1. آموزش، نهادى اجتماعى است كه براساس معرفتهاى بنيادى استوار مىشود و هويت و ماهيت آن نيز تابعى از معرفتهاى بنيادى است. به معرفت بنيادى عبارتند از: فلسفه، عرفان و حكمت، كه هر كدام از اين سه معرفت بنيادين، سه نوع جهانشناسى و جهانپديدارى را ترسيم مىكنند و سپس براساس آن جهانشناسى يا جهانپديدارى نظام آموزش بنا مىشود.
به عبارت ديگر، جهانشناسى و جهانپديدارى، در آموزش بازتوليد مىشوند.
2. آموزش هم تابعى از جهانپديدارى و جهانشناسى است؛ يعنى فرم و صورت خود را از جهانشناسى و جهانپديدارى مىگيرد. شكل جهانپديدارى، هم در شكل آموزش تأثير مىگذارد، و هم در محتواى آموزش، كه جهانشناسى و جهانپديدارى را بازتوليد مىكند، آموزش فلسفى يك نوع آموزش خاص ارائه مىدهد، كه بايستى ريشه آن را در يونان قديم جست. آموزشِ فلسفى براساس زبان بنا مىشود و؟؟؟؟ آن نيز منطق مىباشد كه براساس زبان بنا مىشود و چارچوب تقسيمبندى دانش براساس آن نيز بنامى شود.
3. چون زبان، محور نظام آموزش واقع مىشود، نظام مفهومى نيز با زبان ترتب مىيابد و اولين موضوعى كه در زبان انسان تجلى مىيابد فيزيك است. زبان در مرحله اول جهان را مفهومى مىكند؛ جهان طبيعى كه براساس حركت بنا مىشود و اين جهان پويا بايستى در يك نظام مفهومى - زبانى، ثبات گيرد و آرام شود، كه نام آن در دانش فلسفى، فيزيك نام گرفت، (و در اصطلاح عربى به طبيعيات ترجمه شد) و چون حركت، محور اصلى فيزيك است؛ پس حول و حوش حركت، مفاهيم زبانى شكل مىگيرد و از حركت به محرك مىرسد و از محرك به محرك اول، كه مبناى فلسفه مىشود.
4. محرك اول، مبناى متافيزيك (ما بعد فيزيك يا ماوراى فيزيك) واقع مىشود، كه براساس انتزاع زبانى رخ مىدهد كه همان كليات متافيزيك يا معقولات ثانويه فلسفى را تشكيل مىدهد. خداوند محرك اول يا يك مفهوم فيزيكى است كه در سطح متافيزيك مطرح مىشود؛ چرا كه وجود خداوند از باب حركت اثبات مىشود (هر حركتى محرك مىخواهد و چون در حركت تسلسل و دور معنا ندارد، پس در نهايت يك محرك اوليه مىخواهد و آن خداوند است) خداى محرك اوليه، يك خداى غيرعاطفى و غيراحساسى مىباشد؛ چرا كه فقط علت العلل جهان پويا و محرك جهان متحرك است و در علت هيچگونه عاطفه و احساس نيست.
5. خداى فلسفى يك خداى بدون احساس و غيرقلبى است، لذا نمىتوان به او اميدوار بود و فقط مىتوان از آن خوف داشت؛ پس خداى فلسفى خداى خوفى است نه خداى رجاء و اين در دوران كانت به اوج مىرسد، كه اوج فلسفه جديد را تشكيل مىدهد. كانت با خداى مهربان و قابل راز و نياز و خداى نيايش به شدت مخالف است و براساس همين خداى خوفى، عقلانيت فلسفى خود را استوار مىسازد، كه ريشه در هر خداى پروتستانى دارد كه خدايى خشن و جبرى است؛ خدايى كه سرنوشت افراد را از قبل تعيين كرده و انسان فقط با جارى كردن ملكوت خدا در زمين و با كار و تلاش و خلاقيت مىتواند تا حدى از سرنوشت محتوم خود فاصله بگيرد؛ پس خداى پروتستانى فرهنگ آلمانى يك خداى خوفى به تمام معناست.
6. در فلسفه كانت يك اضافه نيز وجود دارد كه با اين خداى خوفى تركيب مىشود و نظام عقلانيتى جامعه فلسفه جديد بوجود مىآيد و آن اينكه كانت به عنوان يك پديدارشناسى مطرح شده است (در مقابل جوهر يا گوهرگرايى فلسفه ارسطويى) و اين، حركتى است كه فلسفه جديد در مقابل فلسفه قديم قرار مىدهد و پديدار جاى ذات و جوهر مىنشيند و اين به خود خدا نيز سرايت مىكند و خداوند از متافيزيك نيز خارج مىشود و اين به خاطر از بين رفتن متافيزيك مىباشد؛ چرا كه كه متافيزيك ارسطويى به بعد، بر اساس گوهر و وجود بنا مىشود و فلسفه جديد براساس زبان.
7. فلسفه كانت براساس منطق بنا مىشود؛ يعنى منطق، كه همان معيار زبانى است، مقدم بر فلسفه مىشود و از همين جاست كه نقد متافيزيك رخ مىنمايد و فلسفه قديم نقد مىشود و متافيزيك نيز باطل مىشود و اين زمانى است كه پديدارها اصالت مىيابند؛ پديدارهايى كه با نشانهها و مفاهيم موجود در زبان تشخص پيدا مىكنند و اين تشخصها اساس فلسفه جديد غرب را مىسازند و اين رمزگشايى، نقد عقل نظرى و خردناب كانت است، كه فلسفه علم تجربى نيز نام مىگيرد و فلسفه رنسانس يا رنسانس فلسفى را در غرب به ظهور مىرساند؛ پس خداوند غايب مىشود و پديدارها و آيههاى او جاى او مىنشيند و اين دومين اساس جهانپديدارى غرب مىشود. خداى غايب، كه با خداى خوفى جمع مىشود و نظام جهانپديدارى غرب را مىسازد و بنيان مىدهد.
8. اومانيسم غربى با خداوند غايب (نه حاضر و نه شاهد) و پديدارشناسى به يك نظام فلسفى جامع دست مىيابد و عقلانيت آن با خداى خوفآميز نيز بوجود مىآيد و نظام آموزش غربى را شكل مىدهد؛ يعنى مبنا بودن علم تجربى در آموزش و سپس علوم انسانى كه براساس علوم تجربى بنا مىشود كه در دوره بعدى به آن، نام اثباتگرايى يا پوزيتويسم، داده مىشود، كه براساس حوزههاى خارجى و عينى، تخصص و تخصيص مىيابد و روز به روز حوزههاى آموزش و پژوهش كوچك و كوچكتر مىشود.
9. حوزههاى علوم تجربى، كه زيربناى علوم انسانى واقع مىشوند و تخصصگرايى شدت مىيابد، براساس فرآيندى رخ مىدهد كه ما به آن تقدم پژوهش بر آموزش نام مىنهيم و پژوهشمحورى، حوزههاى آموزش را تقليلوار، تخصصى مىكند و يك نوع بىسوادى جمعى را رقم مىزند؛ چرا كه حوزههاى تخصصى از هم فاصله مىگيرند و آن وحدتى كه در جهان وجود دارد، دچار پارگى بىمعنا مىشود و اين پارگى بىمعنا بىسواد را رقم مىزند و به گونهاى از فهم جهان به عنوان يك واحد عاجز مىشود و كوتاه مغز مىماند (كافى است به تخصص در پزشكى نگاه شود، كه چگونه از فهم انسان به عنوان يك ارگان كامل و جامع بازماندهاند و انسانها به گونه يك موضوع آزمايشگاهى ديده مىشوند).
10. رسانه، دانش اين پژوهشمحورى مقابله و مجله مىشود تا كتاب، چرا كه مقاله تقليلگراست و يك موضوع كوچك در كوچكى آن، مورد مطالعه قرار مىدهد، كه به نام اتميسم مشهور است كه در علوم تجربى مطرح مىباشد كه متواضعانه به بحث كوچك در سطح كوچك آن پرداخته مىشود، برعكس كتاب كه سعى مىكند به جاى يك نگاه كوچك به كوچك به يك نگاه بزرگ به يك كوچك برسد و سعى در وحدتبخشى به پراكندهها را دارد؛ پس كتاب يك نگاه كلگرايانه در آموزش دارد و آموزش را به پژوهش ترجيح مىدهد و پژوهش را براى آموزش قرار مىدهد نه برعكس، كه در مقاله نويسى مطرح مىشود.
11. در اين نگاه، اگر مقالهنويس محور اوليه واقع شود، در واقع ترجيح علوم تجربى و مبنايى بودن آن مورد توجه واقع شده است و اگر كتاب محور واقع شود، دانس انسانى در آن محور واقع مىشود؛ پس علم تجربى، رسانهمحورى مقاله دارد، ولى دانش انسانى، رسانهمحور كتاب را به عهده دارد. علم تجربىمحورى در بطن خود يك نوع يهودگرايى معرفتى و شناختى است و دانش انسانىمحورى در بطن خود يك نوع مسيحيتگرايى دارد و به همين دليل جغرافياى انديشهاى حوزه تفكر دانش انسانى در جنوب و كوههاى آلپ (مسيحيت كاتوليك) در اروپاى متصل قرار دارد. و جغرافياى علوم تجربهمحورى در شمال اروپا و اروپاى منفصل؛ يعنى انگليس و آمريكا قرار دارد.
12. حكمت به عنوان يك حوزه معرفتى داراى نظام آموزشمحور است، كه براساس پژوهش نيز بنا مىشود؛ پس اصل را بر رسانه كتاب قرار مىدهد؛ رسانهاى كه براى تبديل پژوهش به آموزش خلق شده و با جمعسازى پراكندههاى
پژوهش به مجموعه منسجم و مرتبط به هم به يك چارچوب آموزش تبديل مىشود كه در مرحله بعد تبديل به پژوهشهاى منسجمتر و پيشرفتهترى مىشود؛ پس رسانه حكمتمحور، كتاب است برعكس فلسفه كه مقالهمحور است و اينگونه، توليد و بازتوليد دانش فلسفهمحور يا حكمتمحور رخ مىدهد و با رسانه حكمتمحور است كه چرخه معرفتى در يك كشور بين آموزش و پژوهش به وجود مىآيد، برعكس نظام پژوهشمحور فلسفى كه انفصال معرفتى را به وجود مىآورد و از اين تقليلگرايى معرفتى است كه تبديل دانش به اقتصاد را انجام مىدهد، برعكس حكمتمحور كه اقتصاد را تبديل به دانش و دانش را تبديل به اقتصاد مىكند.