responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : معارف اسلامی نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 87  صفحه : 32

در محضر تاريخ
هاشمی علی اکبر



عبيدا‌... ‌بن زياد

* جايزه‌ي اول جشنواره

اگر در سال‌هاي اول هجري، جشنواره‌ي کن يا اسکار وجود داشت، بي برو برگرد جايزه‌ي اول را به عبيدا‌... مي‌دادند؛ به خاطر بازي‌اش، آن‌قدر خوب و زيرپوستي نقشش را بازي مي‌کرد که انسان مي‌ماند واقعاً خودش است يا نه. براي ورود به کوفه طوري فيلم بازي کرد و به هيأت و شمايل امام درآمد که همه‌ي کوفيان در ابتداي ورودش مي‌گفتند: «سلام بر تو اي پسر دختر رسول خدا!» حيف که مشخص نيست پدرش چه کسي است؛ وگرنه يک آفرين به او مي‌گفتيم با اين بچه تربيت کردنش.

مادرزاد بازي‌گر به دنيا آمده بود؛ نه آموزشي، نه تمريني، البته عبيدا‌...‌- خدا لعنتش کند‌- انسان بدي نبود. فقط يک مقدار بي‌دين بود، يک مقدار جنايت‌کار، يک مقدار بي‌وجدان، يک مقدار هم بددهن و به اندازه‌ي سر سوزني هم فسق و فجور داشت. کمي هم ابله بود؛ وگرنه انسان بدي نبود. اگر ابله نبود که لعنت کل تاريخ را براي خودش نمي‌خريد. البته يک وقت فکر نکنيد که وجود عبيدا‌... همه‌اش بدي و شرّ است؛ نخير! کاملاً در اشتباهيد. ايشان خوبي‌هايي هم دارند؛ مثلاً با بودن عبيدا‌... ملعون است که ما نويسندگان مي‌توانيم چند خطي بنويسيم تا بتوانيم با حق‌التأليفش سد جوع کنيم- خدايش لعنت کناد‌-.

* جمله‌سازي

معلم: «پسرم! مي‌تواني با عبيدا‌... يک جمله بسازي؟»

دانش‌آموز: «بله آقا!... اسم معلم ما عبيدا‌... است.»

معلم: «عزيزم! عبيدا‌... انسان خيلي بدي بود؛ نبايد اسم معلم‌تان عبيدا‌... باشد، بايد از عبيدا‌... بد بگويي، اسم ناظم و مدير را هم در جمله‌ات نياور.»

دانش‌آموز: «چشم آقا!... اسم آن معلمي که ما بدمان مي‌آيد ازش، عبيدا‌... است.»

معلم: «پسرجان! چرا حالي‌ات نيست؟ مي‌گويم اسم معلم‌تان را نيار، کم گير بده به اين معلم‌ها، در ضمن يک جمله‌اي بگو که توي آن از عبيدا‌... بد بگويي نه از معلم‌تان.»

دانش‌آموز: «عبيدا‌... و خانواده‌اش خيلي آدم‌هاي...»

معلم: «بسه‌بسه، بي‌تربيت! اين همه فحش را از کجا ياد گرفتي؟ تو که براي آن بدبخت آبرو نگذاشتي، نمي‌خواهد با عبيدا‌... جمله بسازي، با معلم جمله بساز.»

دانش‌آموز: «معلم ما بسيار آدم...»

معلم: «نه ديگر بي‌شعور، اين‌جا نبايد فحش بدهي، بايد تعريف کني، کي مي‌خواهي اين چيزها را ياد بگيري؟ من يک 20 به تو مي‌د‌هم به شرطي که فحش ندهي، بيچاره دشمنانت.»

* فاتحه‌اي براي مرده

اسب‌سواري، پيري را ديد کنار قبرستان که آرام قدم برمي‌داشت و زير لب چيزي مي‌گفت. مرد جوان کنجکاو شد. جلو رفت و پرسيد: «پدرجان! چه مي‌گويي؟ آيا به چيزي احتياج داري؟» پير نگاهي به جوان انداخت و گفت: «فاتحه مي‌خوانم، براي عبيدا‌....» جوان تعجب کرد و با عصبانيت پرسيد: «اي پير! کدام آدم عاقلي براي عبيدا‌... فاتحه مي‌خواند که تو دومي‌اش باشي؟ مگر او را نمي‌شناسي و نمي‌داني چه کرده؟»

پيرمرد لبخندي زد و گفت: «مي‌شناسمش. وقتي هم زنده بود لعنتش مي‌کردم، ولي الآن ديگر نه...» جوان پرسيد: «دليل خاصي دارد؟»

پير گفت: «فرزندم! من انسان بي‌کس و بي‌چيزي هستم که در گوشه‌ي قبرستان روزگار مي‌گذرانم. نه‌تنها براي خورد و خوراک مشکل داشتم که براي قضاي حاجت هم مشکل فراواني داشتم. هرکجا مي‌رفتم تا جايي براي قضاي حاجت درست کنم، فردايش بازماندگان يکي از قبرها مي‌آمد و مرا به باد کتک مي‌گرفت که چرا نزديک قبر ما...! تا اين‌که عبيدا‌... را آوردند و اين‌جا دفن کردند. حالا چند وقتي است که نه‌تنها کتک نمي‌خورم که شخصي هر هفته به ا‌ين‌جا سر مي‌زند و سکه‌اي هم به من مي‌دهد.»

* سلام شيطان

شيطان: «سلام بر عبيدا‌...! پيشنهادي برايت دارم. تو بايد با کاروان حسين(ع) بجنگي و آن‌ها را شکست دهي و به اسارت ببري.»

عبيدا‌...: «اتفاقاً مي‌خواهم جنگ کنم و تک‌تک سر از بدن‌شان جدا کنم.»

شيطان: «نه اين‌کار را نکن. فقط با آن‌ها بجنگ و اسيرشان کن تا کمي اذيت شوند.»

عبيدا‌...: «همان‌کاري را که گفتم مي‌کنم؛ بهتر است تو هم دخالت نکني.»

شيطان: «بله! من شيطان رجيم هستم؛ بايد گولت بزنم. پس به حرفم گوش بده و همان کاري را که گفتم بکن. چطور دلت مي‌آيد سر پسر رسول خدا را جدا کني؟ آدم دلش کباب مي‌شود. سنگ‌دلي تا چه حد؟»

عبيدا‌...: «به تو ربطي ندارد؛ برو بگذار به کارم برسم.»

شيطان: «خدايا!... کارمان برعکس شده. اين عبيدا‌... ديگر چه موجودي است که من دارم نصيحتش مي‌کنم...»

عبيدا‌...: «خيلي حرف مي‌زني، دوست داري با شمشير دو نيمه‌ات کنم؟ من بايد وفاداري‌ام را به يزيد ثابت کنم.»

شيطان: «مرد حسابي! آخه يزيد هم آدم است که تو مي‌خواهي خودت را به او ثابت کني؟ او آن‌قدر ابله است که من نه‌تنها گمراهش نمي‌کنم، بلکه سعي مي‌کنم گاهي کثافت‌کاري‌هايش را ماله بکشم؛ ضمناً تو هم مثل او هستي. هر کاري دلت مي‌خواهد بکن، فقط حق نداري روز قيامت بگويي شيطان گولم زد.»

نام کتاب : معارف اسلامی نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 87  صفحه : 32
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست