responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 208  صفحه : 7

روايتى امروزين از منطق‌الطير
میراحسان احمد

1. حقيقت آن است كه بخش بزرگى از آفريده‌هاى جهان مدرن، پاى در گذشته و بازخوانى آثار، متون و ميراث يونانى دارد؛ اما ما عظيم‌ترين ميراث‌هاى ادبى و معرفتى مان را بر باد مى‌دهيم؛ به آنها رجوع نمى‌كنيم و مورد قرائت مجدد قرار نمى‌دهيم؛ مى‌گذاريم در غبار زمان فراموش شود يا از توان خوانش نو و كشف وجوه تازه آن چشم مى‌پوشيم. به تكرار همان گفته مكرر بسنده مى‌كنيم و آن تكرار را نيز صرفاً به دور از زندگى و فايده و تنها به صورت يك اطلاع انتزاعى و بى اثر مكرر مى‌كنيم.
2. حقيقت ديگر آن است كه همراه بازخوانى، نگرش انتقادى (و نه صرفاً نفى گرايانه، بلكه جست و جوى نو و مبتكرانه) و نوآورانه متون و آثار گذشته، نتايج بزرگى براى فرهنگ غربى به بار آورده است. به همين دليل، مكرر افلاطون، ارسطو، دكارت، كانت، هگل، ماركس و فرويد بررسى و به حال احضار مى‌شود و با تأمل بر ميراث و نقدآن، به توليد تازه انديشه مى‌پردازند و سخن نو مى‌آورند؛ اما ما يكسر از اين فعل عقلايى و ابتكارى دست شسته‌ايم، به همين دليل، توليد تفكر نو در ميان ما، چه در فضاى روشنفكرى و چه در منابع حوزوى، آن چنان با كاستى روبرو است كه اگر هر چند سال يك بار، مقاله‌اى پژوهشى عرضه گردد كه حاصل نگرشى انتقادى و دستامدهاى نو در مطالعه متون باشد، همه هيجان زده مى‌شوند.
روشنفكران چپ و اصلاح طلبان جديد كارشان خواندن تئورى‌هاى مندرج در كتب غربى‌هاست و آن را به نام خود صادر مى‌كنند. به ياد دارم، زمانى اصطلاح »دولت ناپلئونى، زمانى »تاكتيك چانه زدن در بالا و فشار از پايين«، دوره‌اى ديگر دولت گذار، بر سر زبان‌ها افتاده بود و آن را به مردى سياسى نسبت مى‌دادند كه در رأس حلقه اصطلاح طلبان، از چهره‌هاى آشنا بود؛ اما هيچ يك از اين آرا متعلق به او نبود؛ انديشه‌هايى بود كه از ماركس به لنين و از آنجا به ادبيات چپ ايران راه يافته بود و به اين رهبران اصلاح طلب، دينى به ارث رسيده بود و نشان كامل تقليد بود.
حال آنكه همه آنچه به ديده تحقير به آن مى‌نگريم، يعنى همان متون اخلاقى و عرفانى، هزار بار بيشتر، متضمن ايده‌هايى است كه مى‌توان، با بازخوانى و نقدشان، به نتايج تازه‌اى در عرصه انسان‌شناسى و حتى مفهوم قدرت و اخلاق و تئورى‌هاى سياسى، متناسب با فرهنگ و وجود وجوديت ايرانى دست يافت.
3. به چشم من، متون عرفان اسلامى - ايرانى، اگر چه ناظر بر تحول باطنى فرد و تزكيه و خاصيت آينگى و معرفت خويش و خداست، امإ؛ چون انسان به مثابه جهان كبير، بلكه اكبر، همه سرشت‌هاى اجتماعى را در خود نهان دارد، با نگرشى پژوهش گرانه و سنجش گرانه، مى‌تواند در حوزه اخلاق، قدرت، و آفات و آسيب‌شناسى قدرت و به طور كلى انسان‌شناسى و مطالعات فرهنگى، اجتماعى و سياسى كاملاً مفيد واقع شود.
سياست ماكياوليستى، چنين بينشى از سياست را كنهه و متعلق به جهان ما قبل مدرن مى‌داند، اما سياست اسلامى و سياست در تفسير حضرت امام (ره) عميقاً بين معرفت عرفانى واكنش و اقدام ملى و بين المللى دولت، رابطه جدا نشدنى مى‌بيند و جز به اين سياست قائل نيست.
4. متأسفانه، نه در طى تاريخ عرفان و نه طى سى سال اخير، عليرغم همه ضرورت‌ها،پژوهشى در بازخوانى ايده‌هاى عرفانى، در ارتباط با اخلاق قدرت همچون چراغى فرا راه عمل دولت اسلامى صورت نگرفته است و لازم است محققان عميقاً به آن بپردازند.
5. منطق الطير شيخ فريدالدين عطار نيشابورى، يكى و تنها يكى از متون و منابع عظيم عرفانى ماست كه مى‌تواند، چون آينه‌اى، آسيب‌هاى اخلاق را در حكومتى كه قصد خود تصحيحى دارد و مى‌كوشد با آفات قدرت بستيزد، باز بنماياند.
اين سلسله مقالات كه هر يك مستقل و باطناً پيوسته‌اند، مى‌كوشند، امكانات مقدماتى اين تفسير را گوشزد كنند. روشنگرى درباره »منطق الطير« شيخ فريد الدين عطار كه روايت كنونى‌اش به نثر، براى جوانان و همگان پيش روست، به سخنى دراز دامن نيازمند است و از چند سو، هم سخن درباره خود عطار و آثار و فرم و محتواى شعرش لازم است و هم، زيبايى‌شناسى منظومه منطق الطير را بايد معرفى كرد و آن را در متن تحول شعر عرفانى سنجيد و در ريشه درياى پهناور شعر مولانا، چشمه‌هاى بزرگ شعر سنايى و عطار را فهم كرد.
اما به شيوه امروزى مى‌توان منطق الطير را از منظر زبان و تأويل زبان مرغان و خود زبان، همچون يك مأواى هستى نگريست.
همراه گفت و گو از عرفان عطار و سلوك و سير عرفانى در منطق الطير، مى‌توان لايه ديگر دعوت به وحدت را با شالوده شكنى متن آشكار ساخت و آن بازتاب انديشه حكيمانه فرا خواندن يك ملت، متشكل از اقوام گوناگون به وحدت، و دست يافتن به يگانگى، ضمن پذيرش فرديت و كثرت است. اين آزادى و پذيرش حيات فردى و آگاهانه و خودشناسى خويشتن و بر آمدن سيمايى يگانه و تابش رخسار حق تعالى چقدر با آرزوى مرتبه‌اى ديگر از واقعيت بشرى ما و زيست ايران و ايرانى بودن، يعنى آرزوى حل مشكل پراكندگى و پرسش اصلى حيات اجتماعى، يعنى تأمين وحدت همنواست؟
پس آن پرسش بنيادين هستى شناسانه منطق الطير، همراه با يك پاسخ جامعه شناسانه و تاريخى به ضرورت حفظ وحدت، افزون بر به رسميت شناختن ارزش فردى و قوى است و همين گونه در لايه‌اى ديگر، احترام به حق فردى و آزادى فردى و انتخاب و رأى فردى، با حقوق و حركت جمعى و اجتماعى در اين داستان مورد اشاره است. آنجا كه مرغان تك به تك، فرديت خود را ظاهر مى‌سازند و بالاخره رهبر خود را عليرغم پيام‌آورى (ه) هدهد، بنا به حق برابر همگان، براى راهبر شدن به قرعه معين مى‌كنند كه باز البته به حق، هدهد انتخاب مى‌شود.
مى‌بينيم كه منطق الطير، اثرى داراى لايه است كه هم از والاترين معرفت‌ها و معناهاى بنيادين و هم از دغدغه‌هاى حكيمانه اجتماعى و فردى و روح ايرانى با ما سخن مى‌گويد و از ما »كه‌ايم« و »چه‌ايم« مى‌پرسد. پاسخ نيز رمزى است بركشيده از زمين تا آسمان، از انسان ايرانى تا پروردگارش كه به طور كلى پيوند انسان در زمين و جهان را با سرچشمه هستى بازخوانى مى‌كند و راز مى‌گشايد. قرآن كريم هم، به زبان مرغان اشاره مى‌كند و پيامبر اكرم (ص) و امام على (ع) آن را تأويل مى‌كنند و همان‌ها ريشه روايت رمزى منطق الطير است.
پيش از عطار، كتاب الفصول عبدالوهاب بن محمد، راز و رمز زبان مرغان را پيش كشيده (نيمه دوم قرن چهارم) و تسبيح آوازشان را باز گفته بود. سنايى در ديوانش، زبان پرندگان را رمز مى‌گشايد و خاقانى نيز به اين رمز گشايى مى‌پيوند، تا كار به عطار مى‌رسد كه از متن‌هاى اوليه و پراكنده، روايتى بزرگ و شگفت آور مى‌سازد. پيداست عطار از رسالة الطير ابن سينا و ابو الرجاء چاچى و احمد غزالى و عين القضات و نجم الدين رازى بهره برده است؛ اما آنچه او پرداخته، چيز ديگرى است.
منطق الطير را مى‌توان داستانى با شخصيت‌هاى اصلى و محدود، سيمرغ، هدهد، موسيجه، طوطى، كبك، تنگ باز، دراج، بلبل، طاووس، تذرو، قمرى، فاخته، باز، مرغابى (بط)، هماى، بوتيمار، كوف، صعوه (گنجشگ) و مرغ زرين (خورشيد) و باز سى مرغ يا سميرغ در پايان كار دانست. افزون بر موتيف‌ها و رنگمايه‌ها و شخصيت‌هاى فرعى كه از بيرون داستان به درون كتاب سر ريز مى‌كنند و اشخاص واقعى‌اندو از پيامبر خدا تا عارفان، اوليا، مردمان معمولى و... را در بر مى‌گيرند كه هر يك در مرحله‌اى از مراحل سير و سلوك و سفر مرغان، در حاشيه روايت حضور مى‌يابند و داستانى از آنان باز گفته مى‌شود كه نيرو بخش ماجراى مرغان است و در حقيقت، نمونه واقعى سفر در وادى‌هاى هفتگانه، به وسيله عارفان و داستان آدميان.
هر يك از مرغان، شخصيتى نمادين دارند؛ هدهد، مرغ راهنماست. تاج بر سر دارد و هدايت گرى او گزينش و عنايتى الهى است و هر چندبه قرعه، برگزيده مى‌شود، اما در اين »اتفاق«، سرنوشتى آسمانى نهان است.
ديگر مرغان نيز هر يك ويژگى‌اى دارند و هر يك گره‌اى در كار كه بايد مشكل را حل كنند تا بند از وجود بگشايند و پر پروازشان در راه دشوار ديدار سيمرغ گشوده شود، بارهايى از بستگى و پايبندى و دست اندازى نفس فريبنده، به جايگاه و حضور رسند و آينه شوند و در آينه خود، عكس رخ يار بينند. آنكه هر مرغ را، چه قيد و بند نفسانى بر دست و پاست، طى روايت، براى خواننده گشوده و روشن خواهد شد.
اكنون تنها پوزش از اندازه خرد اين نگارنده، در باز خوانى روايت بزرگ، يعنى شعر و منظومه عطار، به نثر« ساده باقى مى‌ماند تا هم ويژگى زبان چنين رواياتى حفظ شود و هم حكايت، رنگ و رويى از داستان امروزى به خود گيرد.
در سر دارم، از اين روايت، داستانى كاملاً امروزى بپردازم كه گفت و گوى اين متن با جاناتان مرغ دريايى، اثر رپچارد باخ است و بر اساس احضار متن عطار به اكنون و تماشا و نگاه به آن با خرد امروزى، همچنان كه احضار خرد امروز به ديروز و مطالعه‌اين دونگاه با يكديگر كه چه شگفت‌انگيز است اين گفت و گو.
اگر منطق الطير را جدا از موتيف‌هاى فرعى و براساس ساختمان همان داستان سيمرغ دنبال كنيم، به انبوهى از ديده‌هاى مصلحانه در حوزه كنش فردى و اجتماعى بر مى‌خوريم. اين ديده‌ها، هرگز مجرد و براى لاى كتابها نبوده، بلكه همچنان كه در مقياس فردى، پيشنهاد براى عمل معرفت النفسى و معرفت اللهى و تزكيه و اصلاح است، در قياس اجتماعى و به ويژه عمل قدرت حاكم و حكومت در هر دوره، مى‌تواند سرچشمه آموزه‌ها، آزمون‌ها، آزمايش‌ها و پيشنهاداتى براى اصلاح باشد كه براى حكومت‌هايى با دغدغه الهى، مسلماً درس‌آموز و مفيداست.
زمانى كه ما منطق الطير را به نثر روان باز مى‌گردانيم و در اين مقالات، مى‌بينيم كه در اين روايت، هم ارزش‌هاى ادبى و هم حِكَمى گوناگونى وجود دارد.
نخستين نكته، ضرورت شور معرفت و ارتباط اين معرفت و طلب با جهان غيب و آواى غيب است. با خواندن قطعه‌اى كه روايت آغاز داستان سيمرغ است، مى‌توان آن را آزمود : آسمان اين شب، آسمان هر شب نبود، آسمانى ديگر بود. هوا دم كرده بود و ابرى و سنگين بود. خوب كه نگاه مى‌كردى، در دل آسمان، تشويقى پنهان پرپر مى‌زد. يك يك سايه‌هايى از هر طرف، در پرواز بودند و از دور دستان سر مى‌رسيدند و چرخى مى‌زدند و مكانى براى فرود مى‌جستند. دلشوره‌اى پنهان و شور و شوقى همراه نگرانى، در ذرات هوا جارى بود.
هدهد، زودتر از همه، به وعده‌گاه رسيده، بر تخته سنگى فرود آمده و همان جا نشسته بود. كاكل او در نور ماه مى‌درخشيد و در نى نى چشم‌هايش، شورى شعله مى‌كشيد. او به بال‌هايش قوسى زيبا داد، نيم گشوده و با لرزشى آرام، غبار راه تكاند و فشاند. در سكوت ژرف شب، فرصتى يافته بود كه به راه پيش رو بينديشد. منقارش را به طرف ماه بالا برد و به دور دست نگريست. شب ظلمانى بود و راه پيدا نبود و در همان حال، نخست صداى بال بالى را شنيد و سپس »يا هو« را ديد كه تازه از راه رسيده و در حال فرود است.
يا هو نام‌هاى گوناگونى داشت. گاه به نام موسيچه خوانده مى‌شد. مردمان »يا كريم« اش مى‌خواندند. پرنده‌اى سراپا شوريده بود. هدهد، خيره به شب و اعماق آسمان نگريست و در دور دستان، سايه‌هاى مرغان و پرواز شان را آشفته، تك به تك و پراكنده، دنبال كرد. هدهد همان گونه كه پرواز مرغان را تماشا مى‌كرد ،همه زندگى‌اش را به ياد آورد و آوايى مدام به او مى‌گفت، ديو درون را براى هميشه در زندان انداز و به سوى يار سفر كن.
هدهد، مرغ خوش خبر جهان بود؛ مرغ تاجدار ميان همه مرغان. بى اختيار به سايه‌اش نگاهى افكند، تاجش بر سر، نشان شكوه و بزرگى بود. اين تاج افتخار، تاج راز دارى او بود. هدهد، پيام آورى بود كه هرگز لحظه‌اى راستى را رها نكرد و پيامى را ناراست نرساند. پيك امانت دارى بود كه راز دارى و رازدانى‌اش، ميان مرغان اندازه نداشت. اگر به بهاى جانش تمام مى‌شد، حاضر نبود كه از راست‌گويى دست شويد. گيرم مرگبارترين زيان‌ها بر او مى‌رفت، باز او امين و راست‌گو باقى مى‌ماند.
به ياد سفرش به كشور سبا افتاد. به ياد سخن گفتن با حضرت سليمان، به ياد لحظه ديدار سليمان و ملكه سبا و عشق آن دو. به ياد زيبايى بلقيس كه فرمانرواى كشورى پهناور بود و بزرگوارى سليمان پيامبر كه پادشاهى شكوهمند بود و زبان مرغان مى‌دانست و به زبان مرغان با او گفت و گو مى‌كرد و جوياى حال پرندگان مى‌شد. مرغ تاجدار به ياد آورد كه افتخار هم سخنى با سليمان را به آسانى به دست نياورده بود.
سال‌ها كوشيده بود، پرنده‌اى باشد با دل و جانى پاكيزه و چون آينه شفاف و بى غبار، و راز دار و راست‌گو. هر بدى را در خود به زندان افكنده بود، تا شايستگى يافته بود، رازدار سليمان شود و با او تا اوج‌ها سفر كند. سليمان (ع) قاليچه‌اى شگفت داشت كه تا دورترين آسمان‌ها پرواز مى‌كرد.تنها هدهد بود كه توانسته بود، پرده دار سليمان شود و راز دار او باقى بماند و از اسرار دلش آگاهى يابد؛ اسرارى كه هيچ كس نمى‌دانست.
پس از همه اين سير و سفرها، تلاش‌ها و آزمون‌ها، اكنون آزمايشى چنان بزرگ پيش رو بود كه قلب هدهد از يادآوريش تپيدن آغاز كرد. به آسمان نگاهى ديگر افكند. دلش از سفر بزرگى كه آرزو داشت. روزى نصيبش شود، تندتر زد؛ آيا مى‌توانست با اين همه مرغ كه به اميدى از راه مى‌رسيدند، سفر بزرگش را به بياد آورد:
سفر به كشور سبا، هر چند سفرى سخت و توانفرسا بود؛ اما پايانى خوش داشت. ديرى نپاييد كه باز آمد و به سليمان گفته بود، از چيزى آگاهى يافته‌ام كه تو از آن بى خبرى. براى سليمان از سبا گزارشى سر راست، بى دروغ و درست آورده بود: آنجا بانويى ديدم كه بر تختى پر شكوه و بزرگ نشسته ، و بر مردمى سلطنت مى‌كرد كه خدا را نمى‌شناسند و بر خورشيد سجده مى‌كنند و شيطان اعمال‌شان را بر ايشان آراسته و آنان را از راه راست باز داشته است، پس نمى‌توانند حق را بشناسند.
هدهد با اين خبر درست ، به سلمان يارى رسانده بود تا بكوشد بر آنان نمايان سازد كه خورشيد، خدا نيست. جهان آفريدگارى دارد كه جسم نيست و در دانش و فهم نمى‌گنجد، پس ملكه سبا، با حقيقت كار جهان و آفريدگار جهان آشنا شد و به سليمان دل باخت. مردم سبا از چنگ شيطان، تاريكى و نادانى رهايى يافتند و جان و خرد خود را از خرافه زدودند و عقل و دانش، همه جا گسترده شد. آبادانى، دادگرى، حقيقت دوستى و آرامش روز افزون گشت.
هدهد از درياى يادها و خاطرها سربر آورد. شب گسترده بود و تاريكى فراگير. ابرى سياه نزديك آمد و نقاب بر چهره تابان ماه كشيد. هدهد از تيرگى روى گردان بود. سر چرخاند و بار ديگر موسيچه را ديد.
يا هو، هدهد را به ياد موسى (ع) مى‌انداخت. او مرغى بود كه زهر با او، شهد مى‌شد و نيش، نوش. از اينكه در اين ساعت‌هاى سخت چاره انديشى، موسيچه همراه اوست، احساس دلگرمى كرد.
ابر شكاف برداشت، ماهتاب بر زمين پاشيد، موسيچه هدهد را از دور، بر تخته سنگ ديد و شاد شد. هدهد را خوب مى‌شناخت و مى‌دانست، چه پرنده با صفا و دانايى است و چه روح پاكى دارد و از بسيارى چيزها آگاه است.
به ياد آورد كه هدهد، آنچه در ژرفاى زمين است، مى‌بيند و جايگاه آب را در اعماق خاك مى‌شناسد. او با همه خردى پيكر، دانشى داشت كه حضرت سليمان از آن محروم بود. سليمان از خدا پادشاهى و سرزمينى پهناور خواست كه پيش از او به هيچ كس ارزانى نكرده باشد و خداوند به هدهد دانشى داده بود كه بسيارى نداشتند تا حضرت سليمان بداند، بالاى دانش هر كس، دانايى‌هاى ديگرى است .پس هدهد بود كه سليمان را به آبهاى نهفته در زمين رهنمون شد و چون دمى از نظر سليمان غايب مى‌گشت، او نگران به هرسو مى‌نگريست و مى‌گفت : چيست كه هدهد را نمى‌بينم؟ آيا از غايبان است؟ سليمان در لحظه‌هاى نگرانى و اضطراب هدهد را مى‌جست، زيرا هدهد چيزهاى زيادى مى‌دانست و راهنماى خوبى بود.
حال موسيچه با ديدن هدهد، از نگرانى در آمده و اطمينان يافته بود كه در كار بزرگ و دشوارى كه در پيش دارند، همراه قابل اعتماد و تكيه گاهى دانا خواهد داشت.
مدت‌ها بود كه گاه بى‌گاه، ناگهان حال موسيچه دگرگون مى‌شد؛ درسرش صدايى عجيب مى‌پيچيد؛ چيزها كش مى‌آمدند؛ مه پيرامونش را فرا مى‌گرفت و در دلش شوقى شعله مى‌كشيد. او مى‌ديد كه تشنه ديدار كسى است. طنينى در دلش و ندايى در روحش مدام مى‌گفت: »خيز و موسيقار زن در معرفت«. موسيچه پيش خود مى‌انديشيد، اين كلمات مبهم چه معنايى دارد؟ يعنى چه از جا بر خيز و موسيقى بنوازد؟ موسيقى معرفت چه آهنگى است؟ آيا در دلش، بى زبان، به او فرمان مى‌دهند كه در پى حقيقت و به جست و جوى آن، به هر سو سرزند؟ از فرعون حيوان صفت دور شو و به وعدگاه بيا، يعنى چه؟
مى‌دانست كه دوستداران موسيقى مى‌گويند : مرد موسيقى شناس، از موسيقى و آواز آفرينش آگاه مى‌شود و به آهنگى كه در كهكشان ما نواخته مى‌شود، گوش مى‌سپارد و آن را باز مى‌نوازد و باز مى‌آفريند. آيا آن ندا به او مى‌گويد : تو هم به آواز دل و جانت گوش بسپار و در پى پيدا كردن آهنگ حق باش؟
موسيچه، بيش از هر كس، به حضرت موسى احساس نزديكى داشت. آن پيامبر خدا هم، روشنايى حقيقت را از دور، بر كوه طور ديد و راهى دشوار را طى كرد تا به آن نور حقيقت دست يابد. پس مرغ كوچك انديشيد: او هم بايد از فرمانروايى هوا و هوس دور شود، و به وعدگاه برود و با خداى خويش گفت و گو و راز و نياز كند و جانش را از ظلمت برهاند و سخن حق را در دلش، بى نياز به زبان و گوش بشنود و در آغوشش، جاودان آرام گيرد. افسوس كه اكنون همه چيز آشفته و پراكنده بود و راه و راهنمايى پيدا نبود و مرغان جدا جدا و ناهمراه، از يكدلى چه دور و از همدلى چه روى گردان بودند. هر كس در پى هوس و بهانه‌اى كوچك، از دوست دور و جدا، و غرق خودخواهى و بيهودگى مى‌زيست. »چرا هدهد، چرا؟« موسيچه همين كه اين سخن را با خود و زير لب زمزمه كرد، صدايى شنيد .چشم‌هايش را تنگ كرد و كوشيد دقيق‌تر بنگرد. طوطى را ديد كه بال صاف كرده بود تا كنار هدهد بر زمين بنشيند.
طوطى هم فرود آمده بود... .
در اين فضاى آغازين، چند نكته جذاب وجود دارد:
نخست نقش پيام آورى است كه با راستى و راست گويى در آميخته است. بدون اين تصوير سر راست از واقعيت، هيچ سخنى از پيام آورى الهى نخواهد بود. آنچه موجب هدايت قوم و ملكه سبا مى‌شود، تصوير درستى است كه هدهد از آنان ارائه مى‌دهد. در اين تصوير، هرگز غلو، و بغض جايى ندارد. نيك و بد »ديگران« عادلانه بيان مى‌شود. و آنكه »ديگرى« است، طبق همين تصوير سر راست هدايت مى‌گردد.
نكته دوم آن است كه »ديگرى« تا ابد ديگرى نيست و مى‌تواند خودى به حساب آيد. تا زمانى كه انسان انسان است و آفريده خدا و فرزند آدم و حوا است، نوميدى از هدايت، به صورت فردى يا اجتماعى، شيطانى و كبر آلود است. ديدگاه تحقيرآميز نسبت به ديگران و همواره آنان را ذاتاً آشتى‌ناپذير و ابداً كافر پنداشتن، دركى معرفت‌آميز نيست.
در اين داستان، در آغاز ملكه سبا و قوم او كافر و مشرك و با طى فرايند آشنايى با حق، به خودى و مسلمان بدل مى‌شوند.
نكته سوم، وجود »حال« و استعداد شورآميز يك نداى باطنى و هدايت گر، و توجه به نداى باطن براى بر افروختن آتش طلب است. بايد پذيرفت كه اين ندا در فطرت انسان و جامعه انسانى وجود دارد و بايد كوشيد تا فراموش نشود يا به يادش آورد يا فضا را براى شنودن آن نداى باطنى براى رهايى از روزمرگى و حبس در حصار عادت‌هاى كور و عبث زندگانى و توجه به حقيقت وحدت‌آميز هستى بشرى آماده ساخت.
از اينجا مى‌توان تصور كرد، قدرتى كه در بند مهار خود است، همچون انسانى كه در پى مهار نفس خود است، نمى‌تواند، به ساز و كارهاى مهار قدرت، طراوت بخشيدن به اين مبارزه با قدرت پرستى در دل قدرت، و آمادگى مدام براى شنودن نداى سفر به حضرت حق متعال و ممانعت از در غلتيدن در حصار دنيا و عادات روزمره، بى توجه باشد. قدرت و حكومت هم، مثل انسان به انقلاب مدام درونى، نه عليه ديگرى، بلكه در ابتداى عليه كبر و عجب و مطلق بينى و گم گشتگى »خود« نياز دارد تا خويش را از نفس شيطانى بپيرايد و مدام با نقد خود، و خضوع براى حق و مردم تحت حاكميت، راه رشد آزاد منشانه خود و آزاد منشى همگان را هموار سازد.
از اينجا درك مى‌كنيم، فروتنى حضرت امام (ره) در برابر حق متعال، نظير سخن » خرمشهر را خدا آزاد كرد« و در برابر مردم، »من خدمتگزار مردم هستم«، تعارف و كلمات شيرين مجامله‌آميز نبوده است، بلكه حقيقتى ذاتى بوده و از نگرش عرفانى امام (ره) به سياست، قدرت و حكومت سرچشمه مى‌گيرد.
جست و جوى روشنايى حقيقت و نه شيفتگى به خود و تكبّر، خدا را حاضر ديدن و طلب سفر به حق و جست و جوى حق، و آمادگى براى شنودن آواى حق از هر جا، و تحمل حق و ممانعت از در غلتيدن به مناسبات دنيايى قدرت، نخستين آموزه منطق‌الطير است كه ما را از فضاى فردى، به فضاى اجتماعى عرفان منتقل مى‌سازد.
طوق طوطى كه شبيه طوق آتشين بود، هدهد را به ياد آتش اهل دوزخ انداخت و پرهاى زيباى سبزش، جامه اهل بهشت را به يادش آورد. طوطى پرنده الهام بود. همه مى‌دانستند كه او بى آنكه خود بداند چه مى‌گويد، حرف‌هايى بر زبان مى‌راند. پرندگان مى‌دانستند، كسانى هستند كه روز و شب، سختى‌ها را بر خود هموار مى‌كنند و شب و روز در تلاش‌اند، و از هرگناه و كار زشتى دورى مى‌جويند و مراقب هستند، كاربدى صورت ندهند. پس دل و جان انسان، همچون آينه، روشن مى‌شود و الهام مى‌پذيرند؛ يعنى بى آنكه خود بدانند، آنها را از چيزهايى با خبر و آگاه مى‌كنند.
طوطى، مرغى بود كه هميشه سعى داشت، از فرمان ديو بدى كه در درون وسوسه مى‌كرد، روى برتابد؛ به او گوش نمى‌داد. دوست داشت خود را شبيه ابراهيم بداند كه دوست خدا بود و فرمان نمرود را كه دشمن حق بود، نپذيرفته بود و تسليم فرعون نشده بود و به همه گفته بود، نمرود خدا نيست و حق نيست كه مردم گوش به فرمان او باشند. و گفته بود كه نمرود نا راست مى‌گويد كه بت‌ها خدا هستند. ابراهيم بت‌ها را شكسته بود و او دوست خداى يكتا بود و به بت پرستان گفته بود: اف بر شما و بر آنچه غير خدا مى‌پرستيد، مگر نمى‌انديشيد؟ بت پرستان گفتند: بايد ابراهيم را بسوزانيم و بت‌ها را يارى دهيم. او را در آتش افكندند.
خداوند به ابراهيم نگريست. ديد سراپايش حقيقت دوستى و خدا پرستى است و در آتش حق مى‌سوزد و شادمان است. ابراهيم چون گلى، با بوى خوش عشق به حقيقت بود. خدا به آتش! فرمان داد: اى آتش براى ابراهيم سرد باش و بى آسيب ! و آتش گلستان شد.
طوطى چون ابراهيم، دلبسته آواى غيب بود كه در درونش مى‌شنيد و آتش دشوارى‌ها را براى او، گلستان خواهد كرد.
طوطى، هنوز با هدهد و موسيچه احوال پرسى مى‌كرد كه كبك هم رسيد. نسيم نرمى وزيد و بوى كوه آورد. چشمان كبك برق زد. نفس در سينه‌اش حبس شد، از همين حال، دلش براى جواهر و گوهرهايى تنگ شده بود كه رها كرده بود و سختى سفرى را بر خود همواره كرده بود كه بى تابش مى‌كرد.
كبك، راه‌هاى پر سنگ و خار كوهستان را با خنده طى مى‌كرد و به صالح پيامبر و معجزه او علاقه فراوانى داشت.
معجزه‌اش آن بود كه به فرمان خدا، از دل سنگ و صخره كوه، براى او شترى بيرون آمده بود كه چون گنجى زنده به شمار مى‌آمد و نشانه‌اى بود، تا مردم را به سوى حقيقت راهنمايى كند؛ ولى بسيار كسان دست از حق شستند و شترش را كشتند و به معجزه حضرت صالح اهميتى ندادند و در شب گمراهى خود باقى ماندند.
كبك در اعماق جانش صدايى مى‌شنود: »اى كبك خوش خرام«، از كوه حقيقت، خرامان و خندان بالا برو، كوه وجودت و صخره سنگيت را آب كن، سختى بكش، نرم شو، تا از كوه تو معجزه سر زند و ناقه و شتر صالح بيرون آيد و جوى شير و انگبين براى تو روان گردد و خود صالح به پيشواز تو آيد تا به ديدار حق رسى!
»تنگ باز« يا »كند باز«، پرونده‌اى تيز پرواز بود و نگاه تند، تيز و خشمگينى داشت. نامه برپاى او مى‌بستند و نامه مى‌رساند. هميشه خطابى در جانش موج مى‌انداخت كه تا كى مى‌خواهى تند و خشم آلود باشى و خشونت بورزى؟ نامه عشق ازلى بر پاى بند و تا ابد ديگر از عشق و مهر دوست دست مشوى. بيا از محاسبه و حساب دست بردار و به نداى دل گوش فرا ده، تا با چشم دل بينى از ازل تا ابد يكى است و در آغوش يگانگى و وحدت آرام گيرد.
اين بود كه تندباز، در پى آن بود، تا عشق ازلى بيابد و هرگز دل از آن نكند. ميل داشت، پهلوانانه از چون و چرا و چشم دوختن به اين و آن دست شويد و از دنيا چشم بپوشد. از اسارت آب و آتش و باد و خاك، و چهار جهت، و زمان بر هر كه او را چهار ميخ و در چنگ خود اسير كرده بود، از او خوسته بودند: درون غار وحدت بنشيند تا صدر عالم يار او گردد.
هدهد چشم به راه مانده بود؛ پرهاى انتهايى بالش را تكانى داد و در همين گير و دار، دراّج بال زد و كنارش نشست. مى‌دانست دراّج تشنه راه و بالاست، و مى‌كوشد، از هوا و هوس و فريب دنيا رها شود. پيش خود گفت: به به دراّج كه چون حضرت عيسى هواى معراج دارد. تو كه به جان آواز عشق شنودى، از خود پرستى بيزار باش كه گرداب بلاست و چون عيسى، سرا پا جان باش و جان و دل از عشق روشن كن، تا روح الله به پيش باز تو آيد و ترا به بالا و نزد يار برد.
باد بوى گل سرخ آورد و هدهد دانست كه بلبل رسيده است؛ آرى بلبل بود. هدهد زمزمه كرد: مرحبا اى پرنده باغ عشق، از درد و داغ عشق، آواز اندوهبار سرده! از درد دل، داو دوار، خوش بنال، قاصد جان عاشق را فداى آواز داودى كنند؛ اما چرا نفس فريبكار و شوم را زره كرده‌اى و از خود نمى‌گسلى؟ بيا مثل داود، آهن وجودت را نرم كن و آماده سفر به سوى حضرت حق باش.
پرنده كوچك آواز خوان، آرام نگرفته بود كه طاوس از آسمان فرود آمد و همه پرندگان آهى كشيدند. طاوس شكوهمند بود؛ اما همه دانستند كه از بهشت رانده شد و ندايى به او مى‌گفت: تو از زخم مار هفت سر سوختى، همزمانى با شيطان ترا از سدره و طوبى دور كرد تا اين ابليس را هلاك نگردانى، از چنگان طبيعت دل سياه رها نمى‌شوى.
تو شايسته كشف رازها نخواهى شد و دوباره در بهشت يار، آرامش نخواهى يافت، تا از مار زشتى رها شوى. آنگاه آدم وجودت، دوباره در بهشت جاى مى‌گيرد. پرندگان پى در پى از راه مى‌رسيدند. تذرو بال زنان آمد و گويى يوسف در چاه، افتاده آمده بود. صدايى كه او را دمى رها نمى‌كرد، با او مى‌گفت : اى قرقاول دوربين! بخواه كه چشمه دلت، غرق درياى نور باشد. گويى تو همچون يوسف، به تهمتى در زندان گرفتار آمده‌اى و ميان چاه مانده‌اى. خودت را از اين چاه تاريك بيرون بياور و به اوج عرش رحمانى آن يار مهربان دست پيدا كن. تو هم مثل يوسف، زندان و چاه را پشت سر بگذار تا چنان كه او در مصر، به پادشاهى رسيد، تو نيز در مصر عزت و بزرگى، پادشاه شوى. اگر به آنجا دست پيدا كنى، حضرت يوسف، همدم تو مى‌شود.
تذرو كه نام ديگر قرقاول بود، نمى‌دانست، اين چه دعوتى است. چه كسى او را مى‌خواند. او با كاكل طلايى و پرهاى رنگارنگ و دم درازى كه تلألؤ بنفش داشت، در زير نور ماهتاب، بر سرزمين اش مى‌انديشيد كه شاه نداشت. آيا ندايى او را به پادشاهى مى‌خواند؟
قرقاول در فكرهاى دور و درازش فرو رفته بود كه پرنده‌اى خاكسترى كنارش نشست.
هدهد به قمرى خوشامد گفت. اما قمرى خاكسترى در آن شب، تنگدل‌تر از هميشه به نظر مى‌رسيد، نمى‌دانست چرا مدت‌ها بود كه خطاب به او مى‌گفتند: تو همچون يونسى. توچون يونسى، تو يونسى. تا كه راز نداى درونى براى او گشوده شد. اى پرنده اندوه زده، آن چنان كه پيامبر خدا يونس درون ماهى گرفتار شده بودند، سرگشته ماهى نفس خود شده‌اى. تا كى مى‌خواهى بدخواهى او را ببينى و كارى نكنى. خود را از او رها كن تا رها شوى. اگر خود را از او رها كنى، مونس حضرت يونس خواهى شد.
قمرى كلمات آن صدا را كه درونش موج مى‌انداخت، تكرار مى‌كرد كه فاخته آواز خوان، دل شب را شكافت و پديدار شد. فاخته پرنده آواز بود و طوق وفا در گردن داشت. او را كه به سفر سوى حق مى‌خواندند، همين وفادارى را به يادش مى‌آوردند: بى وفايى كردن تو زشت است. در وجودت سر مويى خود پرستى باقى است. سراپا تو را بى وفا مى‌خوانم. اگر از خود بيرون بيايى، به سوى حقيقت راه خواهى يافت! و چون خرد تو را به سوى معناى حق رهبرى كند.
حضرت خضر، براى تو آب زندگانى جاودان پيشكش خواهد آورد؛ اما چرخ كه او را »باز« مى‌خواندند، چرخ زنان آمد، همواره سر پوش و كلاهى بر سرش مى‌نهادند و بر دست پادشاه آرام داشت و چون خواست پر كشد، سرپوش از سر بر مى‌كشيدند و در بازگشت، به سرعت و سرنگون فرود مى‌آمد. ندايى به او مى‌گفت : از شكار دنيا و مردار دست شوى، چون دلبسته به آن هستى، حقيقت از تو دور شده است. از دنيا و آخرت بگذر. كلاه از سرت بر دار، چشمانت را باز كن و بنگر كه حق چيست، چون دل از دو دنيا بردارى، جاودانه جايگاه تو، دست برترين پادشاهان، ذوالقرنين شود. خداوند به ذوالقرنين كه پادشاهى خداشناس بود، جايگاهى والا داده بود و او يار خدا بود و آن صدا به »باز« مى‌گفت: از غفلت و فراموشى دست بردار تا به خدا نزديك شوى.
اما عجيب‌ترين مرغان، مرغ زرين بود كه در آسمان پديدار شد. نسيم سپيده دمان وزيده بود و مرغان خواب نداشتند. و چشم به پيدايش خورشيد داشتند، تا كار بزرگ بيآغازند.
صدايى از دل مرغان برخاست:
مرحبا اى مرغ زرين خوش درآ
گرم شو در كار و چون آتش برآ
صدايى مى‌گفت تو نشان روشن و درخشان و خوبى هستى تا بدانند، چون از هرچه دست بردارند و هر چه پيش آيد و مانع راه شود و هر دلبستگى كوچك و بزرگ را بسوزانند، دل‌هاشان به اسرار حق آگاهى مى‌يابد و خويش را بر كار حق وقف خواهند كرد و چون در كار حق مرغ كامل شدند و تمام به كار حق دل بسپارند، ديگر خود نمانند، سراپا حق شوند و حق مانند.
همه مرغان جهان، از دور و نزديك، و آشكار و نهان رسيده بودند. با گردآمد نشان، باد برخاست و در پرهاشان دويد و از خفگى هوا كاست و نوازششان كرد.
همه با هم گفتند : در اين زمان، در سراسر جهان، هيچ شهرى خالى از شهر يار نيست. چگونه است كه سرزمين مرغان شاهى ندارد. بيشتر از اين سرگشتگى و پراكندگى صلاح نيست؛ ولى شاه بودن راه درستى براى زندگى نيست. شايسته است همه با هم يارى كنيم و پادشاهى بيابيم، زيرا چون كشور بى پادشاه باشد، نظم و ترتيبى نخواهد بود و همه چيز درهم و آشفته خواهد ماند. چنين بود كه همه آمدند و گفتند : جوياى شاهى‌اند.
تا اينجا ما با معرفى هر نوع، متوجه ويژگى درونى انسان، خرد انسان و اجتماع انسانى مى‌شويم. مى‌بينيم كه مى‌توان آن ويژگى طوطى را كه مى‌كوشد، از فرمان ديو بدى سر بتابد و تسليم وجه مستكبرانه وجودش نشود، با قدرتى مقايسه كنيم كه متفاوت از قدرت‌هاى فرعونى و نمرودى است و مى‌كوشد، دوست خدا باشد. افزون بر اين در طى سفر، ما با ضعف‌ها و كاستى‌هاى اين پرسوناژ، در مقياس عمل فردى و اجتماعى و كنش قدرت نيز آشنا مى‌شويم.
يا ويژگى كبك كه ندايى او را فرا مى‌خواند، صخره و سنگ وجودش را آب كند، سختى بكشد تا از كوه وجودش معجزه‌اى سرزند و چون معجزه حضرت صالح، هديه الهى و گنج زنده و ناقه از آن بيرون آيد، مى‌تواند در مقياس كنش حكومت دينى مطالعه شود. آموزه‌اى كه كنش حكومت الهى را نيز همين سلوك مى‌داند. منطق الطير، طى داستان، ما را با عوامل مانع رهروى به سوى سميرغ در اين حال، آشنا مى‌سازد.
خطابى كه در جان »تند باز« مرغ ديگر منطق‌الطير طنين مى‌افكند، نيز در مقياس حكومت دينى پندآموز است. اين خطاب درونى به مرغ نامه رسان كه نگاه تند، تيز و خشم آگينى دارد، مى‌گويد : تاكى مى‌خواهد خشونت بورزد. نامه عشق ازلى برپاى بند و هرگز از مهرورزى دست مشوى. بيا به نداى دل گوش فرا ده و در آغوش يگانگى حق آرام گير.
همين داستان در مورد دراّج نيز مى‌تواند تكرار شود. در معرفى مرغان، به دراج پيشنهاد مى‌شود كه از خود پرستى بيزار باش و چون عيسى سرا پا جان باش. آيا خودپرستى قدرت ،مهلك‌ترين سم به جان حكومت الهى نيست كه بايد از آن بر حذر كند؟
يا بلبل كه به عشقى كوچك بسنده كرده و محدود نگر است و افق باز ندارد يا طاوس كه مى‌تواند، پندى باشد به هر حكومتى براى رها شدن از وسوسه ابليس و همزبانى با شيطان استبداد و اقتدار جويى مردم ستيز و فريبكار يا معرفى تذرو كه در زندان تنگ گرفتار آمده و ميل به پرواز تا عرش رحمانى را از كف داده و به همان كه دارد مفتخر است و راه پيشرفت و بهبود و رهايى از دامچال را نمى‌داند و چشم دوربين ندارد. بيرون نيامدن از خود، در واقع يك بى وفايى به خداست كه فاخته هم گرفتارش است. اندوه زدگى قمرى هم از همين است و بايد گفت، گرفتار شدن در چاه خود، از هولناك‌ترين آسيب‌هايى است كه حكومت اسلامى مى‌تواند در آن گرفتار شود. تنها خود را ديدن و خود را از همه برتر انگاشتن و تفاوتى بين خود پُر كاستى و اسلام كامل نديدن، آغاز سقوط هر حكومتى است كه راه پيشرفت را برخود مى‌بندد.
حكومت‌ها گرفتار مردار دنيا مى‌شوند. پيشرفت‌هاى مادى براى آنان همه چيز مى‌شود. به ويژه مدرنيته، ساز كردن افسانه پيشرفت مادى است كه به صورى پيشرفت علمى و تكنولوژيك، درگسست از پيشرفت‌هاى معنوى و سلامت اجتماعى و اخلاقى، عدالت و رعايت حقوق فردى و... رخ مى‌دهد و هر پيشرفت مادى را نقابى براى سقوط انسانى و پرده پوشى جامعه پر تبعيض و نا سالم مى‌كند. »چرخ« پرنده‌اى است گرفتار مردار دنيا و درس‌آموز براى حكومت‌هايى كه در پس نقاب شعار پرواز دينى، به همان مردار دنيا و پيشرفت نظامى و تكنو لوژيك اكتفا مى‌كنند و آرمان حق متعال را از ياد مى‌برند.
و بالاخره مرغ زرّين و خورشيد معرفت خواه كه ما را به اسرار حق و آگاهى ناب مى‌خواند، در مقياس عمل و آرمان اجتماعى و آرمان حكومتى، اشارت گر و درس‌آموز است.

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 208  صفحه : 7
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست