در گفتوگو با يعقوب توكلى، تاريخ نگار و عضو هئيت علمى پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامى
با تشكر از جنابعالى به خاطر فرصتى كه در اختيار ما قرارداديد، در آغاز بفرماييد، علت اينكه چند سالى است، آمريكاى لاتين مورد توجه مسئولان سياسى ما قرار گرفته و توانسته توجه بسيارى از محافل سياسى و اقتصادى جهان را نيز به خود جلب نمايد چيست؟ و البته آنچه كه در اين ميان كمتر مورد توجه قرار گرفته، سابقه و تشابه تاريخى و فرهنگى اين دو منطقه است، حال جاى اين سؤال وجود دارد كه از نظر تاريخى، چه تشابهاتى بين ايران و آمريكاى لاتين - غير از همسويى سياسى فعلى با برخى از كشورهاى اين منطقه - وجود دارد؟ در خصوص مقايسه بين ايران و آمريكاى لاتين و همچنين ضرورت پرداختن به گفتمان مشترك، فرصتها و چالشها، لازم است كه ما به گذشته دو ملت و در واقع به گذشته دو جامعه بپردازيم و آن را مورد توجه قرار دهيم. واقعيت مسئله اين است كه به لحاظ تاريخى، هم منطقه آسيا و هم منطقه آمريكاى لاتين، گرفتار پديدهاى به نام »استعمار« بودهاند. در جهان استعمارى آن روز، كشمكش بسيارى بين اسپانيا و پرتغال درباره مستعمرههايشان وجود داشت، از اين رو، پاپ، طى فرمانى در سال 1648م، جهان را به دو نيمكره شرقى و غربى تقسيم كرده كه بخشى از آن را به پرتغال و بخشى ديگر را به اسپانيا واگذار نمود. بر همين اساس، دريانوردان و غارتگران اروپايى به نام امپراتورى كشورهاى خودشان، دست به تصرف و تصاحب سرزمينهاى زيادى زدند. يكى از ثمرات ورود درياسالاران اسپانيايى در مناطق ماوراء بحار، كشف قاره آمريكا، به خصوص ايالات متحده آمريكا و همچنين قتل عام و كوچاندن بوميان آن منطقه بود. در منطقه آسيا، انگليسىها حضور موقت پيدا كردند و توانستند حاكميت سرزمينهاى زيادى را با سياستهاى خود همسو كنند، بهويژه اينكه توانستند بر هند نيز سيطره پيدا كنند. با كمپانىهاى مختلفى كه شكل گرفت، انتقال قدرت دولتهاى اروپايى به سرزمينهاى اروپايى صورت گرفت. مثلاً در دورهاى ما شاهد هستيم كه پرتغالىها در منطقه خليجفارس، بسيارى از كشورهاى منطقه رإ؛ غارت و بر مسقط ، عدن، تنگه هرمز و بندر گمبرون(بندرعباس فعلى) تسلط پيدا كردند. البته همه اين كارها قبل از روى كار آمدن شاه اسماعيل صفوى بود؛ زيرا كه در دهههاى بعد، شاه عباس صفوى، با استعمارگران جنگيد و پرتغالىها را از ايران بيرون كرد. در آسياى جنوب شرقى، هلندىها حضور پيدا كردند و مناطق وسيعى مثل اندونزى و كشورهاى آسياى دور را تصاحب كردند. در آمريكاى لاتين، بيشترين حضور و نفوذ مربوط به اسپانيا بود. اسپانيا در اين منطقه، حضور جدى داشت اما نكته جالب توجه اين است كه در همه مناطقى كه امپراتورىهاى استعمارى حضور پيدا كردند، چه در جهان اسلام و چه در آمريكاى لاتين، مسئله حضور همزمان كشيشهاى مسيحى به همراه كشتىهاى جنگى هستيم. جواهر لعل نهرو، در كتاب »نگاهى به تاريخ جهان« تعبير جالبى دارد مىگويد: »اول كشتىها آمدند، بعد كشيشها، يا اول كشيشها آمدند بعد كشتىها«. اين همزمانى، تلاشى است براى فرهنگ سازى و نيز تثبيت جايگاه استعمارى؛ يعنى براى سيطره پيدا كردن استعمارگران، توپها به همراه دعا، و كشتىها به همراه كشيش، البته در منطقه غرب آسيا و كشورهاى اسلامى، كشيشها خيلى موفق نشدند و موفقيت آنها عمدتاً در جاهايى بود، كه دين الهى در آنجا ظهور و بروز نداشت و هر جا كه اديان الهى حضور و بروز نداشتند، آنها توانستند دين مسيحيت را جايگزين كنند، ولى در جاهايى كه مسلمانان حضور داشتند، حضور آنها با مقاومت همراه بوده است؛ زيرا مسلمانان و بهخصوص علماى مسلمان در برابر كشيشها و فعاليتهاى تبليغى آنها، مقاومت جدى كردند و به خاطر فعاليت آنها، مسيحيت خيلى توفيق پيدا نكرد.
وجوه مشترك فعاليتهاى استعمارى كشورهاى اروپايى در آسيا و آمريكاى لاتين، علاوه بر تصرف سرزمين و نفوذ در حاكميت، چه بود؟ نكته جالب توجه در تاريخ كشورهاى اسلامى اين است، كه قدرتهاى استعمارى براى فعاليتهاى تبشيرى و فعاليتهاى هيئتهاى مسيحى، هميشه دنبال جاى پا و مكان حضور بودند و يكى از خواستههاى آنها، تجارت به همراه تبليغات بود؛ زيرا با تجارت و تبليغات، آرامآرام، زمينه نفوذ استعمارىاشان را جدىتر مىكردند. اگر شما ايران را در يك پروسه زمانى طولانى مدت مورد ملاحظه قرار دهيد، مىبينيد كه هر كدام از اين قدرتهاى استعمارى ابتدا با تبليغات و تجارت و به دنبال آن با سياست و نيروى نظامى حاضر شدند. از اين رو زمانى كه استعمار با عقلانيت و دانش بيشترى همراه شد، شما مىبينيد كه استعمار خشنى مثل استعمار پرتغالى، كه با زبان تفنگ و كشتار جنايت با مستعمراتش صحبت مىكرد، در طول زمان نابود شد و قدرتش را از دست داد. هلند هم همينطور. اما انگليسىها، با مطالعات بيشترى دست به استعمار كشورها زدند. اسپانيايىها سعى كردند تا به فعاليتهاى خودشان وجهه مذهبى بدهند لذا كليسا و مسيحيت را وارد عرصه استعمارى كردند. در واقع، مسيحيت ابزارى شد براى غارت، و كشيش مسيحى التيام بخش دردى شد كه قبل از او، كشتىهاى توپدار بر اين مردم وارد كرده بودند. كشيشان مىگفتند: شما اين مصائب را تحمل كنيد! تقدير خداوند اين است! و خداوند خواست شما اين چنين باشيد. ترويج و اصرار بر نوعى جبرگرايى تاريخى! لذا ما پس از استعمار، هم در جهان اسلام و هم در جهان مسيحيت، شاهد نوعى انتقاد بسيار جدى نسبت به اديان الهى هستيم و اين انتقاد جدى به اديان الهى، اين است كه چرا اديان الهى، باور و نگرش كلامى و فلسفى جبرگرايى و تقديرگرايى را به مردم جهان دادند؟ بخشى ديگر از اين انتقاد، به اين مسئله برمىگشت، كه چرا عالمان دينى در خدمت استعمار درآمدند؟ اگر آنها به توجيه استعمار نمىپرداختند و با آنها همسو نمىشدند، آن وقت استعمار معنا پيدا نمىكرد و آن رفتارها و عملكردها ناشى از ظلم و ستمگرى انسانهاى اروپايى قلمداد مىشد. شما همين انديشه جبرگرايى در جهان اسلام را در زمان امويان و عباسيان هم داريد، چرا كه آنها نيز تلاش بسيارى مىكردند تا به مسلمانان بباورانند كه آنچه در سرنوشت آنها سيطره پيدا كرده است، بر اساس چيزى كه خداوند از پيش خواسته و اراده خداوند اين گونه شكل گرفته است. اصرار بر نظام فلسفى جبرگرايانه، حكايت از نوعى همانندى و هماهنگى با حكومتهاى جائر و قدرتهاى استعمارى دارد.
چه تشابهات تاريخى و فرهنگى ديگرى بين ايران و كشورهاى آمريكاى لاتين وجود دارد؟ ما در يك گفتمان نظرى، نسبت به مقوله هستىشناسى در جهان تحت استعمار، اين اشتراك نظر را داريم، كه علما در پيوند با حاكميت، هميشه فلسفه جبرگرايى را بر مردم تحت ستم القا نموده و سعى كردند تا اين جبرگرايى فلسفى را برآنان تحميل كنند. لذا در دورهاى كه هندوستان، ايران و كشورهاى مختلف آفريقايى و آمريكاى لاتين، به صورت جدىتر تحت حاكميت استعمار بودند، نگرش جبرى حاكم بود. و شما شاهد نگرش جبرى هستيد. ما در وجهه اول، يك مشابهت اينچنينى را داريم، كه در فضاى نظرى جوامع ما متأسفانه جا افتاده است. لذا تشابه اول، غارت استعمارگرانه همراه با ترويج انديشه جبرگرايى است. در پديده غارت استعمارگرانه، هر دو منطقه، تحت حاكميت استعمار قرار دارند و جالب توجه اينكه در هر دو منطقه، ما هم استعمار مستقيم داريم و هم استعمار غير مستقيم و لذا در جاهايى، مثل هندوستان، انگلستان به صورت مستقيم حاكم بودند و در جاهايى، مثل ايران نتوانستند سيطره پيدا كنند. به همين صورت شما مىبينيد كه در مكزيك، دولت مستقل شكل مىگيرد، اما در كشورهاى ديگر، شما دولتهاى مستقل در آن منطقه نداريد. در مكزيك، دولت ظاهراً مستقل است، اما تحت حاكميت استعمار است. اسپانيا در كوبا حاكميت نظامى دارد، در ونزوئلا هم همينطور، چرا كه در آنجا اسپانيا استعمار مستقيم دارد. و در ساير مناطق هم به همين صورت. تشابه دوم، اين است كه در اين دوره، ما شاهد خشونت و دسيسههاى استعمارى بسيارى در هر دو منطقه هستيم. دسيسه استعمارى هم در ايران و شبه قاره هند و هم در آمريكاى لاتين وجود دارد. البته در آمريكاى لاتين، نفوذ استعمارى غرب تداوم بيشترى پيدا كرد. به دليل اينكه مردم آمريكاى لاتين، دسترسى به قدرت نظامى و تكنولوژيكىهاى جديد نداشتند و بيشتر تحت حاكميت استعمار ماندند. جالب است وقتى كه آمريكاى شمالى مستقل مىشود، منافع آن اقتضاء مىكند، كه به آمريكاى لاتين، به عنوان حيات خلوت خودش نگاه كند، كه دكترين مونروئه نيز همين است. دكترين مونروئه مىگويد: آمريكاى لاتين، حيات خلوت آمريكاى شمالى است و نبايد امپراطورىهاى ديگر در آنجا دخالت كنند، لذا در جريان انقلاب اول كوبا، اين آمريكايىها هستند كه به كوبايىها كمك مىكنند تا عليه حاكميت اسپانيا در كوبا، دست به اقدامات استقلالطلبانه بزنند. آنها در سال 1905م استعمار اسپانيا را از كوبا بيرون مىكنند اما خودشان جانشين آنها مىشوند. لذا خود آمريكايىها حامى شكلگيرى ديكتاتورى جديد مىشوند، كه در واقع، ادامه ديكتاتورى ژنرال باتيستا در كوباست، كه با انقلاب فيدل كاسترو بركنار مىشود. تشابه تاريخى و سياسى سوم، اين است كه شما هم در ايران و هم در آمريكاى لاتين، جايگزينى استعمار قديم با استعمار جديد را داريد؛ زيرا در استعمار جديد، آمريكا، و در برخى مناطق، انگليس و فرانسه، جايگزين اسپانيا و پرتقال شدهاند. و همينطور در خيلى از جاها، انگليسىها، جانشين هلندىها، فرانسوىها و روسها شدند و بعد از آن، آمريكايىها، جانشين انگليسىها شدند به عنوان مثال در ايران و ديگر كشورهاى همسايه، كه همين اتفاق در آمريكاى لاتين هم رخ داد. تشابه تاريخى و سياسى چهارم، كه بسيار جالب است، اين است، كه ما به طور همزمان، قيامهاى ضداستعمارى را هم در آمريكاى لاتين و هم در آسيا، بهخصوص ايران داريم. مثلاً قيامهاى ضداستعمارى ژنرال ماسائو و ماكسيموگومز، در كوبا با قيام ضداستعمارى ميرزا كوچكخان جنگلى (1257 - 1300 ه.ش / 1878 - 1922 م) در ايران با قيام دهقانى زاپاتا (1879 - 1919 م) در مكزيك تقريباً همزمان هستند. مثلاً قيام ژنرال ماكسيمو گومز در حدود سال 1905 م شروع و تا 1914 - 15 م طول مىكشد و در سال 1917 م به پيروزى مىرسند. حركت ميرزا كوچكخان نيز، تقريباً همزمان با جنگ جهانى اول (1914 - 1918م) است، لذا اين حركت تقريباً همزمان است با قيامهاى دهقانى كه در كشورهاى ديگر عليه استعمار شكل مىگيرد. اگر به صورت يك پروژه جدىتر بخواهيم اين دو دوره را مورد مطالعه قرار دهيم، اين نوع مشابهتها به صورت جدىتر آشكار مىشود و ما نيازمند مطالعات تطبيقى، تاريخى، فرهنگى، هويتى و... هستيم، كه متأسفانه جاى چنين مطالعات تطبيقى كلان نگر در عرصههاى مختلف كشور ما خالى است. بنابراين، وظيفه مراكز مطالعاتى و تحقيقاتى است كه چنين مطالعات تطبيقى و تاريخى را شروع كنند؛ زيرا شما در دراز مدت خواهيد ديد كه با مطالعات تطبيقى چقدر مىتوانيم از اشتباهات امروز و فرداى خودمان جلوگيرى كنيم و از طرفى خيلى از نقشههاى ابرقدرتها را براى تفرقه و جدايى كشورهاى مستقل و كوچك خنثى نماييم. از طرفى ديگر، باعث همدردى ملتها و دولتهاى تحت استعمار يا تحت فشار ابرقدرتها و نيز تقويت و گسترش روابط با آنها شويم. تشابه ديگر، كه از دل اين مطالعه تطبيقى در مىآيد، ادبيات مشترك ضد ظلم دو منطقه، پس از طى ساليان دراز استعمار است و جالب توجه اينكه در همه اين مناطق، ما ادبيات مشترك داريم؛ ادبيات مشتركى كه با نفى استعمار، نفى ستم و نفى فلسفه ستم همراه است. بنابراين، همانگونه كه به نوع برداشت جبرى از نظام هستى در خصوص تداوم استعمار در كشور ما و ديگر كشورهاى اسلامى و عربى منطقه اعتراض و انتقاد مىشود، چنين اعتراضاتى در آنجا هم صورت مىگيرد. تشابه ديگر، كه باز هم از ثمرات استعمار در دو منطقه است، شكل گيرى جريان غربگرايى در اين دو منطقه است؛ و لذا شاهد غربگرايى و در ايران، خاورميانه و كل آسيا هستيم كه همان جريان غربگرايى، در آمريكاى لاتين هم به همين صورت شكل گرفته است؛ يعنى شما ادبيات گرايش به غرب و بهرهبردارى و استنساخ از غرب را در آنجا هم داريد. بنابراين، عملكرد اشرافيت هر دو منطقه، عملكردى ضدمردمى و در راستاى سياستهاى استعمار است و رفتارهاى اين اشرافيتها با هم شباهت بسيارى دارند. تشابه تاريخى ديگر، اين است كه استعمار غرب، براى ما همان نسخهاى را مىپيچد، كه براى آمريكاى لاتين مىپيچد، كه نمونه آشكارش، شعار اصل تقسيم بينالمللى كار است. اين اصل تقسيم بينالمللى كار، ايده »آدام اسميت« (1790-1723م) است، كه در كتاب »ثروت ملل« آورده است. آدام اسميت اين نظر را مطرح مىكند، كه ما بايد در دنيا، مدل كار را تقسيم كنيم؛ يعنى در وضعيت استعمارى بايد كشورها را به سمتى ببريم كه اينها به سمت توليد سازمانيافته و هدايت شده بروند و هر كشور را به سمتى سوق بدهيم كه فقط يك كالاى عمده را توليد كند. چرا؟ چون كه براى توليد يك كالاى عمده، داراى برترى و مزيت نسبى نسبت به ديگر كشورها مىشود، كه در اين صورت كالا هم ارزان و هم گسترده توليد مىشود و لذا نياز دائمى كشورهاى مستعمره و كوچك به غرب استعمارگر، يكى از نتايج عمده اين رويكرد است. به خاطر اينكه تنها مشترى مواد خام آنها، استعمارگران خواهند بود و بدين ترتيب به صورت دائمى وابسته خواهند شد. اين طرح را »آدام اسميت« تحت عنوان »اصل تقسيم بينالمللى كار« مطرح كرد و بعد »ديويد ديكاردو«، آن را به عنوان »اصل تخصص« در دنيا تعريف و تبيين كرد. براى اجراى اين نظريه، كارشناسان سياسى و اقتصادى كشورهاى استعمارى به نقاط مختلف دنيا رفتند و كشورها و مناطق مختلف را مورد مطالعه قرار دادند و جالب اينكه به طور همزمان اين پروژه، در آسيا، آمريكاى لاتين و آفريقا اجرا شد. در ايران، كسى كه مسئول چنين مطالعاتى شد، »لرد كروزون« انگليسى بود، كه بعدها وزير خارجه انگليس شد. آنها تقريباً در تمامى مناطق اين سه قاره مطالعه كردند و به اين نتيجه رسيدند كه بهترين كالايى كه در همه جاى ايران مىتواند جواب دهد، تنباكو است. در مصر و سودان، بهترين كالا پنبه است. در شبه قاره يا هندوستان بزرگ، اساسىترين كالا، چاى و كنف است. به كشور پرو، پيشنهاد توليد قهوه دادند و الآن هم پرو و برخى كشورهاى آمريكاى لاتين يكى از مراكز عمده توليد قهوه هستند. در كوبا دريافتند كه نيشكر بهتر جواب مىدهد، لذا به گونه اى برنامه ريزى كردند كه كوبا فقط نيشكر توليد كند. نكته اساسى در اين باره اين است كه در تمام اين كشورها، توليداتى كه به آنها پيشنهاد شده، توليداتى هستند كه شكم مردم را سير نمىكنند؛ يعنى ماهيت غلهاى ندارند و لذا به هيچ كشورى نگفتند، كه مزيت شما در توليد برنج، گندم يا توليد گوشت است و اين نشانگر ماهيت استعمارى اين طرح و برنامه است. لذا تشابه تاريخى ديگر اين مناطق اين است كه در كشورهاى جهان سوم و استعمار زده، عمدتاً روى موادى سرمايهگذارى شد، كه اين سرمايهگذارىها، ارزش توليد اقتصادى و غذايى نداشت. در هر دو منطقه اعتراضاتى نسبت به چنين سياستى اتفاق افتاد، اما چندان جدى نبود. فقط در ايران، مقاومت جدى صورت گرفت و ماجراى تحريم تنباكو(1309 ه.ق) به وجود آمد. با ماجراى تحريم تنباكو، با اصل تقسيم بينالمللى كار، مقابله شد. متأسفانه در ايران، نويسندگان جريان روشنفكرى اصرار دارند، كه مقاومت در برابر جريان تنباكو را به يك جريان بىنتيجه، ضعيف و يا همسو با سياستهاى برخى سرمايهداران تقليل دهند، در حالى كه واقعيت اين است كه قيام تنباكو، در برابر يك اراده استعمارى بينالمللى، شكل گرفت و جزو افتخارات روحانيت و مرجعيت شيعه است، كه توانست با يكى از هماهنگترين عملياتهاى استعمارى در دنيا - كه با مطالعه گسترده و برنامه ريزى و تدابير بسيارى همراه بود - مقابله و آن را با شكست مواجه سازد. مگر منافع تجار داخلى با منافع ملى، گره نخورده است؟! ايستادگى در برابر قدرتهاى خارجى و استعمارى، شايد منافعى هم براى يك سرى از تجار داخلى ما داشته باشد، اما چرا بايد در اين مقابله تشكيك ايجاد كنيم؟! اينكه مبارزات علما و مردم را در اين ماجرا، فقط به خاطر منافع شخصى تحليل كنيم و آن را تقليل دهيم، بىانصافى بزرگى است و روآوردن به چنين رويكردى، ناشى از عدم شناخت درست جريان روشنفكرى از قضاياى دينى در جامعه ماست.، كه متأسفانه بخش وسيعى از تاريخنگارى ما، براساس عدم فهم قضاياى دينى در ايران، تجزيه و تحليل و ارزيابى شده است. متأسفانه ما تحليلهاى تاريخى از اين دست، مثل اهميت تحريم تنباكو از سوى ميرزاى شيرازى (1312-1230 ه.ق) و تبعات مثبت آن را از بعد كلان و بيرونى بررسى و تحليل نكرديم و بى توجه، از اين اقدام جهادى بزرگ گذشتيم و نسبت به آن غافليم. مطالعات تطبيقى كلان نگر مىتواند تا حدى چهره جديدى از فعاليتهاى علماى مبارز و مرجعيت و روحانيت بيدار را به نمايش بگذارد، كه تاكنون مطرح نبوده و اگر بوده، خيلى كمرنگ مطرح شده است. تشابه ديگر، عملكرد يكسان كشورهاى استعمارى است، كه در همين دوره، با اجراى اين سياستها در كشورهاى آمريكاى لاتين، مانند كشورهاى آسيايى، از جمله ايران، شاهد شكلگيرى ديكتاتورهاى نظامى خشنى هستيم كه اين ديكتاتورىهاى خشن نظامى، وظيفه سركوبگرى و مقابله با مردم را بر مبناى تثبيت قدرت استعمار و در راستاى استمرار استعمار دارند. در ايران، رضاخان (1323-1256 ه.ش) بر سر كار آمد و با تأخير چند دههاى ديكتاتورهاى مشابه مختلفى در كشورهاى آمريكاى لاتينروى كار آمدند، كه مىتوان آنها را با هم مقايسه كرد. مانند ژنرال باتيستا در كوبا(سقوط در سال 1959م توسط فيدل كاسترو)، سوموزا در نيكاراگوئه (سقوط در سال 1979م توسط دانيل اورتگا) بررسى تطبيقى چنين حوادث و پديدههايى، نكات جديدى را به روى ما خواهد گشود. تشابه جالب توجه ديگر اين است، كه ما به طور همزمان شاهد شكلگيرى نوع ديگرى از ادبيات غرب در كشورهاى جهان اسلام و آمريكاى لاتين هستيم و اين مدل جديد ادبيات غرب، به شكل ادبيات چپ ترجمه شده است؛ سوسياليسمى كه مولود ظلم و ستم و ستمگرىهاى سرمايهدارى بود، چه سرمايهدارى در كارخانه و كارگاههاى صنعتى و چه سرمايهدارى در شكل فئوداليته. و ماركسيسم هم محصول ستمگرىها و پاسخ نادرست فلسفى برخى متفكران به ستمى بود، كه وجود داشت. بنابراين، شما مىبينيد كه در كشورهاى مستعمره، هم در آسياى تحت ستم، هم در اروپاى تحت ستم و هم در آمريكاى لاتين تحت ستم، ادبيات چپ معنا پيدا مىكند و با استقبال شديدى مواجه مىشود. و جالب توجه اينكه، قبل از اينكه سرمايهدارى در اروپا دچار اعتراض شود، در آسيا و روسيه دچار مشكل مىشود. و جالبتر اينكه، جدىترين انقلاب دهقانى، ابتدا در چين و بعد از آن در كوبا اتفاق مىافتد و به همين صورت، قيامهاى ضداستعمارى در ايران، مصر، عراق و مهمتر از همه در هندوستان شكل مىگيرد. لذا شما دورهاى از شكلگيرى قيامها عليه استعمار خارجى و استبداد داخلى، به صورت همزمان در ايران و كشورهاى آمريكاى لاتين را شاهديد، كه اين مشابهتها هم بسيار معنادار است و هم اينكه مىتوان الگوهاى مشابه اينها را به طور جدىتر كشف و همانندسازى كرد. منتها اين نوع نگاه تطبيقى و جهاننگرى در اتفاقات، متأسفانه در تاريخنگارى ما زياد مرسوم نيست، كه اگر اينگونه رويكردها وجود داشته باشد، تحليلهاى جامعه و نيز فراگيرى از حوادث، اتفاقات، انقلابات و قيامها نيز زياد خواهد بود. وقتى ادبيات قيامهاى دهقانى، ادبيات ضداستعمارى شد، ادبيات ضداستعمارى آنها با ادبيات چپ و ماركسيستى نيز همراه شد، لذا نه آنهايى كه ابتدا در چين، قيام دهقانى كردند، ماركسيست بودند، نه آنهايى كه در كوبا انقلاب دهقانى كردند، ماركسيست بودند و نه آنهايى كه در ايران به سمت مبارزات مسلحانه رفتند، ماركسيست بودند. در ايران حتى شما، تودهاىهاى جدى را مىبينيد كه ماركسيست نيستند، اما گرايش سياسى ماركسيستى دارند، اكثرشان ماركسيست فلسفى نيستند، اگرچه ما ماركسيست فلسفى هم داريم. در آمريكاى لاتين هم همينطور. بسيارى از آنها ماركسيست فلسفى نيستند. ما در دهههاى گذشته شاهد شكلگيرى الگوهاى مشابه مقاومت در برابر استعمار در هر دو منطقه هستيم. جالب اينكه ما، هم مقاومت ليبرالى يا مقاومت از نوع منفى را داريم، كه مشابه آن دكتر مصدق در ايران است و هم مقاومت مسلحانه. در ايران، مقاومت چپگرايانهاش حزب توده و فدائيان خلق، و مقاومت اسلامگرايانهاش مبارزات شهيد نواب صفوى(1334-1303ش) و فدائيان اسلام است، كه مقاومتى ملى است، ولى مبارزات چپ، تحت حمايت روسيه و در شكل حزب توده معنا پيدا مىكند. به همين صورت، روسها و انديشه چپ در آمريكاى لاتين حضور و نفوذ پيدا كردند و آرام آرام، مقاومت در برابر استعمار و ضديت ماركسيستها با امپرياليستها، به نوعى همراهى و همقدمى با انقلابيون ضداستعمارى در آمريكاى لاتين همراه شد، كه اين همراهى و همقدمى در ايران هم در مواردى اتفاق افتاد. البته در ايران به دليل تعارض منظر فلسفى ماركسيسم با اعتقادات دينى و اسلامى، زيادى گسترش پيدا نكرد ولى در آمريكاى لاتين، چون اين تعارض آنقدر جدى نبود، لذا گسترش بيشترى پيدا نمود، چرا كه صاحبان انديشه دينى در آمريكاى لاتين، خودشان بيش از پيش، متهم به همكارى با استعمار بودند و بيشتر، زمينهساز گرايش به مادىگرى شدند. لذا استاد مطهرى در كتاب »علل گرايش به مادىگرى«، يكى از وجوهى را كه سبب گسترش انديشههاى ماركسيستى مادىگرايانه در جهان مىشود را همين مسأله همسويى و هماهنگى جريانهاى مذهبى و كليسايى با سياستهاى استعمارگران و ديكتاتورها عنوان مىكند. در ايران، ما اين مقاومت مذهبى را داريم، اما در آمريكاى لاتين، اين مقاومت مذهبى در هيچ دورهاى وجود ندارد و همواره اين سئوال در اذهان مردم، روشنفكران و انقلابيون ايجاد مىشود، كه »چرا دين مسيحيت همراه با استعمار و به نوعى، ابزار دست استعمار است؟! كم كم سئوالاتى، از قبيل اينكه آيا حضرت مسيح(ع) وسيله و همدست ظالمان و ستمگران بود؟«. در اين دوره، سؤالهاى مختلفى در خصوص راه و رسالت انبياء(ع) و نيز هدف از بعثت آنها مطرح و پاسخهاى متفاوتى نيز بدان داده شد. حتى كتابهاى اوليهاى كه گروههاى مسلمان و انقلابى كشورمان نوشتهاند، عمده بحثشان درباره راه پيامبران و هدف بعثت است. و شما مىبينيد كه امام خمينى(ره) در نامه سال 1322ش، هدف از بعثت انبياء(ع) را »قياملله« و قيام حضرت ابراهيم(ع) و پيامبران(ع) را ظلم ستيزى و مبارزه با طاغوت مطرح مىكنند. در نوشتههاى اخوانالمسلمين و سيدقطب(1966-1906م) هم به مسأله ظلم ستيزى پيامبران توجه شده است. حتى مهندس بازرگان (1373-1286ش)، هم آثار اوليه خود و در زمانى كه در جريان انقلابىگرى فعال است، به الگوى مبارزه حضرت عيسى(ع) با ستمگران اشاره مىكند و در واقع ايشان هم بر اين مسأله ظلم ستيزى انبياء(ع) تأكيد مى كند. ديگران هم همينطور. حتى يكى از اولين كتابهاى سازمان مجاهدين خلق را كه احمد رضايى نوشت، درباره راه انبياست. بنابراين در اين دوره در ايران هم بحث بازنگرى تاريخ انبياء(ع) و رسالت آنها مطرح مىشود و بحث معارضه و مقابله با فلسفه و انديشههاى جبرگرايانه مطرح مىشود. در آمريكاى لاتين هم، اين مسأله يكى از نقطههاى آغازين شكل گيرى الهيات نوين به شمار مىآورد، كه به »الهيات رهايى بخش(يا آزادى بخش)« معروف شده است: و آن اينكه آيا ما بر اساس آنچه كه انديشه يهودى و كلام مسيحى ما را تحت سيطره قدرتمندان جاى داده است، مجبور به تحمل اين وضعيت هستيم، يا اينكه اراده خداوند چيز ديگرى است. الهيات رهايىبخش با طرح چنين سؤالهايى در تقابل با انديشه كليساى سنتى و توجيه گر منطقه شكل گرفت و بعد در حوزههاى مختلف نيز ساماندهى شد، انديشهورزى كرد و رشد يافت. در ايران هم جريان اسلام سياسى با اين رويكرد، پيش رفت: از مبارزه با جبر و تجديد نظر در تاريخ اسلام و تاريخ انبياء(ع)، گرفته و اينكه پيامبر(ص) حكومت تشكيل داد، اينكه پيامبر(ص) در برابر ستمگرىها ايستاد، و اينكه اصلاً وظيفه پيامبران(ع)، مبارزه با ظلم و ستم و بىعدالتى بود. لذا بحث مبارزه با ستم و شرك به صورت معنادارى وارد انديشه ادبيات الهياتى و ادبيات كلامى كشورهاى جهان اسلام و همينطور كشورهاى آمريكاى لاتين شد. لذا مىتوان گفت كه اسلام سياسى در جهان اسلام و جريان بيدارى اسلامى معاصر، همزمان است با شكل گيرى الهيات رهايىبخش. البته شكلگيرى الهيات رهايىبخش در دهه 1960م متأخرتر و البته از جنبههاى نظرى بسيار ضعيفتر از انديشه اسلام سياسى است. لذا انديشه اسلام سياسى معاصر و الهيات رهايىبخش به نوعى، به الگوى مقاومت مذهبى در برابر استعمار تبديل شد، كه اين دو جريان جديد به طور همزمان، هم در آسياى مسلمان، هم در جهان اسلام و هم در آمريكاى لاتين تأثير دارند. ضمن اينكه در كنار اين الگوى مقامت مذهبى، شما بيشتر الگوى ادبيات چپ را در كشورهاى آمريكاى لاتين داريد، كه خيلى فعالتر از ساير نقاط دنيا هستند و شايد به خاطر اين است كه حاكميت استعمار و ديكتاتورىهاى نظامى در آنجا به مراتب خشنتر از كشورهاى منطقه و ايران هستند. به نظر مىرسد كه مطالعه وجوه استعمارى آمريكا در آمريكاى لاتين در دورههاى مختلف، ما را به نوعى مشابهت برخى رفتارها استعمارى اين كشور در ايران در همان دوره مىرساند؛ زيرا وقتى بحث از استعمارگرى آمريكا مىكنيم، نبايد فقط به سيطره سياسى و اقتصادى اين قدرتها و شركتهاى چند مليتى و گروههاى سياسى همسو با آنها نگاه كنيم، بلكه بايد به سيطره همه جانبهاى، چون سبك و مدل زندگى، فرهنگ زندگى و مصرف، ترويج فساد و همچنين ادبيات در اين دوره، به صورت مشترك نگاه كنيم، كه حتى ما سيطره روابط اجتماعى را هم در اين دوره مىبينيم.
چه تمايزاتى با همديگر دارند؟ واقعيتى كه وجود دارد اين است، كه سطح فرهنگ و دانش عمومى و مهمتر از همه، سطح نخبگان سياسى و نخبگان دينى در آسيا و ايران، قابل مقايسه با آمريكاى لاتين نيست. لذا براى مطالعه اين دوره، بايد به اين مبناى مهم به صورت جدى توجه كنيم، كه سطح فرهنگى دو جريان در دو طرف و در دو سو، خيلى همانند هم نيست. شما به هيچ وجه در آمريكاى لاتين، يك احسان طبرى (1368-1295ش) نداريد، حتى مشابه نورالدين كيانورى (1378-1294ش) هم نداريد. و لذا اگر شما سراغ انديشهورزان ليبرال دو منطقه برويد و آنها را با هم مقايسه كنيد، انديشه ورزان ليبرالى هم پايه كشورمان در آن منطقه پيدا نمىكنيد. در ايران، چهرهاى، مثل دكتر مصدق (1345-1261ش/1967-1882م) داريد، در آمريكاى لاتين چهرههايى در اين حد و اندازه نيست. شخصيتى مانند خوزه مارتى (1895-1853م) كه در كوبا به عنوان رهبر انقلاب كوبا و معلم انقلاب كوبا مطرح است، اندازه نظرى او در حد و اندازه انديشهورزان انقلابى ما در ايران نيست، اما سمت و سوى سياسى آنها در عرصه مبارزات سياسى و مقاومتشان در برابر استعمار و حتى استبداد داخلى و ديكتاتورىهاى نظامى با همديگر مشابه است.
فكر مىكنيد به چه عللى، سطح شخصيتها و سطح فرهنگ و دانش عمومى مردمان اين منطقه با هم برابر نيست؟ بخش عمده آن به اين مسأله برمىگردد، كه آنها در كانون تحولات قرار ندارند و عمده تحولات فكرى و فرهنگى، در اروپا و شرق مديترانه صورت مىگيرد. البته درست است كه بخشى از تحولاتى كه در اروپا آغاز شد، به آمريكاى لاتين هم رسيد و تأثيرگذار هم شد، ولى دورى مسافت، دور بودن از كانون تحولات و عدم ارتباطات گسترده با كشورهاى كانونى، خود از عوامل تفاوت سطح فرهنگ و دانش عمومى است.
با اين حال چرا در دهه چهل و پنجاه شمسى، تأثير انقلابيون آمريكاى لاتين بر انقلابيون، به خصوص مخالفان جوان رژيم پهلوى زياد است؟ در خصوص مسأله الگوپذيرى دو طرف از همديگر، بايد به اين نكته اشاره كنيم، كه عمده تأثيرگذارى آمريكاى لاتين بر ادبيات سياسى و فرهنگى در ايران، از حوزه ادبيات چپ قابل بازكاوى است؛ زيرا وقتى ما بحث ادبيات چپ را مطرح مىكنيم به اين معنا است كه چپگرايى و جريان جنبش ماركسيستى در آمريكاى لاتين توانست دست به اقداماتى بزند، كه تبديل به نوعى مأخذ رفتارى، مأخذ رويكردى و برداشتى در جهان اسلام و ساير نقاط جهان شد و عمده كسانى كه به اين مأخذ رفتارى توجه داشتند، سياسيونى بودند كه به دنبال ايجاد تغيير در كشورهاى جهان سوم بودند و براى ايجاد تغيير، به دنبال راهحلى براى برونرفت بودند، كه راهحل آنها، انجام انقلابى بود، كه آن را از مجراى انقلاب چپگرايانى كه در آمريكاى لاتين فعال بودند، بازكاوى مىكردند. يكى از جدىترين انقلابهايى كه در آمريكاى لاتين به پيروزى رسيد و به خاطر سازمان دادن اين مقاومت در برابر قدرت برتر جهانى؛ يعنى ايالات متحده آمريكا، توانست مقاومت تحسينبرانگيزى را ايجاد كند و خواه ناخواه، انگشت توجه همه را به سمت آمريكاى لاتين ببرد، پيروزى فيدل كاسترو در جريان جنگهاى انقلابى كوبا در سال 1959م بود. يكى از جدىترين چهرههايى كه در اين زمان، در جهانى كردن فعاليتهاى كاسترو و انقلاب كوبا مؤثر بود، شخصى است به نام »رژى ديبره«. او كه يك محقق و نويسنده جوان فرانسوى است، به همراه كاسترو(متولد 1926م)، كتاب »انقلاب در انقلاب« را نوشت، و اينكه ما چگونه مىتوانيم در روشهاى انقلابى، كه در جهان سوم اتخاذ مىشود، انقلاب كنيم و راهحل جديدى را ارائه دهيم؟ علاوه بر رژى ديبره، »ارنستوا چهگوارا« (1967-1927م) دندانپزشك آرژانتينى است. چه گوارا، يكى از مشهورترين ماركسيستهاى معاصر و دوست كاستروست، كه با جمعى از دوستانش از آرژانتين وارد جنگلهاى كوبا شد و عملياتهاى انقلابى را همراه با كاسترو پىگرفت، كه اين جابهجايى مكانى از طرف چهگوارا و حضورش در جبهه درگيرى، در ميدان نبردى كه به ميدان نبرد ماركسيست عليه امپرياليسم تلقى مىشد، انعكاس جهانى يافت. مدل فداكارى چهگوارا، براى پيشبرد اهداف فيدل كاسترو خيلى تأثيرگذار بود. اين مدل فداكارى جزو مواردى است كه در جهان كم اتفاق مىافتد. حتى در بين ماركسيستها هم اين قصه سابقه نداشت و در بين ديگران هم اين ماجرا جدى نبود. لذا رفتار چهگوارا تبديل به الگوى حماسهبرانگيز شد و امرى پذيرفتهشده، نظرى و علمى ترجمه شد.
تأثيرات ديگر پيروزى انقلاب كوبا و مبارزات در اين منطقه، بر جامعه ايرانى در آن دوران چه بود؟ پيروزى انقلابيون كوبا، اميدوارىهاى بسيارى را در كشورهاى جهان سوم ايجاد كرد و بر آنها تأثير جدى گذاشت و يكى از تأثيراتش اين بود، كه بسيارى به اين فكر افتادند كه از روش كاسترو تبعيت كنند. يكى از نمونههاى تبعيت شده از كاسترو، مبارزات شخصى به نام موسوينى و يارانش در اوگاندا بود. اين مدل در ايران نيز به طور جدى تأثير گذاشت و مورد توجه انقلابيون و مخالفان رژيم پهلوى قرار گرفت. و تأثيرگذارى آن هنگامى آشكار شد، كه برخى از انقلابيون و مخالفان رژيم پهلوى در اينكه بايد چه روشى را براى ادامه مبارزه با رژيم پهلوى اتخاذ كنند، مانده بودند، چرا كه الگو و راهبردى نداشتند و در اين ميان، الگوى كاسترو و چهگوارا، به عنوان الگويى جدى مورد توجه واقع شد. به همين صورت، الگوى »كارلوس مارگلا« نيز مورد اعتنا قرار گرفت، كه البته بر الگوى جنگ شهرى تأكيد مىكرد. در واقع، ما يك مدل جنگ شهرى را از كارلوس مارگلا و يك مدل جنگ چريكى در جنگل را از كاسترو و چهگوارا داريم، كه اين ادبيات در بين ماركسيستهاى ايران و همچنين عناصر مذهبى انقلابى در ايران به صورت جدى تأثيرگذار بود و جالب اينكه يكى از جدّىترين تبليغاتهايى كه رژيم پهلوى عليه مخالفان سياسى خودش مىكرد، بحث انتساب شان به كاسترو و دولت انقلابى كوبا بود، كه بدين ترتيب تبليغات عليه كاسترويسم در ايران زياد بود. شما در زمان شكلگيرى سازمان مجاهدين خلق، مطالعه آثار چپگرايان را به صورت جدى شاهديد. و اينكه نسلى از انقلابيون ما، به خصوص انقلابيون جوان و دانشجويان ما، خواه ناخواه، به اين سمت گرايش پيدا كردند، كه لازم است براى پيروزى از روشهاى ماركسيستها استفاده شود و چاره اى جز آن نيست. اين مسأله و الگوهايى انقلابى، چون كاسترو و چهگوارا، بهويژه در بين جوانان و دانشجويان بسيار مؤثر بود و در گرايش بسيارى از نيروهاى مبارز به سمت ماركسيسم نيز بسيار تأثيرگذار بود. تأثير ديگر از اين منطقه، ماجراى كودتاى 1973م عليه آلنده بود، كه اين كودتا تأثير بسيار مهمى بر مخالفان رژيم پهلوى در ايران گذاشت. در كودتايى كه عليه سالوادور آلنده(1973-1908م)، در شيلى اتفاق افتاد، كسانى كه در ايران مخالف ايالاتمتحده آمريكا بودند، مستند جديدى عليه آمريكا به دست آوردند، كه اين مستند، بحث اقدام ايالات متحده آمريكا به كودتا عليه يك دولت قانونى در كشور شيلى بود، كه مشابهسازى آن با ماجراى كودتاى 1332 ه.ش آمريكايىها عليه دكتر مصدق، از رهبران نهضت ملى شدن صنعت نفت، ماجرايى جدى بود، كه در ادبيات تاريخى و روابط بينالملل و انقلابى آن دوره به صورت جدى منعكس شد. البته ضربه ناشى از وقوع كودتاى 1973 آلنده بر روحيه جوامع مختلف جهان، ضربه بسيار كارسازى بود و اين مسأله در گرايش مردم و بهخصوص جوانان به مخالفت با سياستهاى آمريكا، تأثير بسيار جدى و مهمى گذاشت. براى اينكه ما اين نمونهها را به خوبى مطالعه كنيم و بدانيم كه چگونه اين تأثيرگذارى عميق و اساسى بوده است، به اعتقادم، مطالعه دو سازمان سياسى چريكهاى فدايى و مجاهدين خلق بسيار اساسى است. به همين صورت، در دورههاى بعد هم اتحاديه كمونيستها نيز از روشهاى آنها استفاده كردند. وقتى سازمان چريكهاى فدايى خلق شكل مىگيرد؛ براساس دو مدل انقلابى طراحى مىشود: يك گروه مدل علىاكبر صفايى فراهانى است و گروه ديگر مدل مسعود احمدزاده است. احمدزاده قائل به جنگ انقلابى و چريكى در شهر است، اما علىاكبر صفايى فراهانى قائل به جنگ چريكى در جنگل است. اعضاى سازمان جنگل براى دو سال آموزش نظامى در فلسطين و اردن، اردوى نظامى مىروند و پس از زحمات و سختىهاى بسيار زيادى مىتوانند در جنگل پايگاهى براى خود دست و پا كنند و در آنجا حضور و نفوذشان را استحكام ببخشند. آنها منطقه سياهكل گيلان را انتخاب كردند، كه بتوانند آنجا يك كانون بحرانى را درست كنند و از طريق اين كانون بحران، بتوانند نيروها را بسيج كنند و بنا بوده كاملاً براساس مدل چهگوارا و كاسترويى، مبارزات چريكى خود را عليه رژيم پهلوى ادامه دهند، اما بهرغم اينكه براى اجراى مدل چهگوارايى زحمات زيادى كشيدند، ولى همه اعضاى شاخه جنگل سازمان چريكهاى فدايى خلق شناسايى و دستگير شدند و همه اعضا به استثناء يكى دو نفر، اعدام شدند و خود اين ماجرا به درگيرىهاى جديدى در داخل كشور دامن زد. اعضاى سازمان مجاهدين خلق نيز بيشتر گرايش به جنگ انقلابى از نوع چريكى شهرى دارند. در اين دوره، مطالعه آثار نويسندگان چپ از نوع »رژى ديبره« برايشان بسيار مهم بود و همچنين آثار »كارلوس مارگلا«. در كنار اين مسأله با شكلگيرى يك اسطوره جهانى در آمريكاى لاتين روبرو هستيم. اين اسطوره جهانى، شخصيت چهگوارا است. چهگوارا، يك آرژانتينى است كه به خاطر اعتقاداتش به كوبا رفته و در كوبا جنگيده و به همراه كاسترو، انقلاب كوبا را به پيروزى رسانده است، كه بخش زيادى از پيروزى انقلاب كوبا و مطرح شدنش به عنوان يك الگو، مديون تلاشهاى چهگوارا در حوزه بينالملل است. حضور او همراه با گذشت و فداكارى بسيار تحسينبرانگيزش در جهان همراه است. وى مدتى به عنوان وزير صنايع و بعد به عنوان وزير خارجه دولت انقلابى كوبا عمل مىكرد، با وجود اينكه پست سياسى مهمى هم داشت، باز هم به عنوان يك نيروى انقلابى به آفريقاى جنوبى و بوليوى رفت و فرماندهى جمعى از مخالفان دولت بوليوى را به عهده گرفت تا بتواند الگوى جنگ انقلابى را در بوليوى اجرا كند، اما آمريكايىها به همراه نيروهاى محلى، در يك درگيرى او را به قتل رساندند. درست است كه كشته شدن چهگوارا در بوليوى ضربهاى بر انديشه چپ بود، اما واقعيت مسأله اين است كه چهگوارا به يك اسطوره بينالمللى تبديل شد. بىتعارف، اين اسطوره بينالمللى در گرايش بسيارى از جوانان به ماركسيسم نيز مؤثر بود.
فكر مىكنيد غير از شخصيت جذاب چه گوارا، چه عواملى سبب گرايش جوانان به ماركسيسم مىشد؟ ماركسيستها مهارت زيادى در حماسهسازى دارند. اين مهارت به خاطر اين است كه ادبيات ماركسيسم، مربوط به سه كشور بسيار مهم حماسهساز در حوزه ادبيات است: آلمان، فرانسه و روسيه. اين سه كشور، كشورهايى هستند كه در آنها بيان حماسه از پديدهها و شخصيتها بسيار رايج است و هر سه كشور مأخذ بسيار مهم ادبيات ماركسيستى در جهان هستند و اين سه جريان ادبى مهم در جريان ماركسيست تجلى پيدا كردند. لذا آثار بر جاى مانده از انقلاب روسيه و انقلاب فرانسه؛ مانند كتاب »جنگ و صلح« تولستوى را مىبينيد كه به طور طبيعى، اين ادبيات در اسطورهسازى ماركسيستهاى جهان مؤثر بود. لذا چهگوارا اگر يك انقلابى مسلمان بود شايد ما مسلمانان، نمىتوانستيم او را تبديل به چهره بينالمللى اينچنينى كنيم. ما موارد زيادى از اين شخصيتهاى مبارز و انقلابى در طول تاريخ اسلام و به خصوص شيعه داشتيم كه نتوانستيم آنها را درست و جذاب به جوانان و نسل جديدمان بشناسانيم. واقعيت مسأله اين است كه ماركسيستها از اين حادثه و شخصيت استفاده كردند و هنوز هم تصاوير خاص چهگوارا در بسيارى از خانهها و در بين جوانان محبوبيت دارد. يك تعبير بسيار جالبى را دكتر شريعتى در اين زمينه دارد كه مىگويد: جاى بسى سئوال است كه چهگواراى آرژانتينى براى جوان دانشجو و شيعه ايرانى بسيار شناخته شدهتر و محبوبتر از علىبن ابىطالب(ع) است! در اتاق هر دانشجوى ايرانى يك عكس چهگوارا را مشاهده مىكنيد. اين واقعيت در مقطعى در كشور ما وجود داشت و كم و بيش هم وجود دارد. ما شخصيتهاى چريكى و برجسته مسلمان و معتقد در زمانه اخير، همچون شهيد اندرزگو، شهيد نواب صفوى دكتر چمران و... داريم، كه متأسفانه تلاشى براى معرفى آنها نكرده ايم و به حداقل يادكردها از فعاليتهاى آنها بسنده كرده ايم. ما در تاريخ انقلاب اسلامى و جنگ تحميلى دهها مورد اين چنينى داريم. نشناساندن آنها به جامعه داخل و خارج از كشور، نشانگر ضعف ما و دستگاههاى فرهنگى ما در امر الگوسازى مناسب براى جوانان و همه انقلابيون جهان است. ما موارد مشابه زيادى هم در سطح جهان اسلام داريم، كه باز هم آنها ناشناخته مانده اند و تنها سيد حسن نصرالله در رسانهها و بين مردم شناخته شده است.
*. يعقوب توكلى، تاريخ نگار و دانش آموخته حوزه علميه قم است، كه نوشته او تحت عنوان »اسلامگرايى در مصر« با نگاه به تأثيرات انقلاب اسلامى ايران در مصر، تدوين و نقد خاطرات شخصيتهاى پهلوى؛ مانند »جهانگير تفضلى« و »على امينى« و سه كتاب در دست انتشار او تحت عناوين »راز درخت سيب« (بررسى شبه داستانى نظريات انقلاب اسلامى)، »نظريه انقلاب و تروريسم در ايران« و مجموعه مفصل »نقد تاريخنگارى انقلاب اسلامى«، از جمله فعاليتهاى ايشان در خصوص انقلاب اسلامى است. نظريهپردازى او درباره جريانهاى تاريخ نگارى در ايران، به گفتمانى در اين حوزه تبديل شدهاست. وى عضو هئيت علمى پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامى و رئيس گروه تاريخ سازمان پژوهش و برنامه ريزى آموزشى وزارت آموزش و پرورش است و پيش از آن مدير گروه تاريخ و تمدن پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى بوده است.