بنا به نظريههاى هرمنوتيكى، يك متن را مىتوان دست كم از دو منظر اصلى بررسى كرد. هر كدام از اين مناظر، البته، مفهومى خاص از متن ارايه مىدهد. از يكسو مىتوان يك متن را به صورت مستقل تاويل نمود و از سويى مىتوان همان متن را در بستر نويسنده، شرايط اجتماعى و كليت متون آن نويسنده مطالعه كرد. در اين مقاله، كه نگاهى انتقادى دارد، به هيچ كدام از طرفين تكيه نشده است و راه ميانهاى در نظر گرفته شده كه معمول نگاههاى انتقادى معمول در روزنامهنگارى است. لذا نگاهى انتقادى به دو مقاله «جهان پسايهوديسم» و «مبانى فلسفى انقلاب» (شمارههاى 80 و 87 پگاه) با توجه به ديگر مقالات جناب دكتر فياض خواهد شد.
نويسنده در مقاله جهان پسامدرنيسم، با اشاره به مبانى ايجادى تمدن غربى و ايجابى اسراييل با اين فرض كه جهان كنونى جهان پسايهوديسم است، اسراييل را محكوم به زوال مىداند.
در مقاله مبانى فلسفى انقلاب با ادعاى منحصر به فرد بودن انقلاب اسلامى ايران و فرض بومىگرايى فلسفه انقلاب را جمع اضداد خوانده، و در نهايت احتمال مىدهد كه انقلاب اسلامى نمونه آرمانى و جدى وحدت عين و ذهن باشد.
با توجه به شرايط اجتماعى موجود ايران و نياز ما به هويتبخشى، غرورآفرينى و مشروعيتدهى اجتماعى، مقالات مذكور امورى موفق هستند. متونى كه اصحاب خرد و سياست و عامه را به رضايت مىكشاند. اما براى رشد، نياز به تعامل موفق است. تعامل موفق در حيطه «تحليل و انديشه» عبارت است از تحليل، نقد و نوسازى.
در عرصه تحليل، براى نتيجهگيرى به طور معمول، مسير ويژهاى طى مىشود. در روش منطقى سنتى تحليل، نياز به ترتيب صحيح صغرا، كبرا و نتيجه است. در روش پوزيتيويستى نياز به ايجاد سؤال، متغير مستقل و وابسته، طرح فرضيه و استنتاج است. حال آنكه در عرصه نگاه گفتمانى (ديسكورزى) با دال و مدلول سر و كار داريم. ناگزير كه هر تحليل و استنتاجى، بنا بر هيافتخود، بايد سيرى ويژه را بگذراند.
مقالات مذكور، صرفا استنتاجاتى انتزاعى هستند و نويسنده مطلب، هرگز بيان نمىكند كه مقدمات استنتاج را از كجا فراهم آورده و بر اساس كدام رهيافت عمل نموده است. نويسنده هرگز نمىگويد كه بر اساس كدام فروض جهان را به دو دوره تاريخى يهوديسم و پسايهوديسم تقسيم كرده است. نويسنده به طور ابتدايى و امتدادى جهان مدرنيسم را با يهوديسم برابر دانسته است و با مرتبط كردن بنيانهاى مدرنيسم و يهوديسم، تئورى خود را استحكام بخشيده است: انسانمدارى يا اومانيسم را منبعث از نظريه پيروزى يعقوب در كشتى بر خدا (مندرج در تورات) سكولاريسم را منبعث از حكومت پادشاهان به جاى پيامبران يهود، اثبات گرايى را منبعث از حسگرايى يهود، ناسيوناليسم را منبعث از دين ملتى يهود، لائيسم را منبعث از آزادى جنسى يهود دانسته است. در انتها نتيجه مىگيرد كه مدرنيسم، زاييده يهوديسم است و فرجام سخن را مبتنى كرده كه چون جهان امروز جهان پسامدرن و پسا يهود است، لاجرم اسراييل فرو خواهد ريخت.
بنا بر يك روند منطقى، در نگاه اول به نظر مىرسد، مؤلف وظيفه داشته است، توضيح دهد كه منظورش از جهان پسامدرن چيست، سپس نشان دهد كه چرا جهان امروز را جهان پسا مدرن مىداند. اما همچنانكه مذكور افتاد، مؤلف بدون هيچ صغرا و كبرايى، دال و مدلولى يا فرضيه سازىاى، نتيجه گرفته است كه جهان امروز جهان پسايهود است و بر همان منوال استنتاج كرده است كه پس اسرائيل فرو خواهد ريخت.
اين شكل در ديگر مقالات ايشان هم به چشم مىخورد: اين كه بر چه اساسى انقلاب اسلامى را انقلابى جريانساز، بومى گرا و وحدت گرا (ميان عين و ذهن) دانسته است و يا در مقاله «نسل سوم» (شماره 85 پگاه) نسل سوم را پرخاشجو و در مقاله «آيندهنگرى با مدل دايناسورى» (شماره 82 پگاه) آمريكا را حيوانى بىمغز و بدون تفكر دانسته است، به عنوان بزرگترين انتقاد اين مسئله باقى است كه مسير منطقى نتيجهگيرى مؤلف كجاست. اين معضل گاهى چنان پررنگ مىشود كه انسان را به ياد دو كاميون مىاندازد كه با نخى پنبهاى به يكديگر متصل شده باشند.
به صورت ريزتر نيز اين انتقاد وارد است. براى مثال همه فلسفه اومانيسم را مؤلف به افسانه كشتى گرفتن يعقوب و خدا مىرساند و تمام انديشمندان و متفكران كاركرده در مسئله اصالتسود و لذت و انسان را ناديده مىانگارد. سكولاريسم را منوط به اين پديده مىداند كه پادشاهان قوم يهود نخست پيامبران بودند و سپس غيرپيامبران بر قوم يهود حاكم شدند. اينكه تعاملات ذهنى نويسنده چه ارتباطى ميان اين دو يافته است، براى خواننده همواره مجهول مىماند. يا آنكه چه ارتباطى ميان «ايرادهاى بنى اسرائيل» درباره گوساله ذبحى و پوزيتيويسم وجود دارد نيز به همين نسبت نامفهوم باقى مىماند. حال آنكه پوزيتيويسم توسط دين گوياترين افراد پديد آمد.
معضل اساسىتر اين دو مقاله وجهى ديگر از مطلب ياد شده است. مؤلف با ذكر يك متغير (كه معمولا همان استنتاج نهايى وى نيز هست) به تحليل كمىترين پديدهها، به شكلى همه جانبه مىپردازد. براى مثال در مقاله مبانى فلسفى انقلاب با ذكر اين استنتاج كه انقلاب ايران چهارچوبه فلسفى سنت گرايانهاى داشت، تحليل خود را استوار كرده است. بر اين اساس انقلاب اسلامى را انقلابى جريان ساز (در كنار انقلاب فرانسه و روسيه)، راه سوم حقيقى، وحدت دهنده ميان عين و ذهن و جامع اضداد (نسبيت و مطلقيت، فرديت و اجتماع، كاريزما و غيركاريزما، جامعهشناختى و روانشناختى، خانواده گرايى و غيرخانواده گرايى و..). دانسته است. بر اين مبنا همچنين هرگز توضيح داده نمىشود چرا جهان كنونى پسامدرن، پساسكولاريسم و پسايهوديسم است. همچنين توضيح داده نمىشود كه چنين جهانى چه ويژگىهايى دارد و چرا در چنين جهانى، اسرائيل از ميان خواهد رفت، چه حادثه، چه شرايط و چه عواملى اين زوال را رقم خواهند زد.
انتقاد سوم به مبهمگويى و كلانپردازى مؤلف است. انتقادى كه معمولا به خطابهها و سخنرانىها وارد مىشود و همچنين به متونى از همان جنس. مبهمگويى و كلانپردازى امكان تحليل آسان به دو پهلوگويى به استنتاج راحت و غيره را مىدهد، اما از نظر علمى بار چندانى ندارد، و گرهى از آنچه مىدانند نمىگشايد و وزنى به بار علمى موجود نمىافزايد.
در انتقاد چهارم مىتوان از چيدن تكههاى نامتجانس شمارهگذارى شده ياد كرد. در مقاله مبانى فلسفى انقلاب از وجود شباهت و تفاوت انقلاب ايران با ديگر انقلابها ياد مىكند; در بند سوم از پايگاه جهانى كشورهاى فرانسه، روسيه و ايران ياد كرده، آنها را متعلق به جهانهاى اولى، دوم و سوم مىداند. در حالى كه هر كدام مىتواند موضوع مقالهاى جداگانه باشد، با اين همه چنانچه از متن اصلى نيز حذف شوند، هيچ خللى به نتيجهگيرى مؤلف وارد نمىكنند; همانطور كه در تحكيم آن اثرى ندارند. در مقاله پسايهوديسم، بند سيزدهم به تنهايى و فارغ از ديگر بندها معنا مىشود. از جمله مولف هرگز معلوم نمىكند آيا در جهان پسايهوديسم مؤلفههايى چون امانيسم، ناسيوناليسم، پوزيتيويسم و لائيسم جاى خود را به مفاهيم ديگر مىدادهاند كه حالا به اين واسطه مىتوانيم به پيشبينى زوال دولت صهيونيستى بپردازيم؟
پنجم، تعارض نام و متن است. در مقاله چهان پسا يهوديسم، مؤلف به تعريف جهان مدرنيسم و يهوديسم مىپردازد و هيچ اشارهاى به مفهوم پسايهوديسم و جهان پسايهوديسم ندارد و در مبانى فلسفى انقلاب، از مبانى فلسفى انقلاب چيزى آورده نمىشود؟
ششم، مشكلات متنى است. در مقاله جهان پسايهوديسم مىتوان در هر بند از مقاله و رابطه ادعايى، شك نمود: در بند سوم، افسانه كشتى گرفتن خدا با يعقوب محل تشكيك بسيارى از يهوديان نيز هست، ضمن آنكه ايجاد ارتباط ميان اين افسانه با مفهوم اومانيسم به سختى ممكن است و نمىتوان ادعا كرد اين افسانه منبع فكرى اومانيسم است.. در بند پنجم، سكولاريسم را از درون حكومت پادشاهان غير پيامبر يهود مىجويد. در حالى كه خود متذكر مىشود. مسيحيت «دورى از سياست را پيشه كرده» است، معلوم نمىكند چرا اين «پرهيز» را منشا سكولاريسم ندانسته است. يا چرا! جانشينان پيامبر (ص) را در سلسلههاى اموى و عباسى، منشا اين تفكر نمىداند، همانطور كه در ايران آشوزرتشت زمانى شريك اساسى شاهنشاه بود و پس از آن موبدان مستقل شدند و شاهان مستقلاند; روندى كه در اروپا هم ديده مىشود. از اينها بدتر رابطه دال و مدلولى بند ششم است كه پوزيتويسم را داراى ريشه در قصه ذبح گاو توسط موسى (ع) مىداند، جايى كه يهوديان از او مىخواستند همه مشخصات حسى (ظاهرى) گاو را بازگويى نمايد. حتى مؤلف پارا فراتر مىنهد و مدعى مىشود كه درخواستيهوديان براى مشاهده خدا از جمله مبانى پوزيتيويسم است، حال آنكه چنين درخواستى از سوى همه امتها از پيامبران تازه مبعوث شده، انجام گرفته است. بالاخره در بند هشتم، مؤلف ريشه لائيسم را در «صحه» گذارى تورات بر روابط آزاد نامشروع جنسى مىجويد. حال آنكه تورات دستورهاى سختترى را (حتى نسبتبه اسلام) در اين باره دارد; دستوارتى كه به علت افراط بيش از حد بر محدود كردن افراد و مجازاتهاى دشوار، به نظر مىرسد با تعصبات صهيونيستى به شدت در هم آميختهاند و از عدالت دور شدهاند. ضمن آنكه مؤلف مشخص نمىكند چگونه موفق شده ميان لائيسم و زناى روى داده ميان لوط و دخترانش، رابطه علت و معلولى برقرار نمايد.
اين مشكلات در ساختار مقاله مبانى فلسفى انقلاب هم به چشم مىخورد. مؤلف معلوم نمىكند با چه معيارى به تمايزگذارى ميان انقلاب اسلامى و ديگر انقلابها موفق شده است. و صرفا اين انقلاب را جريانساز مىداند (ادعايى كه مقبول و معقول اما توجيه نشده است) اينكه انقلاب اسلامى در جهان سوم روى داده، دليل مناسبى نيست، زيرا بيش از آن نيز در جهان سوم انقلابهاى فراوان رخ نموده است. اينكه ايران تاريخى ده هزار ساله دارد هم همينطور، و اينكه رهبرى انقلاب (ره) حامل سنتهاى ايران بوده است نيز نمىتواند دليل اين جريان سازى باشد، زيرا انقلاب هند نيز حامل هر سه ويژگى فوق مىباشد، همانطور انقلاب چين.
با اين همه، اين مقاله ضمن اذعان به نكات مثبت و تحليلهاى نو، در مقالات مورد نظر به انگيزههاى مثبت نويسنده نيز احترام مىگذارد. فرضهاى مطرح شده در اين مقالات مواردى حقيقى و صحيح هستند، كه متاسفانه مورد كم لطفى واقع شدهاند. به علاوه انگيزههاى نيك با تبيين نيرومند، دلچسبترند.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه تيغ نقد بر كشيدن و ديگران را به چالش خواندن، سهلتر است از نوآورى در تحليل و گشودن روزنههاى تازه. مقالات به نقد آمده، داراى اين ويژگىهاى مثبت هستند.
سخن آخر اينكه، جاى نگاههاى انتقادى در نشريات خالى مانده است. لذا مؤلفان از اين آيينه محروم بودهاند. مقاله حاضر با همه كاستىها و شايد ناراستىها، اميدوار است، دست كم باب نقادى را در اين نشريه بگشايد و بديهى است نقد و انتقاد در غنىتر و ژرفتر شدن همه مطالب، مؤثر خواهد افتاد; زيرا هر مؤلف سايه آن را بر سر خود خواهد ديد.