از ابتداى قرن بيستم، در دنياى غرب انديشههاى جديدى به وجود آمده كه سختبه تمدن غرب با ديده ترديد مىنگرند. تا قبل از قرن بيستم و قبل از جنگ جهانى اول، غرب با سرعت و خوشحالى در رشد بود. همه خيال مىكردند به بهشت موعود زمينى نزديك مىشود; ارزش افزوده اقتصادى رو به افزايش بود; هنوز بحرانهاى بزرگ غرب را فرا نگرفته بود و غرب بىمهابا دستبه غارت كشورهاى جهان سوم مىيازيد و ثروتها را به كشورهاى خود منتقل مىكرد. ساختار جامعه خوبى نيز با اين ثروتها شكل يافت و داراى پيشرفتهاى بىنظيرى در زمينه علمى و ادبى و فكرى گرديد و اين لحظهاى توقف نداشت. پس، احساس مىكردند در آيندهاى نه چندان دور به بهشت موعود خواهند رسيد. ادبيات قرن نوزدهم و مكاتب فكرى نيز حاكى از اين وضع هستند; ولى رقابت كشورهاى غربى براى گرفتن مستعمرههاى زيادتر، سبب دشمنىهاى زيادى بين اين كشورها گرديد تا آنجا كه جنگ جهانى اول به راه افتاد. جنگ جهانى اول نه فقط يك جنگ ويرانگر جهانى بود، بلكه ويرانگر آنان و اميدهاى آينده نيز بود. يكباره اميدها به ياس تبديل گشته و يكباره به جاى رسيدن به بهشت، به جهنم بيكران اين جنگ رسيدند. خلاصه آنكه تمدن غرب دچار بحران شد و متفكران غربى از همان زمان به تمدن غربى، به عنوان يك تمدن بحرانزده نگاه مىكردند و نوشتههاى اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم، نشانگر اين مطلب است.
جنگ جهانى دوم كه بر اين ديدگاه كاملا صحه گذاشت، خصوصا با ظهور كمونيسم جهانى در طى جنگ جهانى اول در روسيه، نظريهپردازى درباره تمدن غرب شروع شد و شايد حتى بتوان گفت كه نظريهپردازان بزرگ جامعهشناسى، همه با توجه به اين دورههاى گذر و بحران است كه نظريهپردازى را شروع كردند.
اين اوضاع با جنگ سرد بين شرق و غرب ادامه پيدا مىكند; ولى كمكم غرب با حالت مسالمتآميز سعى در نفوذ در شرق كمونيسم مىكند و قدم به قدم به جلو مىرود كه عملا با تفاهم با يكديگر، جهان را تقسيم مىكنند و اغماضهاى زيادى در برابر يكديگر مىكنند. جنگ ويتنام و جنگهاى موجود در افريقا دلايل اين مطلب است.
ولى در اين هنگام است كه انقلابى از جهان سوم با يك صبغهاى خاص به پا مىخيزد. ايدئولوژى اين انقلاب برخاسته از غرب نيست (بر خلاف كمونيسم و يا فاشيسم) بلكه ايدئولوژى و تفكر اسلامى است كه ريشه در تاريخ منطقه در 14 قرن پيش دارد و اين، آن چيزى است كه غرب قدرت شناخت آن را به سادگى نخواهد داشت; چون اولا ايدئولوژى اين انقلاب از غرب برنخاسته است و ثانيا آن قدر در ساختارهاى جوامع اسلامى نفوذ دارد و داراى اشكال بسيار مختلفى است كه به سادگى غرب متوجه آنها نخواهد شد.
تحليلها شروع شد: يك تحليل بر آن بود كه اين نيز انقلابى سطحى است كه در انتهاى قرن مدرنيسم، اتفاق افتاده است و چون مدرنيسم راهى است كه برگشت ندارد و آينده مال مدرنيسم است و تمدن غرب تمدن آينده جهان خواهد بود، پس اين انقلاب خود به خود مضمحل خواهد شد و مزاحمتى بيش نيست. اين، هم تحليل شرقىهاى كمونيستبود و هم غربىها.
تحليل ديگر اين بود كه اين انقلاب از ايدئولوژى و مرامى برخاسته كه داراى تمدن قبلى است; يعنى تمدن اسلامى كه ريشه تمدن غربى است و اين تفكر در قالب آن تمدن در دورهاى از تاريخشان داراى تجسد خارجى گشته و احتمالا اين انقلاب دنبال پىريزى تمدنى براساس تمدن قبلى، خواهد بود.
سپس نظريه رويارويى تمدنها را مطرح كردند و گفتند تمدن اسلامى كه مقدمهاش اين انقلاب است، در حال شكلگيرى است، ولى بايد گفت اين نظريه نيز درست نيست.
نظريه درست، جايگزينى تمدنى است. تمدن غرب به انتها رسيده است. بحرانهاى داخلى غرب چه اقتصادى و چه اجتماعى و چه روانى، همه دليل بر آن است و مدرنيسم شكستخورده و نظريات پست مدرنيسم غرب، دليل بر آن است و مدرنيسم كه بدنه تمدن غرب را تشكيل مىداد، ديگر وجود ندارد و اگر تمدن غرب تمدن موفقى بود، نبايستى انقلابى اسلامى در يكى از كشورهاى حاشيهاى و زنجيرهاى تمدن غرب اتفاق مىافتاد. اصلا انقلاب مذهبى در انتهاى قرن مدرنيسم، نشان از بيرون افتادن تدريجى مدرنيسم از صحنه جهانى است; انقلابى كه الهامبخش مذهب در تمامى كشورهاى جهان حتى خود غرب است و تحليلهاى سازمان كليساى مسيحيت دليل بر آن است. بنيادگرايى دينى در تمامى دنياى مسيحيت و يهوديت و هندوئيسم و... شاهد بر اين نكته است.
پس تمدن غرب در حال اضمحلال است و طليعه آن انقلاب مذهبى اسلامى مىباشد.
آنچه بر عهده ماست اين است كه ما بنيانگذارى تمدنى جديد را شروع كنيم و با استعانت از دين بزرگ اسلامى و با توجه به ساختارهاى اجتماعى خود و ساختارهاى اجتماعى دنياى امروز و حتى جهان غرب، دستبه ايجاد مدلهايى براى ايجاد اين تمدن بزنيم. اين مدل و الگو داراى پنج مرحله مىباشد:
1. مرحله اول
اين تمدن در حال ايجاد، بايستى سعى كند آثار تمدن نابودشده قبلى خود را زنده كند و به مطالعه مجدد آنها بپردازد.
ضرورت اين امر، اين است كه تمدن قبلى خود داراى آثارى بوده كه يقينا براى امروزه اين تمدن در حال ايجاد، به كار مىآيد.
شاهد بر اين امر تمدن فعلى غرب است كه سعى كرد تا آنجا كه مىتواند آثار يونان قديم را بازرسى و احياء كند و سپس از آنجا بنيان وجودى خود را بنا نهاد و تاملات فلسفى و فكرى آنها از آنجا شروع شد.
بايستى آثار باقيمانده از تمدن اسلامى را مورد مطالعه قرار داد و چون اين آثار غالبا به زبان عربى است، بايستى به صورت مجموعه آثار و بسيار منظم، به زبان فارسى ترجمه شوند و اين امر اگرچه يكجا صورت بگيرد، بهتر است.
آثار تمدنى باقيمانده از دوره اسلامى:
1. منابع و متون تاريخى;
2. منابع و متون جغرافيايى تاريخى، مثل سفرنامهها;
3. متون دينى (فقهى و كلامى و تفسيرى و..). ;
4. منابع و متون عرفانى;
5. منابع و متون ادبى;
6. منابع و متون علمى (مثل قانون ابن سينا) ;
7. آثار معمارى و هنرى;
8. صنايع و هدف آنها.
2. مرحله دوم
در اين مرحله بايستى اين انقلاب سعى كند كه تمامى آثار تمدنى تمدن در حال اضمحلال را به زبان انقلاب، يعنى فارسى ترجمه كند; خصوصا آثار كلاسيك آنها كه منشا تفكر ايجاد آن تمدن بوده است.
متاسفانه در كشور ما هميشه منابع تفسيرى اين منابع كلاسيك، آن هم نه دسته اول بلكه دسته سوم و چهارم ترجمه مىشود و تا به حال تقريبا 90 درصد كتب كلاسيك تمدن غرب، به فارسى ترجمه نشده است; خصوصا در باب علوم انسانى، اين كتب نقش حياتى دارند.
آنچه اينجا لازم است، اين است كه بايستى به تمامى وزارتخانهها پيشنهاد شود كه در مورد كتب مورد نياز خود و مربوط به رشته كارى خود، به طور عمومى و عام دستبه ترجمه اين كتب بزنند و در اين مورد، سرمايهگذارى لازم انجام دهند و در اسرع وقت اين كتب را ترجمه كنند. اين امر مىتواند توسط شوراى عالى انقلاب فرهنگى و رياست جمهورى عملى شود.
3. مرحله سوم
بايستى در اين مرحله آثار تمدنى فعلى در حال اضمحلال را با تمدن قبلى نابود شده خود مقايسه نمود و با عمل گزينش و تركيب به يك سنتز فكرى براى تمدن جديد رسيد. بايستى آثار تمدنى غرب خصوصا نوع كلاسيك آن را گرفته و سپس با آثار باقيمانده از تمدن اسلامى مقايسه نمود و دستبه يك سرى تركيبهاى عناصرى زد تا عناصر جديدى براى تمدن جديد خود پيدا كنيم.
اين امر مىتواند در قالب تحقيقات وزارتخانهاى و دانشگاهها در قالب پاياننامه كارشناسى ارشد و دكترا صورت گيرد. اين مرحله اولين قدم بعد از ترجمه است كه به صورت تاليف و تصنيف صورت مىگيرد.
در اين مرحله است كه آثار تمدنى جديد، شروع به شكل گرفتن مىكند و آثار تمدنى تمدنهاى قبلى را در خود نهادينه مىكند و علم و معرفت علمى شكل مىپذيرد و رشد و شكوفايى علم عملا صورت و تشخص پيدا مىكند. در واقع اين جاست كه تمدن جديد شروع به حيات و زندگى كرده است.
4. مرحله چهارم
در اين مرحله مىبايست انقلاب ارزشهاى خود را با ميراث تمدنى قبلى خود و ميراث تمدنى در حال اضمحلال، يعنى غرب تركيب كند. اين تركيب با در نظر گرفتن وضعيت زمانى خود با تمدن اسلامى قبلى از يك طرف و فاصله زمانى و مكانى فكرى از ميراث تمدنى غرب، صورت مىگيرد.
در اين مرحله است كه انقلاب ارزشهاى اصيل خود را تجسم مىبخشد و نظامهاى معرفتى و فكرى و تمدنى مطابق ارزشهاى خود، ايجاد مىكند. بنابراين انقلاب به ثمر اصلى خود مىرسد و تمدن ناشى از انقلاب به بارورى نزديكتر مىشود. در اين مرحله است كه تمدن فعلى غرب نيز كاملا به اضمحلال خواهد رسيد و به مرگ قطعى خودش دچار خواهد شد.
هر چه محلىتر كردن دانشگاهها و حوزههاى علميه، اين مهم صورت مىپذيرد و بايستى كليه نهادهاى آموزشى و اجتماعى با هم اتحاد پيدا كنند.
5. مرحله پنجم
در اين مرحله بايد اين تمدن به صورت منطقهاى در بيايد; يعنى كليه كشورهاى منطقه با هم با زبانهاى مشترك، اين آثار تمدنى را در بين خود ترويج و بارور كنند و منطقه كشورهاى اسلامى به اين بارورى تمدنى مىرسد.
آنچه لازم است اينجا گفته شود اين است كه اين پنج مرحله، مىتواند به طور همزمان شروع شود نه آنكه بعد از هم و به ترتيب باشند.