1. عقل قوه بازدارندگى انسان است بازدارندگى كه داراى ابعاد بسيار گسترده است ولى مهمترين آن، مفهومسازى است كه معانى انسانى را مقيد مىكند و يا اينكه براساس قانون احتمالات سعه مفهومى و معنايى را جايز مىشمرد در قسمت اول جايى رخ مىدهد كه در جامعه، معانى بسيار گسترده مورد استفاده واقع مىشود و جامعه به سوى هرج و مرج به پيش مىرود و دومى در جايى به صحنه مىآيد كه فضاى بسته مفاهيم متعين اوج گرفته باشد و ديگر فضاى معنايى كند شده باشد (مصداق اول در دوران سوفسطايى و مصداق دوم دوران مدرنيسم).
2. از بازدارندگى عقل، عقلانيت به وجود مىآيد پس نوع بازدارندگى كه شامل تعيين و عدم تعيين مىشود نوع عقلانيت را تعيين مىكند عقلى كه فضايى را متعين مىكند عقل جزيى نام دارد عقل جزيى فضاى نامتعين را محدود مىكند و متعين مىسازد عقل جزيى همان عقل تجربى است در دنياى مدرنيسم كه فضاى جهان امروز را تشكيل داده است، عقل تجربى، عقلانيت ريزنگر را مىخواهد تا كنترل براى انسان ميسر سازد پس تعينهاى ريز را اجرا مىكند كه براساس اقتصاد و زيستشناسى اجرا مىشود.
3. عقلانيت ريزنگر كه براساس علم تجربى بنا مىشود علم تجربى كه براساس زيستشناسى بپا شد و براساس آن نظريه كلان تكامل به وجود آمد و نظريه پيشرفت تنازع جو و جنگطلب، تشكيل يافت عقلانيت ريزنگر، فلسفه جديد آن را ترسيم كرد.
تعامل پيشرفت و فلسفه سبب به وجود آمدن عقلانيت ريزنگر و عمومى شدن آن در جامع غربى شد جامعهاى كه در نهايت به تمدن رسيد يعنى عقلانيت ريزنگر به تمدن تبديل شد و نرمافزار تمدن غرب را تشكيل داد عقل جزيى يا تجربى مبناى فلسفى غربى براى نقد و سنجش دانشهاى بشرى واقع شد. كه شروع آن با كانت بود.
4. عقل جزيى متواضعانه به دنبال ريزنگرى جهانى است و به كل جهان نظرى ندارد پس با حيثيت كلنگرانه كارى ندارد فقط سعى مىكند حيثيت تحليلى بر خود بگيرد و تحليل جزء به جزء را دنبال كند و به دنبال تركيب و سنتز نباشد و تركيب را يك موضوع ارزشى مىداند كه غيرعقلى است و پذيرفتنى نيست كه ريشه در ايدئولوژى و آرمانهإ؛ دارد. به عبارت ديگر فلسفه به دنبال رهايى از آرمانها و ارزشها است و اين را با تحليل توهمات و معناها انجام مىدهد (فلسفه تحليلى به دنبال اين مسئله است)
پس فلسفه اجتماعى و سياسى و فرهنگى خود بر تحليلهاى جزگرايانه بنا مىكند يا به عبارت ديگر فلسفه تبديل بر منطق جزگرايانه شده است.
5. كانت كه بنيانگذار اين فلسفه و عقل جزگرايانه مىباشد فلسفه خود را براساس منطق بنياد كرده است يعنى از منطق شروع كرده و سپس به فلسفه رسيده است به جاى آنكه از فلسفه شروع كند و منطقه از دل آن بيرون بكشد اول منطق را ترسيم كرده و سپس براساس منطق به ترسيم فلسفه پرداخته است يعنى روش مقدم بر معرفت است و اصل روش است سپس دانش كه همان عقل جزءگرايانه است روششناسى در محور عقل جزءگرايانه واقع مىشود و فلسفه همان كاركرد روششناسى ديگر علوم را به عهده دارد كه به فلسفه مضاف مشهور شده است. دانشها را به عنوان يك ابژه و عين خارجى، روششناسى و منطقشناسى مىكنند.
6. بازدارندگى عقل در اين فلسفه، جلوگيرى از غيرمنطقى شدن دانش است، پس هر آنچه منطقى باشد معنادار است و هر چه غيرمنطقى باشد بىمعنا است پس همه چيز به منطق و زبان برمىگردد كه گاهى به جاى منطق از زبان نام برده مىشود يعنى زبان و منطق دو طرف يك سكه فلسفى جديد هستند. براى مثال به جاى منطق علم، زبان علم يا منطق دين، زبان دين به كار برده مىشود چرا كه منطق (هرچند صورى و شكلى و فرميك) به زبان و نظام شكلى زبان برمىگردد و معنادارى نيز در قالب فرم زبانى مطرح مىشود پس دين منطقى معنادار است وگرنه بىمعنا است.
7. آنچه به نام معنويت مطرح شده است در عقل جزيى بىمعنا است چون به قالب زبان در نمىآيد به عبارت ديگر عقل جزءنگر كه ريشه آن به ارسطو بر مىگردد براساس مفهوم و مفاهيم موجود در زبان بنياد مىشود پس اگر معنا تبديل به زبان شود و مفهومى شود معنادار مىشود وگرنه بىمعنا و مهمل است پس منطق عقل جزءنگر، جامعه را بىمعنا مىكند و مفهوم محور است و عقلانيت مبتنى بر آن، معنويت را از جامعه مىزدايد و عقلانيت بى معنا حاكم مىكند.
8. مشكل ديگر عقلجزءگرا، عدم توجه به ساحت احساسات و عواطف انسانى است يا به عبارتى عدم شمول بر منطق احساسات و عواطف است چرا كه عواطف و احساسات تعينپذير جزيى نيستند و بسيار پويا و بىمرز مىباشند چگونه به وجود مىآيند و چگونه به بروز مىآيند و چگونه متغير مىشوند و چگونه مبادله مىشوند و چگونه محو مىشوند آيا مىتوان براى آنها منطق و زبان تعريف كرد زبان احساسات يا منطق احساسات از طرف ديگر احساسات و عواطف مستقيم مرتبط با زندگى است آيا زندگى و حيات منطق جزءنگر را به خود مىپذيرد.
9. حياتگرايى در غرب با عقل جزيى فلسفى غربى درگير شدند چرا كه منطق جزءنگر با محوريت علم تجربى با زندگى سازگارى ندارد چرا كه زندگى يك كل به هم پيوسته و بسيط است و نمىتوان آن را جزء جزء كرد و با منطق جزيى نگر بررسى كرد چنانچه نيچه گفته است كه هرگاه زندگى را با منطق جزءنگر بررسى كنيم ديگر آن زندگى نيست چرا كه زندگى با تجزيه وجود نخواهد داشت پس زمانى كه با عقل جزءنگر به زندگى بينديشيم زندگى را باطل كردهايم زندگى بايد كرد نه آنكه درباره آن از انديشيد و همين مكتب در فرويد تجلى يافت و اصالت زندگى در مقابل فلسفه جزءنگر غربى را مطرح ساخت و با عقلانيت پيشرفت محور غربى كه با زندگى سروسازگارى نيست درگير شد.
10. زندگى سراسر پويايى و حركت است و منطق زندگى بايستى براساس پويايى باشد اينجاست كه يك فيلسوف زبانى و فلسفه تحليلى به دنبال پويايى زبانى و منطقى همراه با زندگى روزمره مىباشد تا بتواند فضاى نقد فلسفه تحليلى غربى را تا حدى حل كند و تضاد زندگى و فلسفه را كم كند و به گونهاى عقل جزيى را به زندگى نزديك كند. ويتگنشتاين با تحول به بازىهاى زبانى سعى در دستيابى به آن كرد يعنى زبانى كه با زندگى همراه است و پويايى خاص خود را با زندگى دارد پس مىتواند منطق زندگى را بنماياند و اين را زبان طبيعى يا زبان روزمره يا زبان شفاهى مىتواند ناميد و اينجاست كه گفتار براى زندگى انسانى، به عنوان يك منطق مطرح مىشود تا زبان (نظريه ساختارگرايى لوى استروس و سوسور).
11. عقل جزءنگر كه با زبان گفتارى همراه شد سبب شد كه عقل جزءنگر و عقلانيت مبتنى بر آن نيز دچار خدشه شود و دوران پس از عقل جزءنگر به وجود آمد (پساساختارگرايى يا پس از عقلانيت ابزارى) يعنى زمان وارد فضاى عقل جزءنگر مىشود و هر دوره زمانى عقل جزءنگر خاص خود دارد كه روايت آن زبان را ترسيم مىكند كه پسا مدرنيسم نام گرفت پس عقل جزيىنگر كاستى در پسامدرنيسم عقل جزيىترنگر مىشود نه آنكه به عقل كلنگر نزديك شود پس معنويت و احساسات نيز شخصىتر و جزيىتر مىشوند تا اينكه عامتر شود. پس به يك نوع عقل جزيى فردگراتر و خودمحورتر دچار شدهاند كه در واقع ديگر عواطف و احساسات نيز جمعى نيست بلكه فردىتر است و تنهايى انسان را افزايش مىدهد.
12. عقل كلگرايى عقلى است نفى حصارهاى مفهومى عقل جزءنگر مىكند و سعى مىكند با احتمالات، احتمال فضاى ديگرى نيز مطرح كند يعنى وجود جهاتهاى موازى (مثل اينشتاين) يا ساحت سوم (پوپر) كه عقل كلنگر نام گرفته است ولى عقل حكمى هم كلنگر است و هم جزءنگر هم ساحت معنوى و احساسى را در نظر دارد كه مركز شهود است (لهم قلوب يعقلون بها) (لهم قلوب لايفقهون بما) و هم عقل جزيى كه جايگاه مفهومى انسان است چرا كه عقل جزيى را در يك مرتبه ديگر تبديل به عقل كل مىكند (افلم يسير فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها) به همين دليل مىتواند معانى را به زبانى تبديل كند و جنگ معنا و مفهوم و زبان را نيز برطرف مىكند (و لقد يسرنا القرآن للذكر) (فانما يسرناه بلسانك) (و ينترك لليسرى فذكر) پس عقل حكمى هم عقل كلنگر است و هم عقل جرءنگر كه صورت تعاملى با هم دارند.