1. مردمشناسى شناختى به ارتباط ميان فرهنگ و شناخت مىپردازد و ساختارهاى شناختى موجود در يك فرهنگ را تحليل مىكند، كه وسيله آن تحليل نيز نظام زبانى و امروزه نظام نشانه شناختى است. اين گرايش، يكى از گرايشهاى متأخر مردمشناسى است؛ چرا كه انتزاعىترين حوزه مردمشناسى است كه به گونه ثانويه به اين بحث و بنيادىترين موضوع موجود در يك فرهنگ؛ يعنى شناخت يا اپيستمه مىپردازد.
2. يكى از حوزههاى شناختى در فرهنگ - كه عميقترين آن است - حوزههاى شناختى تاريخى و ما قبل تاريخى است كه سعى در استخراج نظامهاى نشانه شناختى تاريخى و ما قبل تاريخى براى رسيدن به نظام معنايى آنها را دارد.
علم باستانشناسى تاريخى و ماقبل تاريخى، يافتن نظام نشانه شناختى را به عهده دارد، ولى براى تفسير اين نظام نشانه شناختى، به علوم بشرى به پهناى زندگى بشرى نياز دارد تا در نهايت به نظام شناختى موجود در ادوار تاريخى و ماقبل تاريخى برسد، كه مهمترين اين حوزهها مردمشناسى شناختى، براى تفاسير نظام نشانهشناختى مىباشد.
3. امروزه كه عصر معناست تا مفهوم و عصر پسامدرنيسم است تا مدرنيسم، پس به دنبال يافتن روشهاى صيد معنا در تاريخ بودند كه با آن الگوهاى باستانى (Arcetype) نام دادند و الگوهاى باستانى براى به دست آوردن نظامهاى معنايى پنهان در پشت نظامهاى نشانه شناختى مىباشند، كه آن را نيز تحليل گفتمان ناميدند و سعى كردند تا رابطه نظام نشانهشناختى و نظام معنايى و قدرت را بررسى كنند، كه محور همه اين تحليلها، اپيستمه موجود در يك دوره تاريخى بود.
4. پسامدرنيسم، مردمشناسى فلسفى است كه سعى كردند فلسفههاى جهان شمول غربى را يك روايت قومى قلمداد كنند كه مختص به غربىها بوده و جهان شمول نيست؛ پس نقد فلسفه و نقد غرب نيز شروع شد، كه مهمترين مردمشناس فلسفه، نيچه بعد از آن فرويد است. و اين نقد به وسيله فرهنگسازى فلسفه است؛ يعنى فلسفه به فرهنگ تحويل مىشود (نه تقليل).
5. فلسفه، تقليل فرهنگ است به عقل خود بنياد، ولى فرهنگ عموميت بخشىِ به فلسفه است. تقليل فرهنگ به فلسفه براى ايجاد تعين است، چنانچه در يونان رخ داد و زندگى يونانى اسطوره محور، تبديل به فلسفه شد، در مقابله با نسبىگرايى سوفسطايىهايى كه براساس زبان، به نسبيت مىرسيدند؛ پس فلاسفه براى جلوگيرى از نسبيت به قواعد عقلى حاكم بر زبان شناختى رجوع كردند و زبان را حاكى از مقولات عقلى كلى دانستند و نام آن را منطق ناميدند.
6. براى رسيدن به منطق و تعيّن بخشيدن به آن به صورتهاى كلى زبانى، يعنى قضايا و سپس قياس پناه بردند و سعى در يافتن فرمهاى زبانى، عام و جهانشمول كردند، كه نام منطق بر آن نهادند؛ پس فرم، تعيّن بخش است، ولى محتوا به شدت فرم را نسبى مىكند، لذا به همين دليل در منطق ارسطويى فرم قوى شد، ولى به محتوا كمتر پرداخته شد و در آخر بحث منطق به آن پرداختند كه صناعات خمس نام گرفت.
7. فرهنگ، نرمافزار زندگى است و فرهنگ و زندگى عامترين مفاهيم و معانى بشرى هستند، چرا كه جايى نيست كه از فرهنگ و زندگى خالى باشد؛ پس زمانى كه فرهنگ و زندگى مطرح مىشود، نسبيت نيز به ميان مىآيد، مثل پسامدرنيسم كه فرهنگ محورى را در درون خود دارد؛ پس به نسبيتهاى مطلق رسيده است، برعكس مدرنيسم كه براساس منطقهاى صورى و فرميك و منطق رياضى كه اوج صورت و فرم است، به وجود آمده و استقرار يافته بود؛ پس تعيّن گرايى را پيشه خود ساخته بود.
8. فِرميك بودن مدرنيسم و پيشرفتِ مبتنى بر آن شموليت فرم پيشرفت را در جامعه بشرى مطرح كرد، كه گاهى نام تكامل، گاهى تجدد، گاهى توسعه و امروزه به نام جهانى شدن مطرح شده و محور اجتماعى آن، مفهوم جامعهشناسى بود، چرا كه جامعه و جامعه مدنى دو مقوله تعيّن بخش بود، كه عقلانيت ابزارى مهمترين محتواى آن را تشكيل مىداد و قانون محورى را براى شكل دادن جامعه يا استانداردسازى آن وارد صحنه مىكرد و آن را از قانون محورى تاريخ استخراج مىنمود.
9. زندگى محورى شرق در مقابل غرب، عرفان را در محوريت قرار مىداد و الهه عرفان، آخرين ايرانىاى كه از تجلىهاى خداوند مهر بود؛ يعنى آناهيتا الهه آب بود و آب مظهر حيات بود و زندگى محورى آن عرفان را خلق مىكرد و ايران اشراقى و عرفانى را شكل مىداد ولى با تحول دينى در ايران و آمدن زرتشت، الهه ايرانى نيز عوض شد و آتش، مظهر ايرانى واقع شد و از اينجاست كه فلسفه خلق مىشود.
10. الهه آتش برعكس آب، فصل آفرين است كه فلسفه نيز فصل آفرين است و در پناه آتش و نور تمايزيابى مفاهيم اوج مىگيرد. بنابراين، زرتشت بنيانگذار فلسفه شد و نيچه در نام كتاب چنين گفت: زرتشت اشاره به اين نكته مهم دارد و در يونان نيز براى ايجاد فلسفه، پرومته، الهه يونانى را از زئوس، آتش دزديد و فلسفه را به وجود آورد.
11. زئوس، پرومته را براى اين كار تبعيد كرد، چرا كه با اين عمل مىتوانست در مقابل خداى آسمانى؛ يعنى زئوس بايستد، پس عقل و خدا در مقابل يكديگر قرار داده شدند، پس عقل خود بنياد انسانى كه طغيان را به انسان ياد مىدهد، با طغيان خود فساد به وجود مىآورد و مهمترين عنصر بنيادى فلسفه جنگ مىآفريند و جنگ مرگآفرين، ويرانگر، فسادآفرين و ضد زندگى است، پس فلسفه براساس عقل خود بنياد و اشرافى، ضد زندگى مىشود.
12. حيات، زندگى و فلسفه در جغرافياى غرب ضد هم قرار داده شدهاند (مثل افلاطون و سپس نيچه و فرويد) و ضديت با فلسفه با فلسفههاى ديگرى مطرح شده است، مثل اگزيستانسياليزم، پديدارشناسى و... كه همه در فلسفه حياتگرايى يا فلسفه زندگى جمع مىشوند و فلسفه ضد زندگى در علم تجربى (Science) و رياضى و فلسفه تحليلى زبانى، خودش را استقرار مىبخشد. پس اسلام با مقوله فطرت و معنويت، ضديت فلسفه با زندگى را حل مىكند و به جنگ عقل و غريزه پايان داده و پيشرفت خود را ترسيم مىكند.