1 اسفند 90
بابايم گفت: «به من دويست تومان ميخواهند عيدي بدهند، به تو چهقدر؟»
گفتم: «نگفتن هنوز. نميدانم امسال ميخواهند چند بدهند.»
گفت: «به من ميخواهند هفتهي ديگر بدهند، به تو چي؟»
گفتم: «هنوز اين را هم نگفتن. ميدانيد که، من کارمند دولت نيستم که.»
گفت: «من عيد ميخواهم با دوستانم بروم سفر. دو هفته ميخواهيم شمال باشيم. همهي آنها مثل خودم بيوه هستند.» و بلند زد زير خنده.
گفت: «تو ميخواهي چهکار کني با عيديات؟»
گفتم: «باور کنيد هنوز برنامهريزي هم نکردم.»
گفت: «پس خوب وقتي سراغت آمدم. قربان قد و بالايت بروم، هر وقت خواستي برنامهريزي کني، براي من يک صد هزار توماني کنار بگذار. آخر قرار شده با دوستانم دانگي حساب کنيم، ميترسم پول کم بياورم، ضايع شوم.»
3 اسفند 90
پسرم يک تکه کاغذ جلويم گذاشت و بعد دست به سينه، منتظر ماند که نوشتهاش را بخوانم: «شَوار لي، بوليز، بلويز گَمکن، کابشن.» گفتم: «بابا اينها چي هست؟» گفت: «چيزهايي که بايد براي عيد برايم بخري.» گفتم: «بابا اين همه؟» سر تکان داد و گفت: «حتماً لازم داشتم که نوشتم.» مادرش هم وقتي که ليست خريد را دستم ميدهد، همين را ميگويد. کاغذ را دادم دستش و گفتم: «بابا جان، اول نوشتن چيزهايي را که ميخواهي، ياد بگير، بعد بگو چي بگيرم.» کاغذ را نگرفت و گفت: «پس نميخواهي بخري.» گفتم: «بابا، من کي اين را گفتم؟» گفت: «وقتي براي مامان هم نميخواهي چيزي بگيري، همين را ميگويي.»
5 اسفند 90
پسرم باز سراغم آمد، با ليستي از چيزهايي که براي عيد ميخواست. نوشته بود: «سلام. خسته نباشيد. لطفاً اين موارد را تهيه کنيد. پيشاپيش از زحمتي که ميکشيد، ممنونم. 1. کاپشن، 2. بلوز گرم، 3. شلوار لي. من قدردان زحمتهاي شما هستم.»
خنديدم، پسرم را بغل کردم، چند بار او را بوسيدم، قربان صدقهاش رفتم و گفتم: «بابا اينها چي هست نوشتي؟ اينها را هم نمينوشتي، بازم برايت ميخريدم.» پسرم گفت: «مامان ساسان، هر وقت چيزي از باباي ساسان ميخواهد، اينجوري مينويسد.» کاغذ را برداشتم و باز خواندم و پرسيدم: «ساسان؟ تو کوچهي ما زندگي ميکنند؟ من تا حالا او را ديدم؟»
9 اسفند 90
امروز تنها رفتم بازار. هر سال نزديک عيد، همين کار را ميکنم. به قيمتهايي که تو روزنامهها مينويسند، اعتماد ندارم. فهميدم باز همه چيز گران شده، خيلي گران. وقتي قيمت تقريبي چيزهايي را که بايد بخرم، نوشتم و حساب کردم، به اين نتيجه رسيدم که امسال هم مثل پارسال و پيارسال، نميتوانم براي خودم چيزي بخرم.
10 اسفند 90
همسرم گفت: «بايد امسال تو خانهتکاني کمکم کني.»
منم گفتم: «تو هم بايد کمکم کني تا فصل آخر کتابم را بنويسم و تحويل ناشر بدهم.»
همسرم با اخم به آشپزخانه رفت و من هم با پوزخندي، رفتم پشت ميزم نشستم.
15 اسفند 90
همسرم بعد از شام، آمد نشست کنارم و گفت: «اولِ عيد کجا برويم؟» زير چشمي به پسرم نگاه کردم. حواسش به مشقهايش بود. به همسرم اشاره کردم که پسرمان نشنود؛ چون ميدانستم اگر بفهمد چه ميگوييم، با مادرش دست به يکي ميکند و با هم يک چيز ميپرسند، آن هم چند بار، فقط براي اينکه به جواب دلخواهشان برسند. همسرم گفت: «حالا کجا ميرويم؟» پيش خودم گفتم جهنم، امتياز ميدهم، حالا گرفتم امتياز، گرفتم؛ نگرفتم، خب نگرفتم ديگر. براي تحکيم بنيان خانواده، آدم هر چي امتياز بدهد، کم است. گفتم: «خانهي پدر شما.» گفت: «اينکه معلوم است. منظورم مسافرت بود.»
19 اسفند 90
به همسرم گفتم: «امسال ميخواهم به بچههاي فاميل، کتاب عيدي بدهم.»
همسرم خيره شد تو صورتم و گفت: «نکني اين کار را.»
گفتم: «چرا؟»
و مثل هميشه زل زد به يک جايي که تو اين سالها هنوز نفهميدم کجاست، و باز حرف مرا تکرار کرد: «ميپرسد چرا؟»
گفتم: «بگذار بچههاي فاميل فرهنگي بار بيايند.»
انگار که بوي بدي به مشامش رسيده باشد، بيني و لب و لوچهاش را جمع کرد و گفت: «همانقدر که تو توي فاميلتان فرهنگي شدي، براي کل تاريخ بشريت بس است. بعدش هم، خوب است پشت سرم بگويند که شوهر ليلي، امسال دست و بالش تنگ شده، به بچههاي ما کتاب عيدي داده؟»
25 اسفند 90
همسرم گفت: «نميخواهي امسال کتابهايت را عوض کني و کتابهاي جديد بخري؟ خسته شدم از بس همان کتابهاي سال اول ازدواجمان را ديدم. بعدش هم، تو که همهي اين کتابها را خواندي ديگر. ميداني که چي نوشتن. ببين تا حالا من چند بار اين پردهي آشپزخانه را عوض کردم. سال نو، پردهي نو.»