1. هنر تجسم بخش نظام معنايى موجود در يك فرهنگ است به عبارت ديگر نظام نشانهسازى يك جامعه را هنر به عهده دارد و هنر معناهاى معلق و بىمرز جامعه را متعين با نظام نشانهشناختى مىكند هنر صيد معنا مىكند كه اين كار را با شهود انجام مىدهد و سپس معنا را با تخيل هنرى خود، نشانهدار مىكند.
2. هنر، نشانهدار كردن را با توجه و به واسطه ديگر دانشها انجام مىدهد به همين دليل هنرمند در اينجاست كه احتياج به آموزش دارد تا بتواند فرآيند ميان متنيت در نشانهپردازى را اجرا كند پس هنرمند از دو قسمت علم حضورى و علم حصولى بهرهمند است در قسمت اول آن احتياج به فضيلت و حكمت و فرزانگى دارد ولى در قسمت دوم احتياج به آموزش و مهارت دارد.
3. برخى علم حضورى را در هنر بنيان قرار دادهاند و به يك معنا قسمت دوم را نفى كردهاند يعنى اينكه هنر منضبط به هيچ انضباط و متعين به هيچ تعينى نيست از اينجاست كه بى تعينى در هنر حاكم مىشود و هرگونه كه روحيه و طبع يا غريزه هنرى هنرمند مقتضى شد بايستى بدون محدوديت به آن بپردازد هرچند مبتذلترين نمادها و غيراخلاقىترين نشانههاى بشر براى نشانهبخشى به نظام معنايى خودش انتخاب كند كه ممكن است دل هر انسانى را بيازارد. كه اين همان پسامدرنيسم هنرى يا هيچ انگارى هنرى است.
4. سوژهگرايى انسانى در اين باب هنر به هنجارشكنى هنرى منجر شد چرا كه سوژه به هيچ چيز از ابژه بيرونى مقيد نيست پس اوج سوژهگرايى هنر است كه خود را از قيدها مىرهاند و به بىتعينى در باب نشانهها و معانى آن، مقيد است كه به تكرار نشانه خواهد انجاميد چرا كه معنا در يك فضاى فضيلت محور توليد مىشود نه يك فضاى بىمرزى كه در فضاى فلسفى سوژهمحور انضباط اخلاقى و معرفتى (اپوخه و ديالكتيك منفى) سبب توليد معنا است چون بدون آن وهميات توليد مىشود تا معنا. (مثل بيگانگىها)
5. هنر در اثر سوژهگرايى و تكرار سوژهها و بى معنا شدن آن سوژه و نمادهاى مربوط به آن به هنرهاى انتزاعى تبديل شدند از سوژههاى طبيعى و سبك طبيعتگرا به سوژه غيرطبيعى و انتزاعى كشانده شدند تا جايى زبان و نظام نشانهشناختى رياضى و هندسى براى هنر خود برگزيدند مثل هنر حجمى (نقاشى) يا موسيقىهاى كامپيوترى بىسبكى و بىمعنايى كه خود سبكى است كه دچارهنر مدرن شد؛ يعنى بىمعنايى بازتوليد سبكى شد.
6. سبك بدون معنا خود هنر شد و فرمگرايى اصل مدرنيسم هنرى مىشد فرم در تمامى اشكال دانش در مدرنيسم جارى و سارى مىشود.
به عبارت ديگر خود فرم و صورت، محتوا مىشود و فرماليسم بر هنر چيره مىشود چرا كه مدرنيسم به دنبال تعين است تعينى كه به طرف تشكيل فرمول مىرود فرمولى كه در منطق صورى مثل منطق رياضى تجسم پيدا مىكند (فرمولهاى رياضى مبناى علم تجربى مىباشند كه متن اصلى مدرنيسم را تشكيل مىدهند) و زمانى كه اين فرم به طرف هنر مىآيد و فرم جاى محتوا مىگيرد.
7. هنر نظام معنايى شهود شده را بر نظام نشانهاى تبديل مىكند به همين دليل تلاقى معنا و فرم و صورت و نشانه است و زمانى كه معناى شهود شده را در مدرنيسم، انكار مىشود، به علت آن كه معناى شهودى قابل تعين نيست، پس براى تعين بايستى به صورت و فرم رجوع كرد. اينجاست كه فرمگرايى و صورت محورى اساس هنر مدرنيسمى مىشود و خلاقيت هنرى نيز در فرم و صورت رخ مىدهد يعنى هنرمند خود را در ايجاد و خلق فرم متعين مىداند پس سبكهاى بى معنا به وجود مىآيد كه بايستى مخاطب خودش آن معنا را استخراج كند.
8. چرخه فرم و فرم و صورت به صورت سبب به وجود آمدن هنر انتزاعى شديد و رياضىوار مىشود كه به هنر حجمى و هندسى مشهور شد (مثل كوبيسم، پيكاسو) ولى نه هندسى طبيعى بلكه با خلاقيتى كه اشكال هندسى در هم مىآميزد و اشكال هندسى درهم مىشكنند يعنى در فرم به رياضى مىرسد كه يكى از فرميكترين دانش بشرى است ولى در فرم رياضى نمىماند، آن در هم مىشكند.
9. عرفان هنر ديگرى را مىآفريند هنرى كه حاكى از وحدت عمومى و كليت خلقت مىباشد يعنى وحدت معنايى در وحدت نشانهاى هنر عرفانى تجلى پيدا مىكند وحدتى كه كل سبك را مورد تأييد قرار مىدهد مثل اينكه در آن منظر و پرسپكتيو وجود ندارد و كل واقعيت را حقيقتنما نشان مىدهد و آن در يك كليت به نمايش درمىآورد و هيچگونه برشى در آن ايجاد نمىكند و آنجايى كه واقعيت ما را تضاد ايجاد مىكند واقعيت را حذف يا تغيير مىدهد از خطوط هندسى بر خطوط هندسى سخنانى عدول مىكند (مثل مينياتور).
10. هنر عرفانى به دنبال وحدت عنصرى براى رسيدن به وحدت سبكى است و چون وحدتطلبى مىكند و كثرات را حذف و يا تغيير مىدهد از اينجاست كه خلاقيت هنرى نيز در اين نظام دانش (عرفان) نيز به آخر مىرسد چرا كه وحدت بدون كثرت به سبكگرايى كشانده مىشود و به تكرار كشانده مىشود تكرارى كه بر فاخر بودن سبك عرفانى كشانده مىشود و اينجاست كه هنر عرفانى از زندگى انسانها فاصله مىگيرد.
11. زمانى كه هنرها به سبكهاى بىمعنا دچار مىشود (چه فلسفى و چه عرفانى) هنر براى هنر مىشود نه هنر براى زندگى هنر فاخر مىشود ولى با فاصله گرفتن از زندگى انسانى. در مقابل اين هنر فاخر جداى از زندگى، هنر مردمى به وجود مىآيد (هنر پاپ در مقابل هنر فلسفى و هنر عامه در مقابل هنر عرفانى) كه هنر مردمى بجاى انتزاعىگرايى شديد به حس گرايى شديد روى مىآورد و سعى مىكند خود را با زندگى انسانى به گونهاى كامل تطبيق دهد تا جايى كه به ساده گرايى شديد دچار مىشود و اين سادهگرايى به ابتذال هنرى كشانده مىشود كه باز به ركود هنرى و دورى نخبگان از آن مىشود.
12. هنر حكمى و حكمت هنرى از معنا شروع مىكند و به نشانه مىرسد از وحدت شروع مىشود و به كثرت مىرسد معنا اصالت دارد ولى به نشانه نيز توجه تبعى مىشود هنر از تجلى شروع مىشود (الله نور السموات و الارض) (اللهم انى اسئلك من بهائك بابهاه و كل بهائك بهىّ) ولى بلافاصله بعد از تجلى به زيبايىشناسى مىرسد كه با توجه نشانهشناسى آن انجام مىشود (مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجه الزجاجه كانها كوكب درىّ) (اللهم انى اسئلك من جمالك با جمله و كل جمالك جميل) و بدون هنر نمىتوان معنا تجلى يابد (و يضرب الله الامثال للناس) و ظرفيت عينى تحقق معنا و نشانه در زن و مرد و رابطه آن دو است (فى بيوت اذن الله ان تُرفع و يذكر فيها اسمه) يعنى در فضاى ميان ذهنى دو جنس زن و مرد تجلى مىيابد. و سپس به فرد مىرسد (رجال لاتلهيم تجارة و لابيع عن ذكر الله) پس هنر فلسفى و عرفانى فردگرا نمىتواند تجلى هنر حكمى و حكمت هنرى باشند. و هنر حكمى هنرى براى زندگى متجلى در خانواده است.