سؤال اساسي اين مقاله اين است كه: چرا عصر پسامدرني كه در آن زندگي ميكنيم مهمّ است؟ و چه چيز آن بازمان قبل و بعد خود فرق ميكند؟
در كلّ، هر نسلي كه در جامعه زندگي ميكند و ميانديشد، در نوع خود منحصر به فرد است و با نسل پيش از خود فرق دارد؛ پس اگر بخواهيم ادعا كنيم در زماني زندگي ميكنيم كه با زمان قبل و بعد خود متفاوت است، مجبوريم تا حدي آن را توجيه نماييم.
اكنون به چند ماجراي خبري كه اخيرا اتفاق افتاده است و يك گزارش شخصي اشاره ميكنم. شايد اخبارِ مربوط به كساني را شنيده باشيد كه عروسك ميساختند و اكنون نوع خاصي خوك پرورش ميدهند. براي اين كه از اندام آنها جهت رفع نيازهاي انسان استفاده كنند ـ اين نوع پرورش به اين تعبير كه لازم نيست ادامه يابد ـ بدين طريق چند آدم پرورش يافت و آرايش ژنتيك شكل گرفت. و اگر پيشرفتِ طبيعي را دوست داشته باشيم، ميتوانيم اين فرآيند را رواج دهيم.
شايد نام شركت .(Lastminute.com) [آخرين دقيقه. كام]را شنيده باشيد، در اين شركت حدود 20 نفر كار ميكنند. چيز زيادي نميفروشند. اين شركت هيچ گاه سود نكرده است. اما تخمين زده شده كه همين شركت با اين خصوصيات 40 ميليون پوند ميارزد. چند سال پيش آن را دو جوان تأسيس كردند. اينها رخدادهايي كاملاً بي بديل است؛ چون اگر شركت «Lastminute.com» را در نظر بگيريد، اقتصاديتر از شركتي، مثل و.ه·· .اسميت (W.H.Smith) به حساب ميآيد، كه صدها نفر را در استخدام خود دارد و كالاهايي واقعي توليد ميكند. البته اين شركتِ واقعي كوچكتر از آن شركتي شد كه فقط دو سال از موجوديتاش ميگذشت.
اينك شرح حال من. چند سال پيش در كوآلالامپور بودم، ديدم كار چنداني ندارم، مشغول خواندن كتاب دربارهي اين كه كاشفي خاص چطور ديد به «بورنئو» رفته است شدم. او دريافت كه كاملاً از مابقي جهان جدا افتاده و آن جا خيلي دور افتاده است.
پس با خود فكر كردم، چرا به بورنئو نروم و به اين مسئله نرسم؟! در واقع در وضعيتي بودم كه ميتوانستم كاركناني از تلويزيون را در اختيار داشته باشم، چون به عنوان مشاور يك شركت كار ميكردم، آنها را متقاعد ساختم كه ساختن فيلمي دربارهي دور افتادهترين نقطه از بورنئو فكر بسيار خوبي است. پيغامي به دو پژوهشگر جوان مالزيايي داديم و آنها رفتند و آن روستاي خاص را پيدا كردند. از كوآلالامپور به كو ـ چين رفتيم. پروازمان سه ساعت طول كشيد. از كو ـ چين حدود هفت ساعت با وانت راه رفتيم و به نقطهي خاصي از رودخانه رسيديم، و از آن جا با قايق بلندي حدود پنج، يا شش ساعت رانديم و به يك مكان و خانهي دراز خيلي دورافتادهي خاص رسيديم. از بالاي تپّهاي كه در وسط دره قرار داشت، بالا رفتيم. آنجا كساني منتظر ما بودند. خودمان را در آن جا و بلكه در خانه حسّ كرديم. آنها به نظر «بدوي» ميرسيدند. شروع به فيلمبرداري و صحبت كردن با آنها پرداختيم. بعد از دو ساعت سرپرست آنها مرا صدا كرد و پرسيد: «چه مدّت ميخواهيد اين جا بمانيد؟» گفتم ده روز تا دو هفته. گفت: اگر ميخواهيد اين مدت طولاني در اينجا بمانيد بايد به ما مزد بدهيد. «ما نميتوانيم وانمود كنيم چيزي هستيم، كه شما از ما ميخواهيد». پرسيدم: «منظورتان چيست؟» گفت: «خوب اين جا آن طور كه فكر ميكنيد تاريك و وابسته به شمع نيست». دوباره پرسيدم: «منظورت چيست؟ اين جا دورافتادهترين نقطه است!» .گفت: «ما يك ژنراتور داريم.اگر اشكالي ندارد آن را روشن كنيم؟» بنابراين با روشن شدن ژنراتور چراغ روشن و آن مكان نوراني شد. گفت: «اينجا خيلي خستهكننده است. اگر اشكالي ندارد تلويزيون را بياوريم». وقتي با اين مسئله موافقت كرديم، چهار، يا پنج تلويزيون آوردندو به تماشاي آن نشستند. دريافت تصوير خيلي خوب نبود، بنابراين گفتند: «تلويزيون نگاه كردن فايدهاي ندارد، فكر ميكنم بهتر باشد ويديو نگاه كنيم». لذا همهي ما با هم نشستيم و در دور افتادهترين نقطهي جهان يك فيلم هاليوودي امريكايي به نام «تابودكر» نگاه كرديم. همهي آنها به فيلم علاقه داشتند و خيلي خوششان ميآمد.
پديدهي «امريكانا»
هدف از بيان اين ماجرا اين بود كه چيزي به عنوان نقطهي دورافتادهي دنيا وجود ندارد. اكنون هر نقطهاي از دنيا اساسا در معرض انواع مشخصي از وسايل پيشرفته قرار دارد. چيزي كه عرضه ميشود من آن را «امريكانا» مينامم. بايد بين امريكانا و غربي شدن، تمايز قايل شد. تمايز بين امريكانا و غربي شدن، تمايز بين «باكتري و ويروس» است. اگر يك باكتري داشته باشيد مي دانيد كه ميتوانيد در مقابل آن كاري انجام داده و آنتي بيوتيك (ضد باكتري) استفاده كنيد. ميتوانيد با آن مقابله كنيد، مگر اينكه ميكروبي باشد كه تازه سروكلّهاش پيدا شده و ناشناخته باشد.
اما در مورد ويروس، وضع كاملاً فرق ميكند. و مقابلهي با آن كار آساني نيست؛ در واقع نميتوانيد در مقابل آنتي بيوتيك استفاده كنيد. در اغلب موارد براي مبارزه با يك ويروس، بايد نوع خاصي از درمان را به كارگرفت كه در موردش تحقيق شده باشد. ويروس خيلي سريعتر از باكتري تغيير ميكند و متحول ميگردد؛ پس به يك نوع درمان نياز نداريد، بلكه بايد با تغيير ويروس دايما اين درمان را پيش ببريد. بنابراين در وضعيتي قرار داريم كه ويروس «امريكانا» در هوايي است كه ما استنشاق ميكنيم. هيچ جايي براي مخفي شدن نيست. و نميتوانيد جايي برويد كه اين ويروس آنجا نباشد. ويروسي است كه خيلي خيلي سريع آلوده ميكند. البته در اغلب موارد آلوده ميكند، چون ميخواهيم و دوست داريم آلوده كند، نه اين كه خود را در معرض آن قرار دهيم. ولي از سوي ديگر هيچ جايي نيست كه مخفي شويم. بنابراين سؤال اساسي اين است كه: چرا اين دنيا وجود دارد؟ آيا اتفاقي بوده است؟ و آيا وراي آن چيزي وجود دارد؟
فكر ميكنم دنيايي كه وجود دارد، فقط دنيايي نيست كه جهانبينيهايِ خاصي آن را به وجود آورده باشند، بلكه طرحها و طرز تفكرها و نظريهپردازيها و تحولاتِ خاصِ علم، اقتصاد و تاريخ كه اين جهان بيني خاص را به وجود آورده است، نيز در آن تأثير گذار باشد.
مثلاً ميدانيم كه طي دهههاي (1960 و 1970م) خطر امروزين سازي (مدرنيزاسيون) ما مسلمانان را، تهديد ميكرد. مشكل خاصي بود كه مجبور بوديم با آن مقابله كنيم. اكنون تا حدي اين تجدد (مدرنيته) متعالي شده و به نوع جديدي طاعون مبتلا شدهايم كه معمولاً آن را (پسامدرنيسم) مينامند. به نظر من دنيايي كه امروزه وجود دارد و ما ساكن آن هستيم، دنياي مهندسيِ ژنتيك است كه ميتوان در آن ژن خوكها را دستكاري كرد، تا اندامهايي را براي انسان به وجود آورد. دنياي اقتصاد عملي كه ميتوان براي چيزهايي كه هيچ چيزي را توليد نميكنند، قيمت خيلي بالايي گذاشت، دنيايي كه تلويزيون، و تلفن و ماهواره در همه جاي آن وجود دارد، اساسا دنياي پسامدرني است كه تعابير پسامدرن، آنها را به وجود آورده است. و من ميخواهم برخي از اين انديشهها را شناسايي كنم.
افكار ايدهي حقيقت
يكي از دلايلي كه امروزه پسامدرنيسم داريم، چيزي است به نام «عرفاني سازي علم» كه اساسا بعضي تاريخنگاران و فيلسوفان علم؛ مانند توماس كوهن (Thomas kuhne)، كه كتاب كوچكي، با عنوان «توماس كوهن و جنگ علم» نوشته، و كساني؛ مثل فوئرباخ (Farbach) و... آن را مطرح كردهاند. ما فرض كرديم علم اين پديدهي عيني خنثي بوده است. اما شامل واقعيتهايي است كه هر كس ميتوانست به آنها اعتقاد داشته باشد. ولي «كوهن»، فوئرباخ و اكثر فيلسوفان نشان دادند كه در واقع علم چيزي نيست كه بتوان آن را يك پديدهي عيني قابل درمان به حساب آورد. در واقع دانشمندان طبق الگوهايي كار ميكنند كه آنها نظامهاي اعتقادي بشر امروزي هستند و علم از الگو به حركت در ميآيد. و اين مطلب اساسا بدين معنا است كه علم و دين اصلاً متفاوت نيستند. اين عرفان زدايي، از عينيت علمي نقشِ بسيار مهمّي در تفكر پسامدرن و در علومي؛ مثل مكانيك كوآنتوم، رياضياتِ انتزاعي و... دارد كه جزميت در آنها از بين رفته است.
از دههي 1920 م به بعد، زماني كه هايزنبرگ (Hatzenburg) اصل عدم قطعيت را مطرح نمود، و نظريهي هرج و مرج، پيچيدگي و... تا امروز، عدم تعيّن معيار قرار گرفته است؛ يعني چيزها را نميتوان به طور قطع معيّن كرد و تقريبا همه چيز غير قطعي است. وقتي اين ايدهها را با چيزي مثل ايدهي فوئرباخ در مورد تاريخ تركيب كنيم، تاريخ اساسا به عنوان تودههايي از واقعيات و دادههايي كه طبق عرف از تاريخ انتظار داريم تفسير نميشود، بلكه تاريخ اساسا به عنوان چيزي وجود دارد كه پيوسته تفسير ميشود و پيوسته تغيير ميكند؛ زيرا ما تفسيرهاي تازهاي از تاريخ ميكنيم. سپس تمام اينها را تركيب كرده و تفكر خاصي را به وجود ميآوريم كه گاه خود را به عنوان داستان خاصي آشكار ميسازد. و داستان واقعگرايانهي جادويي عمدهترين نمونهي آن است. و نمونهاي است كه بيش از همه بر ذهن ما نقش بسته است. آيههاي شيطاني است كه در تاريخ به عنوان تفسير خاص ارايه ميشود و واقعيتهاي تاريخ را پيوسته مورد شك و ترديد قرار ميدهد و پيوسته با آنها مقابله ميكند.
به غير از اين مورد، فقط يك جنبهي ديگر از تفكر معاصر وجود دارد كه بيشتر انديشههاي نوين را به جود آورده است و آن «تعبير غير» است؛ يعني فردي به جُز ما. تعبير به غير را در رشتههايي؛ چون مردمشناسي، تاريخ، سياست و روابط بينالملل چگونه معرفي ميكنيم؟ كساني كه ما نيستند و كساني كه بيرون از ما هستند؟ به قول معروف، اغيار غير غربي، مسلمانان، هندوها، كشورهاي در حال توسعه و... هستند.
چنانچه تمام اين معجون و تحولات فكري جديد را تركيب كنيد، به چيزهايي ميرسيد كه به تفكر پسامدرن، به شيوهي شكلگيري جهان، رضايت ميدهد. يكي از موارد رضايت اين كه، در جايي علم تا حدي غير عرفاني شده است كه حتي در عينيتش هم نميتوان شك كرد، داراي تعيّن بسيار زيادي هستيم، به خاطر آنچه كه تاريخ و فلسفهي معاصرِ علم، واقعا به ما نشان داده است. براي مثال، امروزه به چيزهايي مثل دانش عينيِ پوپر ميخندند، بنابراين اگر دنياي مثل آن داشته باشيم، ايدهي حقيقت واقعا قوام پيدا نميكند. علماي پسامدرن در از بين بردن فرا روايتها؛ يعني هر چيزي كه در آن حقيقت وجود داشته باشد، خيلي شديد عمل كردهاند. اما چيزهايي؛ مثل عقل، يا عينيت و علم به تعبيري تضعيف شده است.
معناگريزي در دوره پسامدرن
البته اين مسئله مستقيما بر ما تأثير ميگذارد؛ زيرا ما مسلمانان به نوعِ خاصي از حقيقتِ مطلق اعتقاد داريم؛ حال اگر هيچ حقيقتي وجود نداشته باشد، سؤال دوم اين است كه آن چيزي كه معنا ميدهد چيست؟ اگر تمام آن چيزهايي را كه معنا ميدهند؛ مثل سنت، دين، تاريخ، و هويت برداريد، آن وقت البته هيچ معنايي وجود ندارد. و اين دومين جزء از تفكر پسامدرن است كه تقريبا همه چيز در آن بي معنا است. به كساني كه كتاب «اكو تيمارستانِ» بدْلِم (Bedlam)، را نخواندهاند، آن را توصيه ميكنم. كتاب عظيمي است. در اين كتاب اطلاعات مهمي در مورد اسلام وجود دارد. آنچه «اكو» انجام ميدهد اين است كه: تمام انواع تعابير حقيقت را، از تاريخ و علم گرفته تا ابعادگونان اسلام در نظر ميگيرد. فصلي خاص در مورد تفكر شيعه و انواع خاصي از عرفان دارد. ولي اين فصول، مانند فصلهايي از يك كتاب روشنفكري نيستند. بلكه روايت و بخشي از داستان هستند. او ميكوشد نشان دهد كه چگونه همهچيز بي معنا است. در پايان كتاب استدلال ميكند كه اين دنيا مثل يك پياز است و اگر پيوسته اين پياز را پوست بكنيد، در پايان هيچ چيز وجود ندارد و هيچ چيز باقي نخواهد ماند. از اين رو، اين مسئله دومين جوهر اصليِ تفكر پسامدرن است. هيچ حقيقتي نيست و هيچ معنايي وجود ندارد.
آنچه باقي ميماند اين است كه: همهي ما از سنتهايي متفاوت و با ديدگاههايي متفاوت قرار داريم؛ پس تفكر پسامدرن، اگر به چيزي احترام بگذارد، احترام و ارزش زيادي است كه براي تكثر قايل است. و اگر اين مسئله بيان ميشود، تنوع و تكثّر بيان ميشود؛ پس براي مثال، اين انديشه كه در لندن ميتوانيد تقريبا به هر نوع غذاخوري ـ از هر ملّتي كه تصور كنيد ـ برويد ـ مثل چيني، هندي، بوتسوآنايي ـ و هر نوع غذايي كه ميخواهيد بخوريد، چيزي است كه پسامدرن گرايان از آن خوششان ميآيد؛ زيرا نشان ميدهد در آن جا تكثّر وجود دارد. اين مسايل واقعا چه معنايي ميدهد؟
يكي از نتايجي كه با آن بحثم را شروع كردم، اين بود كه ما در دنيايي زندگي ميكنيم كه به اصطلاح جهاني شده و جهاني شدن به عنوان يك هنجار است. كليشهي سنتي اين است كه دنيا پيوسته آب ميرود.
خلط واقعيت و خيال
نتيجه دوم اين است كه ما تمام تمايز، بين آنچه واقعي است و آنچه خيالي است و آنچه حقيقي است را از دست دادهايم و ميتوانيم آن را در بسياري از چيزها ببينيم. براي مثال، جنگ كُوزوو، جنگي واقعي بود. امّا از طرف متحدان حتي يك سرباز هم كشته نشد. تمام كشتهها و ويرانيها از سوي طرفِ مقابل بود، اگر طرف مقابل را از ديد غربيان ببينيد؛ پس جنگ يك جنگِ بسيار واقعي بود. جنگ خليج فارس نيز تا حدي جنگ بود. فيلسوفِ فرانسويِ مشهوري، به نام ژان بولوارد (Jane Boullevard) وجود دارد كه مقالهاي كاملاً جنجالي با عنوان «جنگ خليج [فارس] اتفاق نيفتاد» نگاشته است.او در اين مقاله اظهار ميدارد كه جنگ خليج [فارس] اساسا يك بازي ويديويي بوده است و تجربهي ما از اين جنگ، تجربهاي ازيك بازي ويديويي بوده است. منظور او اين نيست كه جنگ واقعا اتفاق نيفتاد؛ زيرا معلوم است كه جنگ اتفاق افتاد، ولي تجربهي مردمي كه تا حدي به سود متحدان در جنگ مشاركت كردند و تمام كساني كه در اطراف و اكناف جهان واقعا آن را مشاهده نمودند؛ مانند يك بازي ويديويي بود.
تمام خلبانان ميرفتند و با فيلمهايي باز ميگشتند كه ميشد آنها را به بازي ويديويي تبديل كرد. اگر دو مورد از آنها را كنار هم بگذاريد، خواهيد ديد تفاوت چنداني وجود ندارد. در واقع يك بازيِ ويديويي به نام جنگ خليج [فارس [وجود دارد كه ميتوانيد بخريد و من نيز خريدم. اين فيلم با اين جمله كه «با لگد به الاغه بزنم» شروع ميشود و داستان ادامه مييابد. عراقيها، شخصيتهاي «باتيربزنشون» كوچكي هستند. ميتوانيد در اين بازي نقش امريكاييها را داشته باشيد؛ يعني همهي بازيكنان نقش خيالي امريكاييها را بازي ميكنند. در اين بازي ويديويي اساسا به كساني شليك ميكنند كه در طرف مقابل قرار دارند. از اين رو، تمايز بين واقعيت و خيال يا توهّم مغشوش ميشود.
مسئلهي ديگر اين است كه تمايز واقعيت و خيال تأثير عميقي بر بدن انسان ميگذارد. بدن انسان تا حد بسيار زيادي تغيير شكل ميدهد، تا آن جا كه حقيقيتر و حقيقيتر به نظر ميرسد.
براي مثال ميتوان گفت كه: ظرف ده سال آينده، و حتي در حال حاضر، آميزش به قصد توليدِ مثل، براي همه كاملاً غير ضروري است و براي اكثر غربيها كه در حال حاضر به قصد توليدِ مثل آميزش ميكنند، يا در گذشته ميكردند، اين كار ضرورتي نخواهد داشت. ظرف 20 سال آينده حتي ممكن است، اين كار پسنديده نيز نباشد. خيلي جلوتر نرويم. اكنون نيز ميتوان به طرق بسيار متفاوت بچهدار شد، بدون آنكه حتي پدر و مادر با هم آميزش كنند. ميدانيم حتي همجنسبازان نيز ازدواج ميكنند و همجنسبازان اروپا از قدرت مندترين افراد تأثير گذار بر نمايندگان مردم هستند، ظرف دههي آينده براي كساني كه در غرب زندگي ميكنند، احتمال زيادي وجود دارد كه با روشهاي غير متعارف بچهدار شوند. اگر اندامهاي مصنوعي داشته باشيم و بتوان تمام اندامها را تعويض كرد، آن وقت اگر چنانچه پنج، يا شش پيوند مختلف، در بدن داشته باشيم، منِ واقعي چيست و منِ خيالين چيست؟ ظرف 20 سال آينده كه البته اين اتفاق هم اكنون نيز افتاده است، با انفجار بزرگ فنآوري مواجه خواهيم شد كه در سطح اتم عمل خواهد كرد. بخشي از اين فن آوري اَتم مَدار، به بدن انسان مربوط ميشود و سلول سرطاني را تعمير ميكند، يا تكههايي از اندامها را در صورت تمايل ميسازد؛ پس همهي اينها را در افق ميبينيم.
وقوع تحولاتِ فنآوريها، جداي از آنچه مردم ميگويند، واقعا بسيار گسترده است. من جبرگرا نيستم، اما نيرويي وجود دارد كه علم و فنآوري را حركت ميدهد. حتي اگر من بگويم ما پرورش انسان نميخواهيم و «توني بلر» و «كلينتون» نيز همين را بگويند، ما تصميم گيرنده نيستيم. كساني تصميم ميگيرند كه قبلاً تصميم گرفتهاند و زماني كه خبر آن را بشنويم، آن قدر پيشرفت كردهاند كه هيچ چيز نميتواند جلوي رسيدن آنها را به آن هدفها بگيرد، يا تأثير كمي بر آنها دارد؛ پس حتي بدن انسان نيز تا حدّ زيادي غير واقعي ميشود.
تغيير منابع متعارف قدرت
پيامد ديگر آن اين است كه اطلاعات تقريبا جاي همه چيز را ميگيرد. اكنون منابع متعارف قدرت مضمحل شده است. از اين رو تا حد خيلي زيادي، قدرت را در منابعي كه طبق معمول تصور ميكنيم نميبينيم. شما تصور ميكنيد، كسي كه رييس يك حكومت است قدرت دارد؟ البته تا حدي قدرت دارد، ولي قدرت تقريبا به بنگاههاي آن كشور تعلق دارد نه حكومت. قدرت آنها بيشتر از حكومتي است كه به طور سنتي قدرت در آنجا قرار داشته است. اگر به برخي آمارهاي خيلي پايه نگاه كنيد، ميبينيد دو يا سه بنگاه، ثروت بيشتري دارند، تا نيمي از مسلمانان دنيا، يا افرادي؛ چون «بيل گِيتز» (Bill Gates) و فردي كه مالك اوراكل (Oracle) است. گزارشِ اخيرِ «برنامهي عمراني سازمان ملل» نشان ميدهد كه ثروت آنها بيش از يك سوم ثروتِ جهان اسلام است. تغيير عظيمي در قدرت، در شُرُفِ وقوع است. قدرت در جاهاي مختلفي قرار ميگيرد و يكي از محلهاي قرار گرفتنِ قدرت فرهنگ است. قدرتِ فرهنگ بيش از قدرتي است كه طبق معمول داشته است. در برخي موارد قدرتِ فرهنگ بيش از بازوي اقتصاد است؛ پس محل جديدي براي قدرت وجود دارد. براي مثال، ما تعبير متعارفي از خاورشناسي داريم، حال اگر متون معيار مسلمانان را دربارهي خاورشناسي بخوانيم، ممكن است آنچه را كه ما به عنوان آثار كلاسيك در مورد خاورشناسي ميدانيم، همگيِ آن را رويكرد خاص غرب به اسلام بدانند، اين كه دانشمندي خاص چگونه به قرآن مينگرد، يا خاورشناسان چگونه پيامبر صلياللهعليهوآله را معرفي كردهاند و...
اين نسخهي متعارف از خاورشناسي در دهههاي 60 و 70 معتبر بود، اما ديگر در دوران معاصر اعتبار ندارد؛ زيرا خاورشناسي به علم و پژوهش محدود نميشود. و ميتوان آن را در فيلمها و تلويزيون يافت. در تبليغات نيز واقعا به حد انفجار ميرسد. خاورشناسي اساسا شيوهي اعمال قدرت از طريق فرهنگ است. از اين رو فقط مسلمانان نيستند كه خاورشناس ميشوند. اگر بعضي از فيلمها را ببينيد، مشاهده ميكنيد كه شخصيت انگليسي به شكلي نامتعارف، مثل عَرَب رفتار ميكند. و اين اساسا هاليوود است كه نشان ميدهد كه بر شما مسلط است.
اگر به فيلمهايي؛ مانند «فريزر» (Frasier) نگاه كنيد كه يك فيلم كمدي تلويزيونيِ خيلي عادي است، شخصيتي به نام دافني را خواهيد ديد كه دوشيزهاي انگليسي در خانوادهاي از روانشناساني است كه بسيار مؤدب و خيلي باهوش و زيرك است. با لهجهي بسيار عجيب و غريبي صحبت ميكند كه هيچ انگليسياي آن را قبول ندارد. حال اگر اين خاورشناسي نيست؛ پس چيست؟ اين نمونه نمايي كلاسيك از خاورشناسي است، ولي در اينجا اين شرق نيست كه به تصوير در ميآيد، بلكه يك شخصيت انگليسي، و از طريق شخصيت او، كلّ بريتانيا است كه به تصوير كشيده ميشود. از اين رو خاورشناسي ديگر چيز خيلي خاصي نيست، به خارج از حوزههاي علم و پژوهش رفته و به شيوهي بيان قدرت تبديل شده است. هر كسي كه بخواهد تسلطاش را بر فرهنگي ديگر بيان كند، ميتواند از آن استفاده كند و استفاده هم ميكند. همهي اينها به تعبير اسلام گرايان چه معنايي دارد؟
فكر ميكنم يكي از نخستين نُكات مهم اين باشد كه، كساني كه به جاي كُنش، واكنش نشان ميدهند ـ به بياني ملايمتر ـ دشمنيِ تازه دارند. اگر كل كاركردِ پسانوگرايي، ساخت شكنيِ حقيقت و نشان دادن اين باشد كه همه چيز بي معنا است، قصد دارد اسلام را از طريق چيزهايي مثل آيات شيطاني تمسخر كند. نمونههاي زياد ديگري وجود دارد كه قبلاً اقدام به اين كار كرده است. اسلام گرايان با پسامدرنيسم تا حدِ زيادي اختلاف دارند و مانند دو بوفالوي خشمگين در ميدانِ نبرداند. ولي مجبورم بگويم انديشمندان مسلمان عموما موضعگيري مرا قبول نميكنند. آنها واقعا پسامدرنيسم را ميپذيرند. توضيح ميدهم چرا؟ يكي از چيزهايي كه پيشتر نگفتم اين است كه پسامدرنيسم ميكوشد فرصتي را براي ورود غير فراهم نمايد. از اين رو فرصتي براي حرف زدن به بي زبانها ميدهد؛ زيرا او به تكثّر معتقد است. شما هيچ تعبيري از حقيقت نداريد؛ پس تكثّر و چند فرهنگگرايي جاي حقيقت را ميگيرد. مردم و انديشمندانِ خيلي زيادي آن را چيز خوبي ميدانند، راه گريزي براي بازنمايي اسلام به شيوهاي كه ميخواهند. نظر من اين است كه اين مسئله كلاً يك توهّم است. و پسامدرنيسم در ايجاد توهمات خيلي خوب عمل ميكند، و يكي از توهماتي كه به وجود آورده است اين است كه: به ديگري امكان حرف زدن ميدهد. به ديگري تنها بر اساس شرايط خود اجازهي حرف زدن ميدهد و اصل هدايتگر و قدرت اصلي باقي ميماند. فكر ميكنم مجبور باشيم از برخي تعابير حقيقت دفاع كنيم، بنابراين با پسامدرنيسم اختلاف داريم. بر خلاف دوران تجدد كه اهدافي داشتيم، امروزه پسانوگرايي هيچ هدفي براي حمله به ما نميدهد.
ديگر دفاع از اسلام يك دفاع متعارف نيست. نميتوانيد در دنيايي پسامدرن بايستيد و بگوييد من معتقدم اين حقيقت است. مردم ميگويند: خوب معتقد باش. هيچ كس مانع نميشود. از اين رو تا حدِ بسيار زيادي امروزه عمل خيلي بيشتر اهميّت دارد. و از قبل مهمتر شده است. تنها راهي كه ميتوانيد از حقيقت خودتان دفاع كنيد بيان آن در عمل است، نه با اعلام آن. به نظر من تقوا ضرورتا چيز خوبي براي دفاع از اسلام نيست؛ زيرا برخي تعابيرِ تقوا به طور خودكار آن در وضعيتي قرار ميدهد كه خيلي از عصر پسامدرن دور است.
براي مبارزه با پسامدرنيسم مجبوريد آن را بفهميد. هم چنين فكر ميكنم براي ما لازم است تعبير متفاوتي از تاريخ داشته باشيم، اگر چه انتقادات زيادي به اين دارم. هم چنين معتقدم پسامدرنيسم نيز چيزهاي زيادي به ما ميآموزد. شيوهي عملكردِ تاريخ، در تفكر مسلمانان گذشته مدارانه بوده است. چنان كه به گذشته و به نمونههاي تاريخي نگاه كردهايم و كوشيدهايم، نخست در عصر استعمار و سپس در عصر مدرن از آن تقليد كنيم. و اكنون تلاش ميكنيم بار ديگر همان نمونهها را در عصر پسامدرن الگو قرار دهيم. لازم است به تاريخ به شيوهاي كاملاً متفاوت نگاه كنيم. لازم است به تاريخ به دو طريق نگاه كنيم. از بعد زماني بايد از تاريخ پا را فراتر گذاريم؛ زيرا واقعا بار سنگيني شده است. تاريخي نيز وجود دارد كه بخشي از هويت ما است و ما را هماني كه هستيم ميسازد. ما را مسلمان ميكند. اين تاريخي است كه لازم است با خود داشته باشيم، و به آن بيشتر با عنوان خاطرهاي زنده نگاه كنيم، تا رخدادي تاريخي. از اين رو فكر ميكنم خاطره در دفاع از اسلام مهمتر از تاريخ به مثابهي واقعيتهايي مجزا است.
طبيعي است كه اين مسئله ما را به اين فكر وا ميدارد كه نياز به تفسيرهايي پيوسته و جديد از اسلام داريم. تاريخ مصرف شيوههاي متعارفِ مطالعهي قرآن كه يك آيه داريد و چند تفسير؛ يعني رويكرد اتم گرايانه، گذشته است. فكر نميكنم بتواند افكار عميقي ارايه دهد، تا معناي عميقي را براي خودمان كشف كنيم. اگر واقعا به اسلام معتقديم، بايد به متن اسلام بازگرديم و به شيوهاي متفاوت به آن نگاه كنيم. نميدانم به چه شيوهاي؟! هر گروهي از مردم ميتوانند تنها رابطهاي تفسيري با يك متن برقرار كنند. و از آن جايي كه قرآن متن ما است مجبوريم به شيوهاي متفاوت به آن بنگريم.
در ضمن در بيست سال گذشته اين مطلب را گفتهام و راه تازهاي براي آن نيافتهام. پسامدرنيسم خشم زيادي را برانگيخته است. و در اسلام نيز خشم بيشتري برانگيخته است تا در فرهنگها، اديان، تمدّنهاي ديگر، يا هر چيزي كه دوست داريد آنها را بناميد.
در اسلام بيش از هر فرهنگ و دين ديگري، حساسيتها را نقض ميكند. خشم به دو شيوه بيان ميشود:
اوّل به شيوهاي بسيار بنيادگرايانه بيان ميشود و ما عقب ميكشيم و ميگوييم ادعاي ما را قبول نداريد؛ پس ميخواهيم حقيقت واقعي را نشان دهيم. ما ملاهاي واقعي و «عمامههاي» واقعي هستيم، اين نوعي واكنش دفاعي است. اين دنيا ساختهي ما نيست و هر آنچه را فكر ميكنيم بايد خارج از اين دنيا انجام دهيم ميآزماييم و انجام ميدهيم. اما فكر نميكنم اين كار ممكن باشد. فكر نميكنم اين شيوه انتخاب ماندگاري باشد.
انتخاب نامطلوب ديگر اين است كه كاملاً آن را بپذيريم. از يك سو به سوي ديگر ميرويم و كلاً پسامدرنيسم را ميپذيريم. البته اين پذيرش واقعا ما را به غرب نزديك نميكند. ما را به غربي شدن يا امريكايي شدن تبديل نميكند. سهم ما پايينترين ميزان از عملكرد و انديشههاي پسامدرن است. و بدون اين كه آنچه را واقعا انجام ميدهيم بشناسيم آن را ميپذيريم. و فكر ميكنم اينها دو روندي است كه در دنياي مسلمان رواج دارد.