا نه. البته در صحت ثمره اى كه قائل شده اند, بحث هست, اما نمى توان انكار كرد كه فى الجمله در برخى از موارد مؤثر است. نهايت اين كه اين نكته كاملاً قابل تصور است كه برخى از اين مباحث و حتى آنها كه مبادى هستند, مى توانند به استنباطات مختلف فقهى منجر شوند و لذا به نظر من بايد بحث از آن مطرح شود. هنگامى كه عالم اصولى از مبادى بحث مى كند, آيا از آن جهت كه عالمى اصولى است, اين مباحث را بررسى مى كند يا اين كه حيثيت او فرق مى كند؟
lين بحث معلوم نيست ثمره مهمى داشته باشد. اگر خيلى دقيق شويم, بما هو اصولى نيست; چون اصولى كسى است كه متصدى كار در علم اصول است و آن مبادى در واقع مباحثى عقلى, كلامى, فلسفى يا زبان شناختى است و چون كسى متكفّل آن نشده يا آن چنان كه اصولى انتظار داشته, كسى آنها را بررسى نكرده است, اصولى مجبور شده كه به آنها بپردازد. پس با ديد دقيق, عالم اصولى كسى است كه كار اصولى مى كند و اينها علم اصول نيست و مبدأ اصول است; به عنوان مثال منطقى گاه به مباحثى مى پردازد كه از لحاظ منطقى, نبايد به آنها بپردازد; ولى بحث هاى صرفى و نحوى هم كرده است; براى مثال در ساختار جمله و كيفيت انشا و اخبار و… بحث كرده است. اين بحث ها شايد واقعاً منطقى نباشند, ولى از منظر عالم منطقى چون نحوى اين گونه بحث نكرده, او آنها را به عنوان مبادى, خودش طرح مى كند. بنابراين به نظر من اصولى نيز به يك سلسله ابزارهايى نياز دارد و اين مبادى, ابزار كار او در علم اصول اند; چون ديگران يا آنها را اصلاً بحث نكرده اند و يا بحث كرده اند, ولى منقح بحث نشده است. از اين رو, اصولى مجبور است كه آنها را طرح كند. با توجه به اين نكات ديگر تأثيرى ندارد كه بگوييم آيا بما هو اصولى اين كار را مى كند يا نه. آيا اين مباحث ذيل علم ديگرى مى گنجند؟
بله, حتماً. براى مثال خود ما در بحث مبادى علم اصول, مباحثى را مطرح كرديم كه بخشى از آن مبادى قطعاً فلسفى است; مثل بحث اعتباريات, و بخشى هم كلامى است; مثل بحث حسن و قبح و حقيقت حق. البته ممكن است بحث هايى در فلسفه هاى مضاف غربى, تحت عناوين ديگرى مثل فلسفه اخلاق و يا فلسفه حقوق درآيد. برخى ديگر از مباحث شايد واقعاً بحث هاى نحوى و زبان شناختى باشند.
به هر حال, در اين كه اين مباحث در مسائل علم ديگرى مى گنجد, شكى نداريم, ولى اين كه چرا عالم اصولى متكفل اينها مى شود, دليلش اين است كه يا جاى ديگر بحث نشده و يا اين كه آن گونه كه او مى خواهد, بحث نشده است; در عين اين كه مسئله او هم همان مسئله علوم ديگر است; براى مثال بحث اعتباريات در فلسفه معهود ما به اين شكل مطرح نبوده و از اصول به فلسفه رفته است. مرحوم علامه طباطبايى اين بحث را از شيخ محمدحسين اصفهانى گرفته و در فلسفه طرح كرده است. اعتباريات در فلسفه ما جايى نداشت, ولى واقع مطلب اين است كه اعتباريات بايد در فلسفه بحث شود و حداقل جاى مناسب تر آن فلسفه است; منتها يك فيلسوف كه از منظر فلسفى به آن بحث مى پردازد, نكات ريزى را كه يك اصولى به آن نياز دارد, مورد بررسى قرار نمى دهد; مثل اين كه حقيقت اعتباريات چه نحوه وجودى در عالم دارند, يا تقسيم اعتباريات و مانند اين مسائل. اينها مسائلى بود كه در اصول پيش آمده و اصولى را به طرح اين مباحث كشانده است.
برخى از آنها هم اصلاً اصولى است; مثل تطبيقات بحث اعتباريات در علم اصول; مانند اين كه آيا ماهيت گزاره هاى اصولى, اعتبارى است يا نه؟ از چنين مسئله اى هيچ گاه در فلسفه بحث نمى شود; اين كارى است كه بايد اصولى انجام دهد. پس ماهيت برخى از مباحث واقعاً مربوط به علم ديگر است, ولى اصولى مجبور است از آنها بحث كند. برخى از اصوليان گفته اند كه اين مباحث حيثيات متعدد دارد; يعنى نحوى يا صرفى ممكن است از يك حيث بحث مشتق را بررسى كند كه آن حيث چه بسا اصلاً براى عالم اصولى ثمره اى نداشته باشد و اصولى هم از حيثى بحث كند كه نحوى با آن كار ندارد. آيا مراد شما اين است؟
من اين را نمى خواهم بگويم و اصلاً اين حرف را قبول ندارم; چون اين حيثيات هميشه درست نيستند. اين حيثيات گاه بسيار صورى است و گاهى اصلاً درست نيست; براى مثال در بحث حقيقت و مجاز, در اين كه حقيقتِ مجاز چيست, و اين كه مجاز تصرف در معناى لفظ است يا در تطبيقات لفظ و يا چيز ديگرى است, فرق ميان كار عالم معانى و عالم اصولى چيست؟ فرقى نمى كند كه كجا طرح شود, اين مسئله هم براى عالم معانى بيان مطرح بوده و هم عالم اصولى در مبادى علم اصول از آن بحث كرده است. براى هر دو, بحث به يك صورت مطرح است و اين حرف درستى نيست كه اينها به دو حيث بوده است چون اين حيث ها تأثيرى در بحث ندارد. و يا فرض كنيد اين مسئله كه آيا ذات در مشتق مأخوذ است يا نه؟ اين بحث براى اصولى و فيلسوف به يك گونه مطرح بوده است. صرفى تنها به حيث اشتقاق نظر دارد.
من نمى گويم هر چه صرفى بحث مى كند, بعينه در اصول هم بحث مى شود; عرض من اين است كه مسائلى كه در مبادى علم اصول بحث مى شود, بسيارى از اوقات با كارى كه علماى ديگر انجام مى دهند, مشترك است. بحثى كه اصولى در مبادى علم اصول درباره حسن و قبح انجام مى دهد, واقعاً با كار متكلم تفاوتى ندارد; منتها اصولى به دنبال تعميق در مباحث, با عنايت به تأثير آنها در احكام است كه اينها را كلامى معمولاً بحث نمى كند. به هر حال, آوردن اين مباحث به عنوان مبادى در يك جا از باب ضرورت است, نه از باب اين كه از لحاظ ساختارى تعيّنى داشته كه آنها دور هم جمع شوند. در صورت پذيرش بيان شما, آيا اگر عالم زبان به دقت اين مباحث را مطرح كند, عالم اصولى مى تواند به نتايج مباحث او اكتفا كند؟
اين بحث ديگرى است. شما يك بار مى پرسيد كه در اصول اينها به عنوان مبادى بحث مى شود يا نه, و يك بار بحث اين است كه آيا مبادى, لازم است يا نه؟ آيا در اين مبادى بايد مجتهد باشد يا نبايد مجتهد باشد؟ اين سؤال ديگرى است.
ممكن است يك مقدمه فلسفى خيلى روشن مثل اصالت وجود در يك مسئله اصولى كاربرد داشته باشد; اين مى شود جزء مبادى كه در فلسفه طرح مى شود. ما يك بار سؤال مى كنيم كه آيا بحث از اصالت وجود هم بايد در مقدمه علم اصول بيايد؟ ممكن است بگوييم خير; چون اين بحث در فلسفه آمده است. بار ديگر مى پرسيم: آيا اصولى براى اين كه اجتهادش تمام باشد, بايد مبادى خود را تنقيح كرده باشد؟ مسلم است كه بايد چنين كند; منتها بايد برود در فلسفه و آن مسئله را تنقيح كند. تعريف مبادى اين نيست. معمولاً وقتى مى گويند چيزى از مبادى تصديقى يا تصورى است, در واقع اصلش را از علم ديگر مى آورند و در اين جا صرفاً تحرير و يا شرح مى كنند و نه بحث اجتهادى.
به بحث من توجه نكرديد. عرض من اين است كه يك بار مى گوييد كجا بايد بحث شود و بار ديگر مى گوييد مجتهد بايد آن را بحث كرده باشد يا نه; اين بحث ربطى به تقسيم علوم ندارد. اين راجع به اين است كه مجتهد كيست؟ آن چه كه مبدأ براى علم محسوب مى شود امرى است كه در علم به عنوان پيش فرض اخذ مى شود و از علم ديگرى مى آيد. البته اين كه آيا مبادى هميشه بايد در علوم بحث شوند و يا اين كه عالم در يك علم مى تواند مجموعه اى از مبادى را كه در علمش بدان نياز دارد, در مقدمه علمش جمع كند و بگويد اينها را در اين علم لازم داريم و از اينها بحث مى كنيم, اين خود مسئله اى قابل تأمّل است, ولى در هر حال اين يك بحث است كه موضع بحث از مبادى كجاست؟ بحث ديگر اين است كه آيا لازم است مجتهد از آن مبادى بحث كند؟ به اين معنا كه آيا بايد در اين مبادى هم مجتهد باشد؟ پاسخ پرسش اخير روشن است: مجتهد براى اين كه مجتهد باشد, شكى نيست كه بايد مبادى را هم تنقيح كند. فى المثل اگر اصالت وجود مبدأى است كه از فلسفه آمده و به عنوان پيش فرض در اصول اخذ شده, آيا لازم است كه اصولى در اين مسئله هم مجتهد باشد؟ به گمان من جواب قطعاً مثبت است: بله, بايد مجتهد اين مسئله فلسفى را تنقيح كرده و در آن صاحب نظر باشد.
البته در اين جا بحث ديگرى قابل طرح است: آيا ممكن است بتوانيم يك نحوه اجتهاد و تقليد متوسط داشته باشيم; به نظر بنده چنين چيزى ممكن است گرچه قائل (به ضرس قاطع) ندارد. خيلى هم در اين زمينه فحص كرده ام و مطالبى هم نوشته ام. به نظر مى رسد يك نحوه اجتهاد و تقليد توسطى را مى توانيم فرض كنيم و آن اجتهاد و تقليدى است كه در يك سرى گزاره هايى كه منتهى به نتيجه فقهى مى شود مجتهد باشد و در برخى از مواردش تقليد كند. نتيجه البته تقليدى است, منتها تقليد خاصّى است كه جوازش نياز به تنقيح مقدمات متعدّدى دارد و ما اين كار را انجام داده ايم و ان شاء اللّه ماحصل اين تحقيق را منتشر خواهيم كرد.
با توجه به نكات فوق مى گوييم چند بحث نبايد با هم خلط شود: يكى در باب تقسيمات علوم است و اين كه از مبادى كجا بايد بحث شود آيا مبادى علم مثل اصول, هر يك بايد در علم خاص خودش بحث شود يا فرض ديگرى مى توان كرد. بحث ديگر اين است كه مجتهد به معناى تام كلمه, آيا بايد در اين مبادى مجتهد باشد يا نه؟ كه به نظرم در اين هيچ ترديدى نيست. بحث سومى هم قابل طرح است كه آيا اصلاً اجتهاد متوسط وجود دارد يا نه؟ يعنى در عين حال كه قبول داريم اين فرد مجتهد تام نيست (تعبير مجتهد تام غير از اصطلاح مجتهد مطلق است كه در برابر مجتهد متجزى قرار دارد), و حتى از جهتى مقلد است, ولى آيا اين كار او به لحاظ شرعى درست است يا نه؟
با توجه به نكات فوق مى توانيم هم پرسش شما را بهتر بفهميم و هم پاسخ روشن ترى به آن بدهيم: اين كه گفته ايد (اگر عالم زبان مباحث را به دقت مطرح كند, آيا عالم اصولى مى تواند به نتايج مباحث او اكتفا كند) اگر مقصود بحث اول از مباحث سه گانه فوق است, يعنى مقصود موضع بحث از (مبادى) است, مى گوييم آرى اگر واقعاً عالم زبان مسئله اى را در زبان شناسى تنقيح كند, اصولى مى تواند از طرح آن در مقدمه علم اصول پرهيز كند و طالبان علم را بدان (موضع) خاص ارجاع دهد.
ولى اگر مقصود بحث دوم باشد, يعنى اين كه مجتهد خود مسئله اى را كه به عنوان (مبدأ) مطرح است, تنقيح نكند و بخواهد صرفاً به نتايج ديگران اكتفا كند, مسلّماً به لحاظ (اجتهاد) نمى تواند چنين كند. يعنى بدون تنقيح مبادى, مجتهد, مجتهد نيست.
ولى بحث سومى هم قابل طرح است: آيا به لحاظ شرعى مى توان به نتايج كار ديگران اكتفا كرد و آن را به اجتهاد در پاره اى قضاياى ديگر ضميمه نمود و به نتيجه عمل كرد (گرچه اين شخص ديگر (مجتهد) تام نيست و نمى تواند محل تقليد ديگران باشد) اين نظر البته قائل صريحى ندارد ولى نظريه اى است كه بنده به عنوان (نظريه توسط در اجتهاد و تقليد) مطرح كرده ام و از آن دفاع مى كنم. اگر نظريه توسط تثبيت شود, شايد بتوان گفت برخى از مبادى كه در علوم ديگر به طور كامل بررسى مى شوند, ديگر لازم نيست در اصول مطرح شوند.
پاسخ اين سؤال كمى قبل گذشت: اتكا به آراى ديگران نوعى تقليد است; منتها جمع بين تقليد در برخى مبادى و اجتهاد در برخى مبادى ديگر, نوعِ خاصّى از تقليد و اجتهاد است كه در نزد بسيارى مورد قبول نيست و سخن خلاف جريانى محسوب مى شود, ولى به نظر من نظريه توسط, نظريه قابل قبولى است. من در اين زمينه فحص بسيار كرده ام و سخنان فراوانى يافته ام كه نتيجه اش نوعى توسط است. . به هر حال بحث هاى زبانى مشابه با مباحث مطرح در علم اصول, مخصوصاً در فلسفه غرب يا زبان شناسى, وجود دارد. الآن در حوزه علميه به جز درس شما و درس هاى محدودى ديگر از اساتيد, اين مباحث بدان صورت طرح نمى شود. سؤال اين است كه نحوه تعامل بين مباحث اصولى و مباحث زبانى رايج در فلسفه غرب به چه نحوى بايد باشد؟
اين پرسش را به دو نحو مى توان مطرح كرد: يكى اين كه از منظر اصولى ما چه مقدار به اين تعامل نياز داريم. دوم اين كه از لحاظ معرفتى فوايدى كه براى حوزويان و خارج از حوزه دارد, اين تعامل بايد چگونه باشد؟
گاهى از منظر اصولى مى گوييم يك اصولى بايد تمام مباديى را كه براى استنباط فقهى لازم است تنقيح كند. از اين منظر مى خواهيم ـ مثلاً ـ به سراغ برخى از آراى فلاسفه غربى برويم. در اين مقام, نظر من اين است كه مباحث زبانى لازم است. اما چقدر لازم است؟ آن مقدار كه هم وسع يك اصولى اجازه دهد و هم احتمال عقلايى در تأثير دهد. هر دو, شرايط تضييق كننده اى اند. يكى بحث (وُسع) است. كار استنباط يك كار عملى است; به اين معنا كه ميزان فحص در استنباط و نه خود استنباط, يك كار عملى است. چه مقدار بايد فحص كرد؟ ممكن است كسى معتقد باشد آنچه براى فحص لازم است يك دوره (وسائل الشيعه) است! و با خود بگويد كار من با (وسائل) تمام است. در مقابل ممكن است كسى بگويد مسئله اين ها نيست و هر مطلبى كه احتمال عقلائى در تأثير دارد را بايد بحث و فحص كنم. حال سؤال اين است كه آيا اين سخن دوم قابل عمل كردن است؟ روشن است كه چنين نيست. ميزان فحص بايد محدود شود. بايد حتماً يك تضييقاتى انجام دهد يعنى فحصى كه (ميسور) باشد; مجتهد بايد عملاً اجتهاد كند, نه اين كه به خاطر فحص زياد اصل مسئله تعطيل شود. به نظر مى رسد, گسترش فحص به حدّى كه به تعطيلى اجتهاد در يك مسئله منجر شود معنا ندارد چون ميزان فحص در استنباط بايد يك امر عملى عقلائى باشد و فحص بايد متناسب با رسيدن به هدف كار انجام شود و نه به حدى كه اصلاً فرد را از استنباط باز دارد. پس يك بحث مقدار (ميسور) از فحص است و دوم مسئله عقلايى بودن تأثير است.
نتيجه اين كه از منظر اصولى روشن است كه (استفراغ وسع) نسبت به هر مسئله اى, يك امر عملى و عقلايى است و اين بايد در حد (ميسور) يك فقيه باشد. البته مى توان گفت كار فقهى فقهاى ما مى تواند تقسيم شود و اين يك ايده و پيشنهاد معقولى است تا مباحث فقهى (و مبانى اصول آن) بهتر تنقيح شود و فقيه فرصت كافى براى تدقيق در مسائل داشته باشد. در عين حال بايد قبول كرد كه بالاخره فحص و تحقيق در مسائل فقهى, يك كار عملى است و لذا بايد در تعامل با مباحث فلسفه غربى و غير آن اولاً تحقيق موسع ميسور باشد و ثانياً ربطى عقلايى (يا احتمال آن) محرز شود. با اين دو تضييق من قبول دارم بايد بين اصول رايج در حوزه ها و معارف بيرونى تعامل وجود داشته باشد. دليلش اين است كه ما برخى از مباحث داريم كه در اين جا طرح شده, و طرحش در علم اصول و يا در مبادى علم اصول به اين خاطر است كه احتمال عقلايى تأثير در استنباط دارد. اين نكته بعينه در آن بحث غربى هم هست كه مشابه آن است و دليلى ندارد كه ما از آن بحث نكنيم; براى مثال, فرض كنيد در استعاره و مجاز, گاهى مى گوييم اصلاً اين بحث ها لغو است كه در اين صورت تكليف روشن است و گاهى مى گوييم اين بحث ها ولو در يك جايى احتمال عقلايى تأثير داشته باشد لازم به نظر مى رسد. اگر اين طور است دقت هايى كه برخى از فيلسوفان تحليلى غربى مثل ديويدسن و سرل در باب مجاز كرده اند چه فرقى مى كند با كارى كه سكاكى و يا عبدالقادر جرجانى كرده اند؟ نگوييد كار كفار نورانيت ندارد كه آن بحث ديگرى است: بحثى عرفانى و معنوى است. از نظر معرفتى كه الآن محل بحث ماست اگر از اين باب دخالت در استنباط را پذيرفتيم به نظرم فرقى بين آنها نيست.
بنابراين من معتقدم على الاصول اگر مسائلى در فلسفه يا كلام غربى بيابيم مشابه كه مسائل مطرح در علم اصول باشد و احتمال عقلايى تغيير سرنوشت بحث ها را از ناحيه آن بحث ها بدهيم و به (ميسور) بودن عملى استنباط هم ضررى نرساند, ما بايد در آن مسائل هم تحقيق كنيم. اما اگر پى گيرى مسائل مذكور به پروسه اجتهاد و استنباط حكم ضرر مى رساند به طورى كه موجب بى نتيجه شدن آن مى گردد به نظر من به لحاظ عقلى و عملى طبيعى است كه از آن مسائل صرف نظر كنيم. ما بايد از منابع اصلى استنباط شروع كنيم و به تدريج به سراغ ديگر منابع برويم. ملخص كلام آنكه فى الجمله (تعامل) را قبول دارم اما با دو قيد كه هر يك مى تواند تأثيرگذار باشد.
اما فراتر از بحث اصولى آيا تعامل قابل طرح است؟ ظاهراً چنين است. چون به نظر من ثمره تعامل بين معارف اسلامى يا خصوص معارف شيعى با معارف بيرون اسلام و يا بيرون مذهب, تنها در علم اصول ظاهر نمى شود و ثمرات خيلى متعددى خواهد داشت:
اولاً, راهى براى گفتگو بين حوزه و بيرون حوزه هموار مى كند كه هم دين ما هستند. براى مثال, آشنايى زبان شناسان ما با نظرات چامسكى و ديگران واقعاً بيشتر است تا با نظرات محقق اصفهانى و اصوليان ديگر. و اين مطلب حتى در مواردى كه بحث ها مشابهتى دارند هم صادق است.
ثانياً, تعامل راه ديالوگ با ديگران است. من فكر مى كنم در اين جهانى كه همه چيز حول زور مى چرخد, اگر بخواهيم خودمان را بشناسانيم, راه معقولش اين است كه واقعاً براى اين جهت تلاش كنيم. به نظر من يك نوع فاشيزم يا آپارتايد در معرفت غربى حاكم است. غربى ها هم در باب كشورگشايى زورنمايى مى كنند و هم در گرفتن ساحت هاى معرفتى. واقعاً رفتارى كه آنها با ما در عالم معرفت مى كنند, با رفتار ما يكسان نيست. به عنوان مثال, ما گمان مى كنيم كه چون فكر مرز ندارد, بايد برويم به سراغ كارهاى فيلسوفان غربى, كه البته به لحاظ معرفتى پيشنهاد كاملاً معقولى است, اما طرف مقابل اينطور عمل نمى كند. ما نديديم فلاسفه معروف آنها سراغ ملاصدرا و بوعلى سينا بيايند. اين ادعا كه هر چه آنها مى گويند, وحى منزل است و ملاصدرا با آن تفكرات عميقش, چيزى براى گفتن ندارد (زور محض) است. همان زورگويى در عالم سياست و نظامى گرى, به نحوى هم در عالم معرفت رخ داده است.
بنابراين, سخن من اين است ما در عالمى گرفتار آمده ايم كه از هر طرف حقوق ما پايمال مى شود, بحث سياسى سر جاى خودش, در بحث علمى هم دارند همين كار را انجام مى دهند. در اين دنيا يك بحث اين است كه به خود بياييم و مثلاً بحث استقلال معرفتى را مطرح كنيم و اين واقعاً نكته مهمى است و ذهن مرا مدتى است به خودش مشغول كرده كه ما بايد به سمت وسويى برويم كه در عين حال كه از معارف ديگران استفاده مى كنيم و درها را نمى بنديم, به استقلال فكرى خودمان صدمه اى وارد نيايد و يا حداقل عوارض آن خيلى كم شود و اين مسئله خيلى ظريفى است. در چنين عالم شلوغى بايد دست و پا بزنيم تا هم موقعيت خود را بشناسيم و هم خود را بشناسانيم. راهش اين است كه ما در حدّ ميسور به معارف ديگران آشنا باشيم و سخن خود را در آن قالب ها عرضه كنيم. ما نمى توانيم با صِرف ترجمه, آن هم ترجمه هاى كاملاً غير فنّى معارف خودمان را به دنياى ديگر برسانيم. نمى توانيم بگوييم اصلاً كارى به كار آنها نداريم ما حرف خود را ترجمه مى كنيم, اين واقعاً جواب نمى دهد. معارف ما در چارچوب هايى آمده است كه براى ما قابل فهم است ولى ديگران به راحتى آن را فهم نمى كنند. همان طور كه ما گاهى حرف هاى آنها را خوب نمى فهميم مگر بستر و سياق آن را ببينيم و محل رويش آن آرا را بيابيم. نسبت به معارف ما هم همين طور است و من فكر مى كنم بهترين راه شناساندن معارف دينى ما, اين است كه ما آراى آنها را خوب بدانيم و سخن خودمان را در قالب آنها عرضه كنيم و اين كارى پر ثمر است, من يقين دارم.
مثلاً در بحث هاى اصولى تحقيقات سرل (Searl) در بحث فعل گفتارى, جالب است و انصافاً اگر نشان دهيم كه ادق اين حرف ها را, پنجاه يا صد سال قبل از وى اصوليان ما مطرح كرده اند, اثر اين كار در شناساندن معارف اسلامى و نيز چهره عالمان مسلمان, بسيار زياد است.
مثال ديگر هير است كه پژوهش هاى فلسفه اخلاقى فراوانى انجام داده و در فلسفه سياسى و حقوق هم آثارى دارد. او درباره تفكيك بين انشا و اِخبار نكاتى مطرح مى كند و من فكر مى كنم كارى كه علماى ما در اين جهت كردند, واقعاً دقيق تر از آنها است. اگر بشود در فضايى اينها را عرضه كرد گرچه در حيطه اى بسيار خاص است, ولى بالاخره به اندازه خودش راهى براى شناساندن معارف ما است. ولى روشن است كه معارف اسلامى بسيار بسيار فراتر از اين حرف ها است خصوصاً معارف موجود در كتاب خدا و گفتار پيامبر و ائمه(ع). بيان معارف عميق عرفانى و تجربه هاى ارزشمند روحى و معنوى و نگاه وحيانى, كه در كتاب و سنّت متجلّى شده است. بايد به صورتى قابل عرضه, در اختيار دنيا قرار داده شود و اين كار يك نوع وظيفه است. مواردى را از رشته هاى رايج در غرب كه فكر مى كنيد در مباحث اصولى تأثيرگذار است, ذكر كنيد؟
تا آن جا كه اطلاع دارم, در حيطه هاى مربوط به زبان كه مى تواند با اصول ارتباط داشته باشد, شايد فلسفه تحليلى و فلسفه زبان بيشترين تأثير را دارد. در زبان شناسى, بخش سمنتيك نيز شايد همين طور باشد و از ساير حيطه ها من اطلاعى ندارم. ممكن است ارتباط اصول با سمنتيك به اين خاطر باشد كه بخش هايى از آن با فلسفه زبان و فلسفه تحليلى ارتباط وثيق دارد; براى مثال, در كتاب سمنتيك كه ليون (Lyon) نوشته و در دو جلد مبسوط است, به طور مستوفا راجع به معنا و مجاز و فعل گفتارى و… بحث مى شود. هم در زبان شناسى (بخش سمنتيك) و هم در فلسفه زبان و تحليلى مباحث مشترك واقعاً وجود دارد, لذا اگر ما حيطه هايى مى خواهيم كه با زبان ارتباط وثيق دارد همين هاست. در كنار اينها يك شيوه ديگرى از معرفت كه هرمنوتيك ناميده مى شود جايگاه خود را دارد. هرمنوتيك در فلسفه تحليلى نمى گنجد و تأثير آن در بحث هاى زبانى خيلى روشن است. من فكر مى كنم همه اين حيطه ها براى يك عالم اصولى مفيد است; هم هرمنوتيك, هم فلسفه زبان, هم فلسفه تحليلى (در حيطه هايى كه به زبان مربوط است) و هم سمنتيك. آيا مباحث ايشان علاوه بر قرابت با مباحث الفاظ علم اصول, با مباحث الفاظ منطق هم قرابت دارد؟
در منطق هم چنين است; مثلاً در قضيه حقيقيه, (تقدير) وجود موضوع با بحث جهان هاى ممكن فلسفه غربى ارتباط وثيق دارد. كريپكى مى گويد جهان هاى ممكن فرضى و تقديرى هستند كه خيلى شبيه همان فرض و تقدير منطقيان ما مى شود; ولى برخى مثل ديويد لويس مى گويند اينها جهان هاى حقيقى اند. (نفس الامر) در مباحث فلسفى ما به نظر من يكى از آن عوالم مقدرى است كه واقعاً هست. تقدير يك نحوه (هست) است, منتها (هست) ها چند گونه اند. ماهيت عوالم ممكن, بحث جداگانه اى است. بنابراين سخن شما درست است كه بحث هاى فلسفه زبان و بحث هاى فلسفه تحليلى با بحث هاى منطق ما در موارد متعددى قرابت پيدا مى كنند. درباره حجيت اتخاذ مبانى زبانى برگرفته از غرب در علم اصول توضيحى بفرماييد.
حجيت آن سند نمى خواهد; چون ما نمى گوييم تقليد كنيد; مى گوييم بحث كنيم. اگر كسى نظريه سكاكى را بپذيرد, حجيتش از كجا مى آيد؟ كسى كه بحث علمى مى كند, اگر واقعاً بدان جازم شد, به آن عمل مى كند; يعنى در واقع در اين جا حجيت, همان حجيت قطع و وثوق است كه در مباحث اصولى مطرح است.
به نظر من به لحاظ صغروى اگر ما موردى بيابيم كه احتمال عقلايى تأثير دهيم و شرط ميسور بودن را هم داشته باشد, بحث بدون مراجعه به آن منقح نمى شود و حجت هم نيست; يعنى در واقع استفراغ وسع نشده است. احتمال عقلايى در جايى است كه فرد با مباحث آشنايى داشته باشد; اما اگر هيچ آشنايى نداشته باشد, احتمال هم نمى دهد.
عالمى كه منصف است و بناى كوتاهى كردن در فحص و تحقيق ندارد و اگر به هر دليلى ولو از باب جهل احتمال عقلايى نمى دهد, نمى توان به او ايراد گرفت. اين در واقع به عهده كسانى است كه در آن رشته تخصص دارند. آنها بايد مسائل را مطرح كنند تا براى حركت ديگران انگيزه شود, و الاّ دليلى ندارد كه مجتهدى به صرف يك احتمال, چندين سال در فلسفه تحليلى كار كند تا شايد چيزى بيابد! اين كار نه ممكن است و نه عقلايى. زمانى كه من معرفت دينى را مى نوشتم سخنم همين بود. نويسنده (قبض و بسط), علاوه بر خلط هاى بسيار ديگر, اين خلط را مرتكب شده بود كه دايره تأثيرات معرفتى را با حيطه اى كه كسى بايد كار كند يكى گرفته بود. در حالى كه اينها واقعاً دو وادى مختلف هستند. ميزان فحص و ميزان سرمايه گذارى عمرى در علمى خاص, يك كار عملى محض است و بايد تابع همان معيارهاى عقلانى و ترجيحى انسان ها براى آن كار باشد, و چون يك كار تبعى و عرضى نسبت به آن هدف بالذات است, تابع اين است كه هدف ما چه مقدارى فحص لازم داشته باشد. مجتهد به دنبال تحصيل معرفتى است كه به واقع نزديك تر باشد و بهترين فهم مرجح باشد, نه اين كه به دنبال مقدمه يا مقدماتى رود كه او را از اصل هدف هم غافل كند. لذا مسئله فحص و مراجعه به آراى ديگران واقعاً بحث عملى است. اين كه مى گوييد ممكن است كسى جاهل باشد, همين گونه است و تمام زندگى ما چنين است; يعنى ما به خاطر جهل هايى دنبال چيزهايى نمى رويم, ولى هميشه نمى توان چنين كسى را توبيخ كرد. آيا در فلسفه تحليلى مباحث مشابه با علم اصول يافت مى شود؟
پاسخ سئوال شما مسلّماً مثبت است. در اصول ما مواردى وجود دارد كه در فلسفه زبان و فلسفه تحليلى غربى روى آنها كار شده و موضوعاتش مشترك است. البته نحوه هاى بحث گاهى شبيه است و گاهى هم نيست, ولى اين نبايد سبب شود كه ما بحث نكنيم. صرف اين كه نحوه بحث يكسان نيست, نبايد ما را نسبت به اين كه بتوان تعاملى برقرار كرد مأيوس كند. مثال براى اين گونه بحث ها زياد است; از جمله بحث فعل گفتارى است كه يك بحث مهم و اساسى در فلسفه تحليلى غربى است. به همين شكل بحث معنا و كيفيت دلالت الفاظ و بحث مجاز در فلسفه تحليلى, مشابهت فراوانى با بحث هاى اصولى ما دارد. بحث انشا و اِخبار و تعداد افعال گفتارى كه مى توانيم انجام دهيم و غيره.
براى مثال, يكى از مباحث خيلى جالب اين است كه اوصافى كه در موضوعات قضايا قرار مى گيرند دو گونه كار را انجام مى دهند. دانلان (Donnelan) شايد اولين كسى بود كه اين را به اين شكل مطرح كرده است. آن دو كار يكى توصيفى و وصفى (attributive) است و ديگرى دلالى (refferential) است. اين تفكيك با تفكيكى كه علماى ما در فقه و اصول مطرح مى كنند قرابت بسيار دارد. علماى اصول مى گويند عناوين مأخوذه در موضوعات احكام مى توانند متمحض در عنوانيت باشند يا در مقابل صرفاً مشير باشند و اين مسئله در اصول ما مؤثر است كه ما بتوانيم بفهميم كه اوصاف, گاهى مشيرند و گاهى متمحض در عنوانيت هستند; يعنى فقط وصف را نشان مى دهند. من وقتى مى گويم (عالِم) دوست داشتنى است, گاهى به عالم اين شهر اشاره مى كنم و مقصودم اين است كه آن شخص خاص دوست داشتنى است و گاهى مقصود هر كسى است كه عالم است. گاهى در روايات گفته شد العالم يا (الشيخ) و مراد از عالم و يا شيخ, امام معصوم بوده و گاهى هم مراد فرد با سواد و يا بزرگوار است و مشير به شخص خاص نيست. به نظر من اين بحث ثمره اصولى و حتى فقهى دارد.
مثال ديگر, بحث دلالت در اسماى خاص و در اسماى جنس است. آنچه كه در مبحث دلالت, امثال كريپكى و پاتنم و ديگران آورده اند و نظاير آن بحث ها را در اصول داريم; منتها خيلى به اجمال بايد روى آنها كار كرد. بحث معنا نيز همين طور است. تفكيك معناى جمله و لفظ از معناى مراد متكلم, از جمله بحث هاى مهم است. ارتباطى كه عمدتاً فيلسوفان تحليلى بين اين دو قائل اند با ارتباطى كه ما قائليم, خيلى يكسان نيست.
به هر حال, خيلى بحث ها در علم اصول ما وجود دارد كه در آن جا هم هست. در علم اصول و فلسفه تحليلى چيزهاى فراترى از بحث هاى زبانى صرف وجود دارد كه قابل تحقيق و تأمل است. به نظر من ماهيت حكم و ماهيت الزام و ماهيت نُرم ها(norm) متعلق نرم ها و متعلق الزامات اينها بحث هاى خوبى است كه در فلسفه تحليلى غربى هم شده, حال در فلسفه اخلاق, در فلسفه حقوق و يا در مباحث كلى تر فلسفى مطرح شده است كه مشابه آنها درعلم اصول هم طرح شده است و لذا مجراى خوبى براى بحث هاى تطبيقى است. يا مثلاً بخشى از فلسفه و يا منطق مثل مباحث Deontic Logic كه درباره روابط الزامات هست نمى توانيم بگوييم از مباحث فلسفه تحليلى است, ولى فيلسوفان تحليلى هم در اين زمينه چيزهايى نوشته اند و به نظر مى آيد كه با اصول ما ارتباط خيلى وثيق دارد, مخصوصاً تفسير پاره اى از روابط الزامات. يك وقت شما يك ساختار صورى براى منطق درست مى كنيد و يك وقت ديگر بحث از تفسير آن مى كنيد كه مثلاً وجوب شرطى را چگونه تفسير مى كنيد. اين بخش دوم يعنى تفسير با مباحث ما, نقاط اشتراك فراوان دارد. مقدارى وارد بحث هاى مصداقى تر شويم: يكى از اهداف ما در اين گفت وگو اين بود كه واقعاً عالمان اصولى ما در بحث هاى زبانى چه مى كنند؟ به عنوان يكى از بحث هاى مصداقى بفرماييد روش اثبات مدعيات زبانى در علم اصول چگونه است و از چه روشى در علم اصول استفاده مى شود؟
اين مسئله بحث بسيار جالبى است كه ما دعاوى زبانى را چگونه اثبات كنيم; چون من به ياد ندارم كه به صورت برجسته در كتب اصولى ما بحث شده باشد كه مثلاً اصوليان دعاوى زبانى را چگونه اثبات مى كنند. لذا جاى سؤال هست كه آيا روش ها همان روش هاى علوم ديگر است؟ و يا روش استقرا, آمار و يا مراجعه به خود است؟ آقاى سرل در مقدمه فعل گفتارى اين را بحث كرده است كه توصيفات و تبيينات زبانى از چه طريق قابل اثبات اند; منتها من فكر مى كنم كه اگر ما اين مسئله را در بحث هاى اصولى خودمان دنبال كنيم, سرنخ هاى خوبى پيدا مى كنيم. من در درس هاى (فلسفه علم اصول) تا حدّى اين مسئله را دنبال كرده ام. شايد بتوان گفت اصوليان ما به روش هاى ارتكازى عمل مى كنند و خود سرل هم به همين جا رسيده و مى گويد: اگر از من بپرسيد كه سرّ اين حرف ها چيست, من مى گويم اينها بداهت ها و ارتكازات(intuitions) زبانى هستند; منتها سرل يا يك عالم اصولى, به تنهايى چگونه مى تواند ارتكازات خود را معيار قرار دهد؟ پاسخ آنها مى تواند اين باشد كه زبان يك پديده اجتماعى است. زبان چيزى نيست كه من در تنهايى بتوانم داشته باشم. زبان يك امر اجتماعى و يك فرايند طولانى است كه من از كودكى تا به حال در تعامل با ديگران آن را فراگرفته ام. اين در من يك ارتكازاتى ايجاد مى كند كه آن را من نمى توانم بگويم كه قابل اعتنا نيست. در واقع شايد اگر بخواهيم تعليل كنيم, به اين جا برمى گردد كه اگر ما اين ارتكازات زبانى را نپذيريم, اولاً, هيچ راه ديگرى براى اثبات مدعيات زبانى نداريم. ثانياً, نمى توانيم توضيح دهيم كه چرا انسان ها حرف همديگر را مى فهمند. در واقع همين ارتكازات و بداهت هاى مشترك بين انسان هاست كه تفهيم و تفاهم را ميسور مى سازد; براى مثال, در ارتكاز شنونده نهفته است كه كسى كه لفظى را به كار مى برد, از اين لفظ, معنايى اراده كرده و معنا را طبق قرارداد زبانى به كار برده و اين گونه است كه حرف او را مى فهمد. اگر اين ارتكازات را كنار بگذاريم, اصلاً چگونه حرف همديگر را مى فهميم؟
لذا به نظر مى آيد قبول اين حرف كه كيفيت شناخت قواعد, رجوع به ارتكازات زبانى است, درست است; منتها ارتكازات زبانى هميشه به نحو تفصيل نيست. خيلى از ارتكازات زبانى با بحث و گفت وگو بالفعل مى شود و به صحنه ظاهر ذهن آدمى مى آيد. اين يك واقعيت است. گاهى ممكن است انسان در تحليل ارتكازات خود اشتباه كند, ولى در هر حال آخرين پايه اى كه ما داريم ارتكازات زبانى است و بسيارى از اصوليان به تبادر تمسك مى كنند كه يك نحوه رجوع به ارتكازات زبانى است. البته اصوليان ما كمتر در موضعى به تصريح گفته اند كه مستند يك مدّعا ارتكاز زبانى است, ولى وقتى وارد بحث مى شوند از سياق بحث واضح است كه مستدل ارتكاز زبانى خويش را بازگو مى كند. فى المثل مى گويد انشاء اين گونه است و اخبار آن گونه, نمى گويد من رفتم آمار گرفتم و استقرا كردم, مى گويد واضح است كه اين طور است. يعنى ظهورات و ارتكازات خود را بيان مى كند.
من فكر مى كنم نتيجه خيلى از كارهايى كه اصوليان مى كنند, در نهايت به همين مى رسد كه روش آنها روش ارتكازات زبانى است. حالا چرا اين ارتكازات براى ما اهميت دارند و مى توانند مدعيات زبانى ما را تأييد كنند, مسئله اى است كه قبلاً به آن اشاره كردم و دو نكته در مورد آن مطرح كردم. نقدونظر:با تقدير و تشكر از آقايان حجة الاسلام والمسلمين حميدرضا حسنى, مهدى عليپور و ف. جهان بين كه ما را در اين گفت وگو همراهى كردند.
 

نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 37  صفحه : 39
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست