responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 153  صفحه : 2
ريشه‌هاى خرافه و خرافه‌گرايى و راه‌هاى مبارزه با آنها


جامعه، كشتى را مانَد، كشتى‌اى كه با سرنشينان بسيار، روزان و شبان، دل درياها و اقيانوسها را مى‌شكافد، امواج را درهم مى‌شكند و با طوفانهاى سخت و سهمگين و زير و زَبَر كننده در مى‌آويزد و به پيش مى‌رود، تا ساحل را در آغوش بگيرد.
در اين هنگامه‌ها، فراز و نشيبها، شكافتنها و پيش رفتنها، موج شكنيها و طوفان در آويزيها، اگر گروهى، دست به كار شوند تا آسيبى به كشتى برسانند، بى گمان حيات همه سرنشينان آن به خطر مى‌افتد.
جامعه‌اى كه تار و پود آن با آموزه‌هاى دينى تنيده شده و با دين در آميخته و عجين گرديده و مردمان‌اش، بر عرشه دين آرام و قرار گرفته و چشم به ساحل دوخته‌اند كه با درهم شكسته شدن امواج و از سرگذراندن طوفانها به آن دست يابند، با گسست هر تارى از تارهاى درهم تنيده آن، به بافت جامعه و به هم تنيدگى آن آسيب وارد مى‌آيد و يا اگر از توانايى و بُرّايى كشتى دين، كه مردم به آن اميد بسته‌اند، در برابر خيزش هول‌انگيز موجها و طوفانهاى بنيان برافكن كاسته شود، اميدها به يأس تبديل مى‌شود و ساحل از چشم اندازها دور و دورتر.
خُرافه‌ها، براى دين آسيب اند، آسيب بسيار ويران گر و خرد كننده، موريانه‌هايى كه به هرچه، هرچند سر به آسمان سوده، توانا و پهن پيكر، رخنه كنند، به زمين‌اش مى‌افكنند و تار و پودش را از هم مى‌درند.
خرافه‌ها، دين را از كارايى، برّايى، نجات بخشى، روح نوازى، معنويت گسترى، شادابى آفرينى و جامعه سازى ترازمند و قانون‌مند، مى‌اندازند و انسان باورمند به دين را به انزوا مى‌كشانند و از چرخه اجتماع و گردونه زندگى اجتماعى و نقش آفرينى در ساحَتهاى گوناگون باز مى‌دارند.
اينها و ده‌ها آسيب بنيان برانداز ديگر كه بخشى از آنها براى به افول كشاندن جامعه، ايجاد گسلهاى بسيار و از هم فروپاشى تمدنى، هر چند استوار و كهن، كافى است، وظيفه علماى دين را بَس سنگين مى‌كنند. چنان آوردگاه را نفس گير، پرهيمنه و دهشت‌انگيز مى‌كنند كه با آنى پلك روى پلك گذاردن ميدان‌داران و عرصه‌بانان جبهه حق و باطل ستيزان، همه چيز به سود دشمن جرّار رقم خواهد خورد.
خرافه سلاح برّايى است در دست دشمن و كسانى كه با دامن گسترى و طلايه‌دارى اسلام ناب، از اريكه به زير مى‌آيند. از اين روى از اين سلاح بهره مى‌برند تا از مشعل افروزى و رايَت افرازى اسلام ناب جلوگيرى كنند.
اينان، تلاش مى‌ورزند در برابر اين دين فطرى، بيدارگر، شورانگيز، دامنه مرداب خرافه‌ها را بگسترانند، تا بتوانند به حيات نكبت آلود و زالوصفتانه خود ادامه بدهند.
علماى راستين، آگاه، ناب انديش و سره از ناسره شناس، وظيفه دارند و رسالت‌شان ايجاب مى‌كند كه با پرتوگيرى از قرآن، اسوه قرار دادن رسول خدا(ص) و مطالعه دقيق و همه سويه سيره آن بزرگوار و ائمه اطهار(ع)، به روشن گرى بپردازند، زمينه‌هاى رويش خرافه را از بين ببرند، مجامع روايى را از دروغها و خرافه‌ها بپيرايند و نگذارند شيادانى به نام دين رهزنى كنند و دين باوران را به جاى فرود آوردن به چشمه‌ساران و بركه‌هاى زلال، به »سراب«ها بكشانند و هلاك‌شان سازند.
امروزه، ميدان براى تاخت و تاز و ميدان‌دارى خرافه سازان، خرافه گستران و تاريك انديشان، باز و بسيار گسترده شده است. نه كانونهاى علمى و دينى از گزند و زخم زدن پياپيوسته آنان در امان مانده‌اند و نه كوچه و بازار، مسجدها و محفلها و مجلسها و خانواده‌ها.
جارى شدن گنداب خرافه‌ها به مزرعه جامعه و به جام جان و سينه مردمان، و بازتاب آنها در رفتارهاى دينى و اجتماعى آنان، نشأت گرفته از غفلت، ناهشيارى، خواب زدگى و ناآگاهى كسانى بوده است كه بايد پلك فرو نمى‌هِشتند و بيدار مى‌ماندند و هشيارانه از هجوم سپاه شب به دروازه‌هاى شهر دين جلو مى‌گرفتند و غنودگان در شهر را مى‌آگاهاندند.
آن چه اكنون فراروى داريد نمايان گر برگهايى است از دغدغه‌هاى استاد خردگرا و روشن انديش حجةالاسلام‌والمسلمين آقاى دكتر احمد احمدى كه افزون بر بيان دل نگرانيها و نماياندن چهره زشت و تنفرانگيز خرافه وتاريكيهايى كه اين پديده در آسمان ديندارى پديد مى‌آورد، به ريشه‌ها مى‌پردازد و آنها را مى‌شناساند و جاهايى كه اين درخت زقّوم مى‌رويد و شاخ و برگ مى‌گستراند و به بار مى‌نشيند و ميوه تلخ و زهرآگين خود را به دامنها فرو مى‌ريزاند، نشان مى‌دهد و پَى شناسانه، رد پاى آن را در تاريخ، مجامع روايى شيعه و سنى و در لابه‌لاى تفاسير پى مى‌گيرد و نمونه‌هايى از افسانه‌ها، و سخنان سست و بى خردانه و خرافى را كه يهودان نفوذى و خيانت‌پيشه، به نام تفسير قرآن در ذيل آيات بين مسلمانان پراكنده‌اند، ارائه مى‌دهد و از جاعلان و دروغ‌پردازان نام مى‌برد كه خرافه‌ها و سخنان ياوه‌اى را از زبان ائمه(ع) به جويباران زلال معارف ناب اسلامى جارى ساخته‌اند.
آن گاه به جست و جوى راه‌هاى برون رفت از اين دالان و دهليز هزارتوى مى‌پردازد و از عالمان و حوزه‌هاى علميه مى‌خواهد كه بپاخيزند، راه را روشن كنند، چراغ راه شوند و ايتام آل محمد(ص) را راه نمايند و آنان را از حيرانى، سرگردانى و درماندگى برهانند.
حوزه

بسم اللّه الرحمن الرحيم. از اين‌كه لطف كرديد و اين فرصت را در اختيار ما گذاشتيد، سپاسگزاريم.
موضوع سخن »خرافه« است. پديده‌اى كه مصلحان، اهل فكر، اسلام‌شناسان روشن انديش را در ادوار گوناگون، به خود مشغول كرده و با دغدغه‌مندى و نگرانى، هركدام به گونه‌اى در پى آن بوده‌اند كه چگونه و با چه روشها و راهكارهايى از ويران‌گريهاى آن بكاهند و از گسترش آن جلوگيرى كنند.
به نظر حضرت‌عالى »خرافه« چگونه و از چه مجرايى به حوزه دين، متون روايى و تفسيرى و جامعه دينى راه يافته است.
استاد: بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمدللّه رب العالمين والصّلوة والسلام على رسول اللّه(ص) و آله الطاهرين. اين جانب، سپاسگزارم از شما آقايان كه اين فرصت را پيش آورديد تا همچون گذشته، در حدّ بضاعت مزجاة، از طريق اين مجله، با طلاب بزرگوار و فضلاى محترم سخن بگويم.
در اين‌جا، لازم مى‌دانم اين نكته را يادآور شوم كه: مجله حوزه، مايه حيثيت و آبروى حوزه است. يعنى زبانِ خوبى است براى حوزه.
البته، طرح مباحث فلسفى، كلامى، تفسير و امثال اينها، جاى خودشان را دارند، اما آن‌چه مجله حوزه مطرح مى‌كند و به آگاهى فضلا و طلاب و خوانندگان مى‌رساند، يعنى يك سلسله مسائل سودمند عملى، تاريخى، علمى، اخلاقى، سرگذشتها، ارائه گزارش از زندگانى مردان بزرگ و طرح انديشه‌ها و ديدگاه‌هاى آنان در مقوله‌هاى گوناگون، بسيار مفيد و در رشد و تعالى طلاب اثرگذار است.
خداوند، به شما گردانندگان اين مجله توفيق بدهد.
در سالها پيش دوستان مجله تشريف آوردند و با بنده درباره مسائل حوزه و آن‌چه براى حوزه‌ها در روزگار جديد لازم است و دانشهايى كه طلاب بايد آنها را فرا بگيرند، گفت‌وگويى انجام گرفت و ظاهراً در شماره سى و دو مجله به چاپ رسيد.
اما درباره موضوع اين گفت‌وگو كه »خرافه« باشد، مى‌توان از زاويه‌هاى گوناگون سخن گفت.
»خرافه«، يك كلمه عربى است. عربها هروقت مى‌خواستند داستانى و يا مطلبى را بگويند بى‌ارزش، بى‌بُن و بنياد است، مى‌گفتند: خرافه، يا خرافات است.
درباره زنده شدنِ پس از مرگ، گروهى از عربهاى جاهلى مى‌گفتند: حديث خرافه.
حيوة ثم موت ثم نشر
حديثُ خرافَةٍٍ يا اُمَّ عمرو1
زندگى و آن‌گاه مرگ و ديگر باره زندگى؛ داستانى خرافى است اى امّ عمرو.
يكى از مشكلاتى كه اسلام از اول ظهور، با آن روبه‌رو بوده و اكنون نيز روبه‌روست، پديده خرافات است و راه يافتن آنها به حوزه دين.
از آن آغاز، دستهايى به كار افتادند، تا با جعل روايات، جعل تاريخ و تاريخ‌سازى، يك سلسله حقايق مستندِ اساسى را به سمت مسائل بى‌اصل و اساس و خرافى بكشانند. يكى از صهيونيستها، چندى قبل گفته بود:
»ما يهوديها، از آن اول حساب كرديم كه چگونه با دين اسلام مبارزه كنيم. از اين روى، از همان اوائل، كسانى چون وهب بن مُنَبِه، كعب الاحبار و چند نفر ديگر از يهوديها را در صف مسلمانان وارد ساختيم، تا مسائل اسلامى را بيالايند، آغشته كنند. «
بله، همين‌طور است. چندتن از علماى يهود، با اظهار اسلام، به ميان مسلمانان راه يافتند و دست به جعل زدند و به داستان‌سرايى و افسانه‌گويى پرداختند و حتى به تفسير آيات براى مردم روى آوردند. در غالب تفاسير، جعليات و افسانه‌پردازيهاى آنان را مى‌توان ديد.
از جمله اينان، كعب الاحبار است كه در ذيل آيه شريفه »ارم ذات العماد« از سوره فجر، افسانه بهشت شدّاد را ساخته است.
روزى معاويه، از كعب الاحبار مى‌خواهد درباره »ارم ذات العماد« سخن بگويد. مى‌گويد: »ارم ذات العماد« همان بهشت شدّاد است كه كاخهايى از زر داشت و ستونهاى آنها از زبرجد و ياقوت بود، نهرهايى از شير و عسل در آن جارى بود. مردى در زمان تو كه قيافه‌اى چنين و چنان دارد، به آن بهشت وارد مى‌شود و چيزهايى از آن برمى‌دارد.
در اين هنگام چشم كعب الاحبار به عبداللّه بن قلابه، كه در مجلس معاويه نشسته بوده مى‌افتد، مى‌گويد: آن‌كه آن‌جا نشسته، بى‌گمان همان مردى است كه بهشت شداد را ديده است.2
البته در مقابل تفاسيرى كه افسانه‌پردازيهاى كعب الاحبار را درباره بهشت شدّاد، در ذيل اين آيه شريفه نقل كرده‌اند، كسانى چون علاّمه طباطبايى گفته‌اند: اين آيه ربطى به بهشت شدّاد ندارد.
يا به داستان حضرت يوسف(ع) در پاره‌اى از تفاسير بنگريد، ببينيد با اين داستان، خرافه‌گويان و افسانه‌پردازان و دستهاى مرموز چه كرده‌اند. داستانى كه خداوند درباره آن مى‌فرمايد:
»نحن نقصّ عليك احسن القَصص بما اوحينا اليك هذا القرآن وان كنت من قبله لَمِن الغافلين. «3
ما با اين قرآن كه بر تو وحى كرده‌ايم، بهترين ماجراپردازى را برتو باز مى‌گوييم، هر آينه تو پيش از آن، از ناآگاهان بودى.
به حضرت يوسف(ع) پيامبر خدا، اين راويان يهودى نسبتهاى زشت و ناروا داده و شمارى از مفسران، از جمله طبرى آنها را نقل كرده‌اند.4
يا درباره حضرت داود(ع) ببينيد چه سخنان سخيف و اراجيفى به هم بافته‌اند كه انسان شرم‌اش مى‌آيد. آن بزرگوارى كه خداوند درباره او مى‌فرمايد:
»يا داود انّا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين النّاس بالحق.«5
اى داود، ما تو را در روى زمين جانشين نهاديم، پس در ميان مردمان، داورى به داد كن.
اين دروغ‌پردازان و حديث‌سازان يهودى، اين‌گونه به تخريب چهره داود پرداخته‌اند:
»داود به پشت‌بام عبادت‌گاه خود رفت، از آن‌جا زنى را ديد بسيار زيبا، كه در حالِ شست‌وشوى خود بود. پرس‌وجو كرد دريافت زنِ يك فرد لشكرى به نامِ »اوريا«ست. به فرمانده او دستور داد او را به جنگ بفرستد. فرمانده لشكر چنين كرد. »اوريا« را به جنگ با دشمن فرستاد و او در آن جنگ شركت جست و كشته شد و پس از مدتى داود با زن وى ازدواج كرد.«6
يا حضرت نوح(ع) كه از پيامبران بزرگ الهى است و داراى جايگاهِ والا در نزد خداوند، اما در تورات و در روايات و افسانه‌هاى دروغين دروغ‌پردازان يهود، و يهوديان و مسيحيان تازه مسلمان و نفوذى در حوزه اسلامى، از اين جايگاه فرو آورده مى‌شود و بى‌باكانه به همسر وى تهمت زده مى‌شود و فرزندش نامشروع قلمداد مى‌گردد.7
يا درباره حضرت لوط گفته‌اند: با دو دخترش آميزش كرده است.8 معاذ اللّه.
بسيارى از اينها را يهوديان به تفاسير ما وارد كرده‌اند. در خود تورات، اين سخنان نابخردانه و سخيف وجود دارد. توراتِ تحريف شده، واقعاً كتاب رسوايى است. اين كتاب براى آموزش فسق و فجور، بهترين وسيله است. دستهايى در كار بوده كه فسق و فجور را در بين مردم رواج بدهند. دروغ‌پردازان در دوره اسلامى، چون نتوانستند در خود آيات دست ببرند، در ذيل آيات گوناگون، افسانه‌هايى ساختند. تفسيرهايى ارائه كردند و افراد ساده‌لوح و خرافى، آنها را به تفاسير وارد كردند و گرفتاريهايى به وجود آوردند و مسائل خرافى و غيرواقعى را در كنار وَحى زلال آسمانى قرار دادند.
اين جريان، يعنى جريانِ راويان نفوذى و منافق، كه براى بد جلوه دادنِ چهره اسلام، به جعل روايات و داستان‌سرايى مى‌پرداختند، بلايى بوده كه دامن‌گير اسلام شده است.
از دست اين افراد بى‌اعتقاد و دشمن اديان الهى، تورات و دين يهود، انجيل و مسيحيت، در امان نمانده‌اند. پيش از اسلام، دين يهود و كتابِ آسمانى آن و دين مسيح و كتاب آسمانى آن را با خرافات آلودند. اين حقايق، به عنوان وحى الهى بر زبان رسول خدا(ص) جارى شده است.9
اسلام، از آن آغاز، گرفتار يهوديانى بوده كه با ابراز اسلام و مسلمان‌خواندن خود، روايت جعل مى‌كردند و خرافات تورات و نوشته‌هاى وابسته به تورات را در بين مسلمانان مى‌پراكندند. از اين روى رسول خدا(ص) نگرانى خود را از اينان نسبت به آسيب رساندن به دين و قرآن اين‌گونه اعلام مى‌فرمايد:
»من بر اين كتاب و بر اين دين، از يهود نگرانم. «10
بعدها، ابن ابى العوجا11 پيدا شد و از راه جعل روايات، به مبارزه با اسلام برخاست. او در وقت اعدامش گفت:
»من چهار هزار حديث جعل كرده و در ميان شما پراكنده‌ام. احاديثى كه حلال شما را حرام مى‌كند و حرام شما را حلال مى‌كند. «
يا ابوالخطاب [محمدبن ابى زينب]12، مغيرة بن سعيد، 13 كه حديث جعل مى‌كردند. در واقع خرافه مى‌ساختند و به ائمه اطهار(ع) نسبت مى‌دادند و از زبان ائمه دروغهايى را مى‌پراكندند. امام صادق(ع) مى‌فرمايد:
»خدا لعنت كند مغيرة بن سعيد را. او عمداً بر پدرم دروغ مى‌بست و مخفيانه در كتب اصحاب پدرم، كفر و زندقه وارد مى‌ساخت. «14
پس روشن شد كه دستهايى در كار بوده كه دين را به يك سلسله مسائل غيرواقعى و خرافى آلوده كنند.
اما در اين شكى نيست و حقيقت اين است كه ما در دين‌مان با يك سلسله مسائل »فراحسّى« سر و كار داريم و روبه‌رو هستيم. يعنى يك چيزى است كه از بالا مى‌آيد، اين يك تجربه معمولى نيست. در اصل، شأن و ماهيت حقايق غيبى اين است كه از بالا مى‌آيند و غيب نورى است كه از عالم بالا بر اين عالم و سينه شمارى از مردان پاك مى‌تابد.
آدميان، كم و بيش با اين غيب سر و كار داشته‌اند، امدادهايى از غيب به آنان رسيده است.
كربلايى كاظم ساروقى (كريمى) از آن مردان پاكى به شمار مى‌آيد كه در روزگار ما، خداوند از عالم بالا، از عالم غيب، قرآن را بر قلب‌اش جارى ساخته بود.15 رؤياهاى صادقه‌اى كه در زندگى افراد به حقيقت پيوسته، حقايقى كه بر آنان روشن شده، دعاهايى كه مستجاب گرديده و خيلى امور ديگرى كه از غيب نزول يافته و در زندگيها اثر گذارده‌اند.
اين حقيقت را نمى‌توان انكار كرد. ارتباط با ماوراى طبيعت براى اشخاص جاذبه دارد و افراد از راه‌هاى گوناگون مى‌توانند به اين سمت بروند و در اين عرصه، از آن‌جا كه راه تجربه، دريافت و مشاهده حسى براى همگان باز نيست، به آسانى كسانى مى‌توانند در آن مداخله و وانمود كنند با غيب در ارتباط هستند.
به عبارت ديگر، چون حقايق غيبى و مددهاى غيبى وجود دارد و نمى‌توان امور غيبى را كه به وقوع مى‌پيوندند، با تجربه محك زد، راه مداخله در آنها فراوان است. كسانى مى‌توانند جور به جور چيزهاى خرافى در كنار اينها وارد زندگيها و جامعه بكنند. و اين‌گونه خرافه‌ها كه در سايه حقيقت، رشد مى‌كنند، براى مردم قابل تحقيق نيستند و مردم نمى‌توانند مرز بين حقيقت و خرافه را به روشنى بازشناسند.
در كنار حقيقت، اباطيل، يك سلسله مسائل خرافى و جعلى راه مى‌افتد كه به آسانى نمى‌توان آنها را كنترل كرد و به مردم سمت و سو داد و آنان را از گرد اين گونه مسائل پراكند.
پس ريشه خرافه‌ها، از يك طرف بر ساخته‌هاى يهوديها و امثال آنهاست، آنان كه به حوزه اسلام نفوذ كرده و به جعل و افسانه‌بافى پرداخته‌اند؛ و از يك طرف، آن چيزهايى است كه در كنار حقيقت غيب، به ميان مردم راه يافته‌اند.
اين باور مردم به غيب، زمينه بسيار جذابى بوده كه كسانى افسانه‌پردازى بكنند و خرافه‌ها را رواج بدهند.

حوزه: از سخنان حضرت عالى به دست مى‌آيد كه در مواردى، مرز حقيقت و خرافه، روشن نيست و شايد همين ناروشنى مرز حقيقت و خرافه، سبب رشد خرافه گرديده باشد و زمينه‌اى براى ميان‌دارى افسانه پردازان و خرافه‌سازان. به نظر حضرت‌عالى، علما و حوزه‌هاى علميه در اين عرصه چگونه مى‌توانند نقش بيافرينند و مرز حقيقت و خرافه را روشن سازند، تا زمينه‌هاى مناسب براى رويارويى با خرافه مهيا شود.
استاد: در گام نخست بايد دريافت كه هر خرافه‌اى در پيرامون چه حقيقتى ساخته شده است. مثلاً خرافه بهشت شدّاد، در پيرامون آيه شريفه:
»ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد«
ساخته شده است. در اين‌جا پژوهش‌گر و محقق قرآنى بايد به بررسى بپردازد كه آيا بهشت شدّاد با »ارم ذات العماد« قابل تطبيق است، يا خير هيچ‌گونه تطابقى نمى‌تواند وجود داشته باشد. همان‌گونه كه علاّمه طباطبايى(ره) و برخى از پژوهش‌گران و مفسران انجام داده و گفته‌اند: بين آيه شريفه »ارم ذات العماد« با بهشت شدّاد هيچ‌گونه هماهنگى و ربطى وجود ندارد.
يا در كنار آيه شريفه سوره يوسف(ع) كه مى‌فرمايد:
»ولقد همّت به وهمّ بها لولا ان رأى برهان ربّه«
خرافه ساخته‌اند كه بله حضرت يوسف(ع) قصد آميزش با زليخا را داشت و حتّى -معاذاللّه به مقدّسات آن نزديك مى‌شد كه ديد پدرش حضرت يعقوب، دندان قروچه مى‌كند كه دست بدار و چنين نكن.
بنابراين، اين كار محقق است كه حقيقت داستان يوسف را از اين پيرايه‌ها بپيرايد و به بررسى بپردازد و ريشه اين خرافه را دربياورد و سازندگان اين خرافه را شناسايى كند و بشناساند و از انگيزه آنان اطلاع يابد و به اطلاع ديگران برساند و بگويد كه حرف اين راويان به اين دليل، قابل اعتماد نيست و حقيقت امر و آيه شريفه با آن‌چه خرافه‌سازان ساخته‌اند، هيچ تطابقى ندارد.
و نيز گروه‌هايى بايد باشند تا از آن‌چه كه امروزه روى مى‌دهد از شفا گرفتن افراد، استجابت دعاها، كرامتهاى ائمه(ع)، بويژه امام رضا(ع) كه بسيارى از مردم ما از كرامات آن حضرت بهره‌مند مى‌شوند، به طور دقيق گزارش تهيه كنند. خود شخصى كه ادعا مى‌كند شفا گرفته، كرامت ائمه و امام رضا(ع) شامل حالش شده، شناسايى شود، اصل و نسب، جنسيت، محل تولد، سال تولد، محل سكونت او، از زبان خود او، ثبت شود و سخنان او درباره زمان، مكان و چگونگى مورد توجه قرار گرفتن از سوى امام، در خواب و يا بيدارى ضبط گردد. از كسانى كه او را مى‌شناسند درباره بيمارى و گرفتاريهاى او، و سپس بهبود يافتن و برطرف شدن گرفتاريهايش پرس‌وجو بشود كه آيا چنين رويدادى صحت دارد يا خير. تمام تحقيقات، به رؤيت خود فرد برسد، اگر قبول و تأييد كرد و گروه هم از پس بررسيها، تشخيص داد كه فرد راست مى‌گويد، نتيجه تحقيقات و گزارش خود را به صورت كتاب منتشر كند، تا هم ديگر مؤمنان از آن بهره‌مند شوند و هم جلوى سوء استفاده‌ها و دروغ‌پردازيها و خرافه‌سازيها گرفته شود. خود من، هفده - هجده مورد از كرامتهاى امام رضا(ع) را كه مرحوم آيت‌اللّه حاج شيخ مرتضى حائرى از زبان ديگران شنيده و با نام و مشخصات آنان و چگونگى وقوع كرامت يادداشت و جمع‌آورى كرده بودند، يادداشت كرده‌ام. البته ايشان كرامتهاى بسيارى را به عربى در آخر كتاب عيون اخبار الرضا، به خط خودشان يادداشت كرده بودند كه من فقط شمارى از آنها را ضبط كردم.
پس از يكى از راه‌هاى شناخت اين كه حرف و رويدادى، راست است و يا دروغ، اين است كه بايد منشأ حرف را پيدا كرد و حرف را دقيق ضبط كرد. در اين صورت است كه روشن مى‌شود چه چيزهايى ساختگى است و چه چيزى حقيقت است. والاّ افراد فراوان مى‌سازند و از هيچ، مى‌توانند همه چيز بسازند.

حوزه: آن‌چه حضرت عالى از خرافه نشان داديد و راه مبارزه و مهار آنها را فراروى اهل انديشه و دغدغه گذارديد، موردهايى را دربر مى‌گيرد كه حقيقتى وجود دارد، ارتباطى با ماوراى طبيعت هست، الهامها، اشراقها و كرامتهايى زندگى مردان بزرگ و با تقوايى را در هاله خود گرفته‌اند، برقى از غيب درخشيده، اما در پيرامون آنها و در كنار آن درخششها و نورانيتها، خرافه‌هايى ساخته شده و مى‌شود. افسانه‌هايى گفته شده و رواج مى‌يابد كه هيچ هماهنگى و سازگارى با آن برقها و درخششهاى غيبى و ماورايى ندارند و همه چيز را مى‌آلايند و تاريكى را مى‌گسترانند. ولى، افزون بر اينها، يك سرى خرافه‌هايى در اين‌جا و آن‌جا و در گوشه و كنار و در شهر و روستا و بين روستاييان، عشاير و كوچ‌نشينان مى‌بينيم كه در كنار و پيرامون حقيقتى رشد و نمو نكرده و ساخته و پرداخته نشده‌اند و بسيار خطرناك و مايه عقب‌ماندگى فرد و جامعه مى‌شوند و پاره‌اى از آنها هم مربوط به اقليم و سرزمين خاصى نيستند و در همه‌جا، البته با شكلهاى گوناگون، ديده مى‌شوند. به نظر حضرت‌عالى اينها را چگونه بايد شناسايى كرد و آماج قرار دارد و مردم را از اين غل و زنجيرها رهايى بخشيد.
استاد: بله، يك رشته خرافه‌ها وجود دارد كه ربطى به امور غيبى ندارند و در پيرامون و كنار آنها ساخته نشده‌اند، مانند »تطير« كه در بين عربها بوده و بعدها در بين ما هم رواج يافته است: در ميان عربها اين چنين مرسوم بوده كه هرگاه كسى قصد سفر داشته است، در هنگام بيرون رفتن از منزل و يا ابتداى سفر، اگر پرنده‌اى از سمت راست به سمت چپ وى مى‌پريده و به پرواز درمى‌آمده، شوم انگاشته مى‌شده و مسافر از سفر خوددارى مى‌كرده است. يا اگر آهويى از سمت راست، به سمت چپ وى حركت مى‌كرد، ناميمون انگاشته مى‌شوند و مسافر به خانه‌اش برمى‌گشت.
در روستاها ديده‌ام كه اگر كلاغى به سوى كسى به پرواز درمى‌آمد و در جهت صورت او قرار مى‌گرفت و قارقار مى‌كرد، اين‌گونه انگاشته مى‌شد كه به زودى خبر ناگوارى به او مى‌رسد. تطير و فال بد زدن در امّتهاى پيشين هم سابقه داشته است. آيه شريفه ذيل بيان‌گر اين معناست:
»وما علينا الاّ البلاغ المبين. قالوا انا تطيّرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنَّكم وليمسّنّكم منا عذاب اليم.
قالوا طائركم معكم أئن ذكِّرتم بل انتم قوم مسرفون. «16
(آن) پيامبران گفتند: ما جز ابلاغ آشكار، چيزى بر عهده نداريم.
آنان گفتند: ما به وجود شما فال بد زده‌ايم. اگر از دعاوى خود دست برنداريد، شما را سنگسار مى‌كنيم و عذاب دردناكى از ما به شما خواهد رسيد.
پيامبران در پاسخ آنان گفتند: فال بدِ شما با خود شماست، اگر متذكر شويد. بلكه شما مردمى اسراف كننده‌ايد.
حتى در درمان بيماريها، انسان چيزهايى شگفتى وجود داشت. به ياد دارم كه در روستا يك بچه دو - سه ساله‌اى از نزديكان من بيمار شده بود. پيرزنى را آوردند كه بيمارى او را درمان كند. پيرزن، يك مقدار آرد خواست. براى او آرد آوردند. او آرد را برداشت و اورادى را بر آن خواند. سپس از آرد برداشت و به ديوار زد و اورادى را هم به همان زبان محلّى به هنگام زدن آرد به ديوار مى‌خواند. اين كار را چندين و چند بار تكرار كرد.
مى‌گفت: جن توى پوست بچه رفته، من بايد با اين كار و تكرار آن، جن را از زير پوست بچه دربياورم.
بچه خيلى تب داشت و اين پيرزن و اطرافيان مى‌انگاشتند كه با اين كار، تب بچه فرو مى‌نشيند!
در همان روستاى خودمان، فردى بود كه صرع داشت. وقتى كه او دچار صرع مى‌شد و غش مى‌كرد و مى‌افتاد، افراد مى‌انگاشتند او را جن گرفته است. خيلى وحشت مى‌كردند و سريع دور او را خط مى‌كشيدند، به اين پندار كه با اين كار جن از بدن او بيرون برود.
در تاريخ آمده است كه در قرون وسطى، با بيماران به گونه‌اى وحشتناك رفتار مى‌كرده‌اند. از جمله كسى را كه دچار صرع مى‌شده، كشيشان به سراغش مى‌آمده‌اند و شديداً او را كتك مى‌زده‌اند تا جن از بدنش بيرون رود. زيرا آنان مى‌پنداشته‌اند: كسانى كه دچار صرع مى‌شوند، بدين خاطر است كه جن به بدن آنان وارد شده است و اين افراد وقتى بهبود مى‌يابند كه جن از بدن آنان بيرون رود. و جن هم با كتك زدن بيمار، از بدن او بيرون مى‌رود!
براى ريشه‌كن كردن اين خرافه‌ها، ابتدا بايد انواع و اقسام اين‌گونه رفتارها، از شهرها و روستاها، جمع‌آورى و مدون شود. در كجاها بيش‌تر و در كجاها كم‌تر است. آيا آن‌چه در روستاى ما اتفاق مى‌افتد، در ديگر روستاها و شهرهاى دور و نزديك هم اتفاق مى‌افتد. به همان شكل و يا به اشكال ديگر و... .
وقتى اين اطلاعات به دست آمد و رفتارها و پندارهاى خرافى هر منطقه به درستى شناسايى شد، آن‌گاه بايد كار ريشه‌يابى انجام بگيرد كه چرا در بعضى از مناطق، شهرها و روستاها، پاره‌اى از خرافه‌ها بيش‌تر و در بعضى مناطق، پاره‌اى از خرافه‌ها كم‌تر است. چرا در شمال كشور، در دل جنگلهاى انبوه، يك رشته خرافه‌ها بيش‌تر است و در مناطق گرمسير، مانند خوزستان و دريا و كوير، يك رشته ديگر.
روى هر منطقه‌اى به طور خاص، از ابعاد گوناگون كار بشود. سپس به فراخور هر منطقه‌اى كار فرهنگى انجام بگيرد. به مردم گفته شود: اينها با اسلام، كه يك دين حكيمانه است، نمى‌سازند. مدام بايد روى خرافه‌زدايى كار بشود. حوزه‌هاى علميه، مبلغان، نويسندگان، راديو و تلويزيون و جرايد، تك تك موارد خرافى را به مردم بگويند و آنان را از اين‌كه اين سنخ مسائل را وارد زندگى‌شان كنند، پرهيز دهند.
براساس كار جامعه‌شناسى دقيق، بايد درمان انجام بگيرد. اگر تك تك رفتارها و پندارهاى خرافى، در مناطق گوناگون شناسايى نشوند، نمى‌توان براى ريشه‌كنى خرافه‌ها كارى انجام داد.

حوزه: پاره‌اى از حقايق را كه در پيرامون آنها خرافه‌هايى رشد كرده و جولان‌گرى مى‌كنند، شايد بشود با روشن‌گرى و تبيين دقيق و درست از لابه‌لاى خرافه‌ها به درآورد و مردم را با آنها آشنا ساخت. اما در پاره‌اى از حقايق، خرافه‌ها چنان گردوغبار انگيخته و فضا را آلوده‌اند كه به نظر مى‌رسد تنها با روشن‌گرى ممكن نباشد حقايق را از دل تاريكيها به در آورد. از جمله آن حقايق، حماسه بزرگ كربلا و مسأله مهدويت است، كه چنان گسترده در پيرامون آنها خرافه‌هايى ساخته و رواج داده‌اند كه بازشناسى راه درست از نادرست، براى بسيارى ناممكن شده است. به نظر حضرت‌عالى در اين گونه موارد چه بايد كرد.
استاد: چندين كار را بايد همزمان انجام داد:
1. جلوگيرى از مدّاحان خرافه‌گو و خرافه‌پراكن. روضه‌خوانها و مدّاحان بى‌سواد، نقش مهمى در آلوده كردن حماسه بزرگ كربلا و مسأله مهدويت به خرافه‌ها داشته‌اند و دارند. تا با اينها برخورد نشود، از دامنه خرافه‌هاى پيرامون اين دو موضوع مورد توجه و مقدس كاسته نخواهد شد.
من هرچند يك‌بار، با اين‌گونه مدّاحان برخورد مى‌كنم. در مجالس روضه‌اى كه شركت مى‌كنم، گاه مى‌بينم مداحى سخنان سخيف، خرافى، دروغ و نابخردانه‌اى بر زبان جارى مى‌سازد.
در مجلسى به يكى از مدّاحان گفتم: اينها چه بود كه گفتى؟ از كجا اين حرفها را مى‌گوييد؟
گفت: سر مدّاح‌مان اينها را به ما ياد داده است.
گفتم: سر مدّاح‌تان از كجا مى‌گويد؟
گفت: او گفته است، ديگر. او كه خلاف نمى‌گويد!
بسيارى از مسائلى كه پيرامون واقعه عاشورا پديد آمده است، در اثر همين خرافه‌پردازيهاى افراد بى‌سواد و بى‌اطلاع به نام مدّاح است.
من بارها پيش آمده به اين‌گونه افراد گفته‌ام:
»آقا تو مدّاحى، تو را به مقتل خواندن چى؟ «
واللّه من كه عربى بلد هستم، وقتى مى‌خواهم در شب و روز عاشورا و يا ايّام وفات ده دقيقه مقتل بخوانم، كتاب را مى‌گيرم جلويم و عربى مى‌خوانم و ترجمه مى‌كنم. مثلاً مقتل مقرّم، يا لهوف سيد بن‌طاوس و يا بحار علامه مجلسى را برمى‌دارم و براى مردم مى‌خوانم، مردم گريه مى‌كنند، خودم هم گريه مى‌كنم. يا منتهى ال‌آمال شيخ عباس قمى را مى‌گيرم جلويم و از روى آن، فارسى، براى مردم روضه مى‌خوانم. چون واقعاً مى‌ترسم دروغ بگويم. روضه مستحب است، دروغ گفتن گناه و حرام.
2. ادامه كار بزرگ مرحوم ميرزاحسين نورى و شهيد مرتضى مطهرى. محدث نورى با نگارش كتاب لؤلؤ و مرجان و شهيد مرتضى مطهرى با نگارش كتاب حماسه حسينى گامهاى بزرگى در روشن كردن مسائل برداشتند و تحريفها و دروغها را نشان دادند.
امروزه بايد مورخان ابعاد قضيه را روشن كنند. بسيارى از اين مداحان نمى‌دانند و اطلاع ندارند. من حتى سالها پيش در شوراى انقلاب فرهنگى پيشنهاد كردم: اين مداحان را دعوت كنيم و به آنان بگوييم اين حرفهايى كه مى‌زنيد، درست نيست. بعضى از اينان مى‌پذيرند. من خودم تجربه كرده‌ام. يك وقتى يكى از اين مدّاحان در مجلسى يك بيت شعرى خواند بسيار اغراق‌آميز. بعد از مجلس به او گفتم: اين چه بود كه خواندى؟
يك سال بعد مرا ديد، گفت:
»خدا به شما خير بدهد. من خواندن اين‌گونه اشعار را ترك كرده‌ام. ديگر نه گفته‌ام و نه خواهم گفت. «
3. پالاييدن متون تاريخى و روايى از خرافات، سخنان سست و نابخردانه. در منابع اهل سنت و ما شيعيان، روايتهايى هست كه بى‌گمان خرافه‌اند. اگر اين منابع از اين خرافه‌ها پاك نشوند، هميشه اين نگرانى وجود دارد كه خرافه‌هاى راه يافته به منابع، به جامعه و مجالس و محافل راه يابند.
روايت كرده‌اند:
»رسول خدا(ص) خرى داشت كه سوارش مى‌شد، يك روز آن خر به حضرت گفت: مى‌دانى جدّ من كيه؟
من از نسل آن خرى هستم كه حضرت عيسى(ع) سوارش مى‌شد.«17
در بحارالانوار، مسائل خرافى بسيارى ديده مى‌شود. درباره ابن ملجم به بحار بنگريد، درخواهيد يافت چقدر مسائل خرافى مطرح شده است.
البته بناى علامه مجلسى بر اين نبوده كه فقط روايات درست را نقل كند، هدف او اين بوده كه همه روايات را نقل بكند و اين امانتدارى بسيار خوبى است اما وظيفه حوزه‌ها، عالمان و حوزويان اين است كه پس از جداسازى خرافى از غيرخرافى، درست از نادرست، اينها را در اختيار مردم بگذارند و براى مردم نقل بكنند. نه آن‌كه هر آن‌چه مرحوم علامه در بحار گردآورده، براى مردم نقل بشود.
حوزه‌ها بايد در سطح بسيار گسترده و برنامه‌ريزى شده‌تر، همان كارى را انجام بدهند و دنبال كنند كه مرحوم علامه سيدمرتضى عسكرى انجام داد. ايشان با نگارش آثارى چون عبداللّه بن سبا، صد و پنجاه صحابى ساختگى و غيره، گام بزرگى در پاك‌سازى كتابهاى روايى از روايات ساختگى و خرافى اين راويان ساختگى برداشت.
4. تدوين و ارائه مقتل درست: روضه‌خوانها و مدّاحان بى‌سواد، در مراسم و مجالس عزادارى، شروع مى‌كنند به مقتل خواندن، هيچ چيز باقى نمى‌گذارند. براى اين‌كه از مردم گريه بگيرند - و تا نگيرند دست برنمى‌دارند هرچه دلشان مى‌خواهد مى‌گويند. اينها هزاران دروغ در كنار اين حادثه فخيم و سراسر حماسه، درس، ادب، شجاعت و دين، درست كرده‌اند:
از ذليل كردن اهل‌بيت، افسانه‌پردازى، مانند: عروسى قاسم بن حسن،18 آمدن اميرالمؤمنين(ع) در قالب شير به صحراى كربلا،19 يا گريه‌ها، ناله‌ها و مويه‌هاى زنى در صحراى كربلا كه بعدها فهميدند فاطمه زهرا(س) بوده است! تا ده‌ها افسانه ديگر.
علما بايد مقاتل را حفظ بكنند و نگذارند هر سخن سخيف و خرافه‌اى به مقاتل راه بيابد و به نام مقتل خوانى به خورد مردم داده شود.
علما بايد مقاتل صحيح داشته باشند و ارائه بدهند و نگذارند عده‌اى حرفه‌اى دكان باز كنند و به نام مقتل‌خوانى، مجموعه‌اى از خرافات و سخنانى كه حق و باطل در آنها به هم آميخته، در ميان مردم بپراكنند.

حوزه: مهدويت امروز در شعاعى بسيار گسترده مطرح شده و علاقه‌مندان در پى آن هستند كه با حقايق اين موضوع حياتى آشنا شوند؛ اما متأسفانه در برابر اين تشنگى، آن‌چه به آنان نمايانده مى‌شود و به سوى آن سوق داده مى‌شوند، نه آب كه سراب است و ادعاهاى دروغين و خرافه‌هاى بسيار. به نظر حضرت عالى مى‌بايست در برابر اين موج خرافه‌پراكنى در ساحت اين مسأله مقدس وحياتى چه كرد و چه راه‌هايى را در پيش گرفت؟
استاد: براى ريشه‌كن سازى و يا كم كردن اين گونه خرافه‌ها و ادعاهاى دروغين، به نظر من بايد چند كار مهم انجام داد:
1. آگاه كردن مردم. در گذشته اين‌گونه فكر مى‌كردند كه ظهور آقا بسيار نزديك است و بعضى وقت هم تعيين مى‌كردند. كم و بيش اين فكر در روزگار ما نيز رواج يافته است. براى مردم بايد روايات خوانده شود. رواياتى كه از معصومين(ع) رسيده و اعلام مى‌دارند: وقت تعيين‌كنندگان براى ظهور مهدى(عج) دروغ گفته‌اند:
»كَذَبَ الوَّقاتون. «20
هيچ كس نمى‌داند ظهور امام در چه زمانى به وقوع مى‌پيوندد. اين حقيقت غيبى است. يك ابتلاء است. ما علت آن را نمى‌دانيم. مانند خود رسالت كه نمى‌دانيم چرا پيامبر خدا(ص) در آن برهه زمانى به رسالت برانگيخته شد.
پس اين‌كه كسى و كسانى بگويند حضرت فلان زمان ظهور مى‌كند، يا ظهورش نزديك است و بايد كارهايى را انجام داد و بدين وسيله مردم را برانگيزانند، كار درستى نيست. زيرا زمان ظهور حضرت از امور غيبى است و كسى جز خدا از آن آگاه نيست.
در اين‌باره، افزون بر قراءت سخنان معصومان براى مردم، از سخنان امام خمينى، رحمة اللّه عليه، نيز بايد بهره برد. مى‌دانيد كه امام خمينى، نسبت به حضرت حجت، سلام اللّه عليه، چه عقيده و نظرى داشت و با چه خضوعى از آن بزرگوار نام مى‌برد. اما در برابر كسانى كه تشكيل حكومت اسلامى را تا حضور حضرت و به دست آن بزرگوار درست نمى‌دانستند و مى‌گفتند: شيعه در دوران غيبت وظيفه‌اى براى تشكيل حكومت ندارد، ايستاد و فرمود:
»از غيبت صغرى تاكنون كه بيش از هزار سال مى‌گذرد و ممكن است صد هزار سال ديگر بگذرد و مصلحت اقتضا نكند كه حضرت تشريف بياورند، در طول اين مدت مديد، احكام اسلام بايد زمين بماند و اجرا نشود و هر كه هر كارى خواست، بكند؟«21
و نيز بايد مردم را آگاه كرد كه نبايد سخن هركه ادعاى ديدار با امام را كرد، بپذيرند. مردان بزرگى كه با امام ديدار داشته‌اند و دارند، هيچ‌گاه ادعاى ديدار نمى‌كنند. مردم بايد بين مدعيان دروغين و دكاندار، با مردان الهى فر ق بگذارند و به دنبال افراد دروغ‌گو به راه نيفتند. دقت كنند ببينند اين مدعيان دروغين به چه آلاف و الوفى از اين راه رسيده‌اند و چه خرافه‌ها و چه اباطيل و لاطائلاتى را گفته و رواج داده‌اند. در پاكستان قاديانيها و در ايران سيدمحمدعلى باب و به دنبال اوحسين‌على باب آمد كه ادعايى بالاتر از اولى داشت.
2. نوشتن كتابهاى مستند. اين كار را حوزه‌ها بايد با جديّت دنبال كنند. كتابهاى مستند بنويسند و ارائه بدهند و مردم را به روايات غيبت آشنا سازند و زواياى گوناگون غيبت و فلسفه آن را براى مردم شرح دهند. مدعيان راستين را از دروغين بازشناسانند. زيرا اصل ديدار را نمى‌توان انكار كرد؛ اما به خاطر يك حقيقت، نبايد كلى اباطيل را به اين ساحت مقدس راه بدهيم و نيز نبايد به خاطر اباطيل و وجود باطل، يك حقايقى را انكار بكنيم.
اين‌جانب تأكيد مى‌كنم و بر اين عقيده‌ام كه بايد يك جمعى بنشينند و حقايق را مستند به مردم بشناسانند و راه را براى همگان روشن سازند.
3. برخورد قانونى. دولت وظيفه دارد با مدعيان دروغين، فريب‌دهندگان مردم و كسانى كه از اين راه، دين و فرهنگ مردم را تباه مى‌سازند و خرافه‌ها را وارد حوزه دين مى‌كنند، برخورد قانونى بكند. همان‌گونه كه در گذشته با باب و بهائيت اين برخورد انجام گرفت. دولت بايد هوشيار باشد و نگذارد زمينه به وجود آمدن كسانى چون سيدعلى‌محمد باب، فراهم آيد.

حوزه: بى‌گمان در اين حركت بزرگ، يعنى روشن كردن مرز خرافه از حقيقت، مبارزه با خرافات، بررسى دقيق و همه جانبه نقطه‌هاى خرافه‌خيز و در امان نگهداشتن آنها از هجوم و شبيخون خرافه‌پردازان، مراجع تقليد، حوزه‌هاى علميه، علما و طلاب، بايد نقش مؤثر و مداومى ايفا كنند. به نظر حضرت‌عالى، آيا اين رسالت به درستى انجام پذيرفته است.
استاد: اگر علما و حوزه‌ها وظيفه‌شان را خوب انجام داده بودند كه وضع اين‌گونه نبود.
ميخانه اگر ساقى صاحب‌نظرى داشت
مى‌خوارى و مستى، ره و رسم دگرى داشت
حوزه‌ها بايد با برنامه ريزى در شهر و روستا، در مسجدها حضور جدى داشته باشند. به گونه‌اى بايد برنامه‌ريزى شود كه هيچ مسجدى در هيچ جاى كشور بدون روحانى، آن هم روحانى درس خوانده و آگاه نباشد. ولى متأسفانه به خاطر نداشتن يك برنامه دقيق، اكنون بسيارى از مساجد در روستاها و شهرها، حتى تهران، شهرهاى بزرگ و مراكز استانها بى‌روحانى است.
روحانى فعال و آگاه، هرجا رفته و مشغول تبليغ شده، اثر گذارده است.
آيا ما براى تربيت اين چنين روحانيونى، كه بسيار به آنان نياز هست، برنامه‌ريزى كرده‌ايم؟
آيا براى آبادانى مساجد و تجمع مردم در آنها براى آشنايى با دين و احكام دينى انديشيده‌ايم؟
اگر حوزه‌ها، با برنامه‌ريزى، هيچ مسجدى را در شهرها و روستاها بدون روحانى نگذارند و همگان را از وجود روحانيون آگاه و درس‌خوانده بهره‌مند سازند، آن‌گاه است كه مى‌توان به آنان گفت: چه حق است و چه باطل، چه درست است و چه نادرست، چه خرافه است و چه حقيقت.
بدون آبادانى مسجدها و حضور روحانى پرتلاش در ميان مردم، نمى‌توان خرافه‌زدايى كرد و راه درست را به مردم نشان داد.
حوزه‌ها براى هدايت، ارشاد و راهنمايى مردم و آشناسازى آنان با حق و حقيقت، نيروهاى لازم را تربيت نكرده‌اند. براى حفظ ارزشهاى انقلاب اسلامى نيز، نيروهاى كارآمد در حوزه‌ها تربيت نشده‌اند.
حوزه‌هاى شهرستانها بايد داير و پررونق باشند. پررونقى و فعال بودن آنها، بسيار در آگاه‌سازى مردم اثرگذار است. خود آباد بودن حوزه‌ها در شهرستانها و رفت و آمد به اين حوزه‌ها، موضوعيت دارد.
من، پنج سال اول طلبگى‌ام را در حوزه بروجرد بودم. در آن زمان، يعنى سال 1331 به بعد كه اوج فعاليت توده‌ايها بود، علماى بزرگ بروجرد، كه من هميشه به روح پاك‌شان رحمت و مغفرت مى‌فرستم، مى‌گفتند رفت و آمد طلاب و اساتيد به مدرسه، مؤثر و براى مؤمنان، قوت قلب است.
حوزه‌ها بايد برنامه‌ريزى كنند، تا بتوانند نقشى را كه قرآن، رسول خدا(ص) و ائمه اطهار(ع) به علماى دين در هدايت، بيدارگرى و سرپرستى مردمان ضعيف و ايتام آل محمد(ص) و شيعيان گرفتار در دست گروه‌هاى مخالف داده‌اند، به درستى انجام دهند. آن زمانها مُرجِئه بوده و اكنون گروه‌هاى الحادى و سكولارها و ده‌ها گروه ديگر است كه شبهه‌آفرينى مى‌كنند.
از اين روى، ائمه اطهار(ع) براى علمايى كه به افراد ناتوان از نظر فكرى، در دورانى كه دست آنان از ائمه كوتاه است و در دوران غيبت، يارى مى‌رسانند تا در برابر هجوم فكرى مخالفان بتوانند ايستادگى كنند، ارج و منزلت قائل شده‌اند.22
اگر حوزه‌هاى شهرستانها آباد و پررونق باشند و در هر شهر و روستايى عالم آگاه و مسؤوليت‌شناس باشد، به هيچ روى خرافه پا نمى‌گيرد.
در شهرها و روستاهايى كه از روحانى برخوردار بوده‌اند و مردم به آسانى دسترسى به عالم داشته‌اند، شما خرافه يا نمى‌بينيد، يا بسيار كم مى‌بينيد.
پيش از انقلاب اسلامى، آيت‌اللّه ابراهيم امينى به يكى از روستاهاى بزرگ ملاير، تشريف مى‌برد و به وعظ و اندرز مردم مى‌پرداخت و آنان را نسبت به اوضاع آگاه مى‌ساخت. در دوران انقلاب، در دوران جنگ تحميلى، ثمرات آن تلاشها را ديديم و اكنون نيز مى‌بينيم. در دوران جنگ، اين روستا، در آن منطقه، شايد بيش‌ترين شهيد را تقديم انقلاب كرد.
البته خيلى كار شده، شهرستانها هم‌اكنون حوزه‌هاى خوبى دارند. بنده نمى‌خواهم كارهاى بزرگى را كه انجام گرفته نفى كنم. اما سخن من اين است كه در عصر الكترونيك، بايد كارهاى گسترده‌تر و جدى‌ترى انجام داد. به وضع اعتقادى، فكرى و فرهنگى مردم رسيد.

حوزه: به نظر مى‌رسد منشأ پاره‌اى از خرافه‌ها روحانيون هستند. البته افزون بر ناآشنايى به روايات و صحت و سقم آنها و رواج ناخودآگاهانه روايات ناصحيح و جعلى، سخنانى را مى‌گويند و كارهايى را انجام مى‌دهند، كه شايد بهره‌اى از حقيقت داشته باشند، اما به اين گستردگى كه آنان مى‌گويند و مطرح مى‌كنند، بى‌گمان نمى‌تواند درست باشد و بر دامنه خرافه مى‌افزايد.
مانند استخاره، رؤيا و... .
استاد: در متون روايى ما و اهل سنت، روايات بسيارى درباره استخاره وجود دارد.
مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار بخشى را به اين امر اختصاص داده است. حتى كتاب كوچكى در باب استخاره از ايشان ديده‌ام.
بزرگان ما استخاره مى‌كرده‌اند. بنده بارها ديده‌ام كه مرحوم علاّمه طباطبايى براى افراد استخاره مى‌كرد. من گاه كارى داشتم خدمت ايشان مى‌رسيدم، مى‌ديدم آن بزرگوار تشريف آورده است پشت دَر، و پاسخ استخاره افراد را نوشته است و به آنها مى‌دهد.
آيا آن‌چه در متون روايى ما آمده است و در سيره بعضى از بزرگان ديده‌ايم و ديده شده است، همان است كه امروزه رواج دارد؟ بى‌گمان خير. بسيارى از آن‌چه امروزه به نام استخاره رواج دارد، با استخاره‌اى كه در متون روايى آمده و بزرگان ما هم عمل كرده‌اند، فاصله دارد.
شايد بشود گفت حقيقتى به نام استخاره وجود دارد، اما اين‌كه براى هر كارى بدان تمسك شود و انسان در كارى كه بناست انجام دهد، نينديشد و مشورت نكند، خرافه خواهد بود.
بنده خودم، در طول عمرم، در انجام كارى تا توانسته‌ام مشورت كرده‌ام، بسيار كم پيش آمده است كه استخاره كنم. شايد سه - چهار مورد از روى ناچارى استخاره كرده‌ام، آن هم استخاره ذات الرّقاع.23
براى هر كارى و هر چيزى نمى‌توان استخاره كرد. بعضى گمان كرده‌اند كه علماى شيعه براى هر كارى استخاره مى‌كنند و هركس به آنان مراجعه كند، بدين وسيله از غيب به آنان خبر مى‌دهند.
شخصى عليه شيعه جزوه‌اى نوشته بود و در آن از استخاره انتقاد كرده بود، با اين مضمون:
»اين يعنى چه كه قرآن را باز كنى و بگويى اين كارى را كه قصد دارى انجام بدهى، خوب است انجام بده و يا بد است از انجام آن صرف‌نظر كن. چطور مى‌شود سرنوشت و آينده افراد، مانند ازدواج و يا كارهاى مهم آنان را، به باز كردن قرآن حواله داد؟«
امام خمينى، رحمةاللّه عليه، به وى پاسخى مى‌دهد كه خلاصه پاسخ ايشان چنين است:
»براى هر كارى كه نمى‌شود استخاره كرد. بايد تا آن‌جايى كه ممكن است آدم مشورت كند. پس از اين‌كه در انجام دادن و ندادن كارى درمانده شد، نه عقل او را به خوبى و بدى آن راهنمايى كرد و نه از عهده عاقل ديگرى برآمد كه راه خير و شر را به او بفهماند، به خدا پناه ببرد و از او راه چاره بخواهد كه چاره‌ساز است. «24
پس استخاره بايد در حال درماندگى انجام بگيرد كه طلب خير از خداوند است:
»اللهم خِرلى واخترلى فى جميع امورى«
پروردگارا برايم خيربخواه و در همه كارهايم برايم خوش اختيار كن.
بنابراين، دايره استخاره بسيار محدود است. در هر كارى اگر كسى بخواهد استخاره كند و بدون استخاره گام از گام برندارد، حتى اين‌كه چه بخورد و چه نخورد هم به استخاره تمسك بجويد، خرافه است و كارى نابخردانه.
اين‌گونه استخاره‌ها از ضعف نفس نشأت مى‌گيرد. بعضى نمى‌خواهند به فكرشان فشار بياورند و يا مشورت كنند.
اگر نشود حد و حدود استخاره را تعيين كرد، مى‌توان محدودش كرد. آن‌جاهايى كه مى‌توانى استشاره كنى، استشاره كن و اگر با استشاره راه به جايى نبردى، استخاره كن. استخاره از سرِ ضرورت و اضطرار و درماندگى است. حالتى كه انسان مسلمان همه راه‌ها را بسته ببيند و با تمام وجود بگويد:
»امَّن يجيب المضطر اذا دعاه ويكشف السوء«25
اما درباره رؤيا، حقيقت اين است كه كارى انجام نداده‌ايم. حوزه‌ها و علما درباره اين موضوع كار نكرده‌اند.
بايد در اين باره، كارهاى علمى دقيق انجام بگيرد و براى مردم روشن بشود: خواب چيست، از كجا نشأت مى‌گيرد، چه خوابهايى صادق و چه خوابهايى كاذب است و جزو احلام به شمار مى‌روند. آيا خواب، پايه و اساسى دارد. انسان اين همه خوابهاى آشفته، بى‌پايه و اساس و به تعبير قرآن: »اضغاث احلام« مى‌بيند، از كجا ريشه مى‌گيرند.
يا رؤياهايى را كه مى‌شود تأويل كرد و تأويل بردارند، چه رؤياهايى است و از چه ويژگيهايى برخوردارند و يا آنهايى را كه نمى‌شود تأويل كرد، چه مشخصه‌هايى دارند.
من خودم چندين وقت است كه از خداوند متعال خواسته‌ام به من فرصتى بدهد، تا بنشينم و مسأله خواب را از زواياى گوناگون تحليل كنم.
به نظر من اگر رؤيا از نظر اسلام، به درستى تحليل و بررسى بشود و زواياى آن روشن گردد و به مردم آگاهيهاى لازم داده شود، خيلى از خرافه‌هايى كه از طريق خواب به جامعه سرازير مى‌شوند، ريشه‌كن مى‌گردند.
مشكل و گرفتارى كه ما مسلمانان و دينداران در مسأله رؤيا داريم اين است كه روى جنبه غيب آن پاى مى‌فشاريم.
اتين ژيلسون، فيلسوف فرانسوى، در اين‌باره سخن بسيار درخور تأملى دارد. وى مى‌گويد:
»دينداران [كه خودش هم جزء ديندارهاست] هركجا امر داير باشد بين دادن حق به طرف دين و خودشان، هميشه حق را به دين مى‌دهند. «
براى روشن شدن مطلب مثالى مى‌زنم: شخص مسلمان نمى‌داند لباسش نجس شده يا نه. خيلى وقتها پيش مى‌آيد از روى احتياط لباسش را مى‌شويد، يعنى طرف دين را مى‌چرباند. به گمان خود، به سود دين كارى را انجام مى‌دهد. در حالى كه اين شخص، نمى‌داند دين هر دو طرف را در نظر دارد. دين، در دستورها و حكمهايى كه بر دوش مكلف مى‌گذارد، هم طرف خود را حساب مى‌كند و هم طرف مكلف را. خدا به هيچ روى نخواسته كه مكلف با رنج و زحمت، هميشه طرف دين را بچرباند. برابر دستور دين فرد بايد برابر ضابطه عمل كند:
»لاتنقض اليقين ابداً بالشك«
يقين خود را هيچ‌گاه با شك نقض نكن.
اين‌كه انسان در انجام فرائض احتياط كار مى‌شود، بدين خاطر است كه طرف دين را مى‌گيرد. فكر مى‌كند با اين كار وظيفه دينى خود را به نحو احسن انجام داده است.
سخن ژيلسون سخن درخور توجهى است. در حوزه و در بين دينداران اگر رؤيايى مطرح شود و عالم دينى بگويد اين رؤيا، از رؤياهاى پريشان و آشفته است و به تعبير قرآن مجيد »اضغاثُ احلام« است و احتمال هم دارد يك چيزى در آن باشد و بيان‌گر يك امر غيبى باشد. در اين‌گونه موارد، دينداران طرف غيب را مى‌گيرند. مى‌گويند: طرف غيب را تقويت بكنيم، بهتر است از آن‌كه آن را به زمين بگذاريم.
اين نگاه و طرز تفكر، كه انسان هميشه خوشش بيايد طرف غيب را بگيرد، زمينه‌اى را براى به وجود آمدن خرافه‌ها مهيا مى‌سازد.
از اين روى حوزه‌ها و علماى دين، واقعاً وظيفه بسيار سنگينى به دوش دارند. بايد گروهى از فيزيولوژيستها، كسانى كه مغز انسان را مى‌شناسند، روان‌شناسان و دين‌شناسان را به يك مركز بزرگ علمى فرابخوانند و از آنان بخواهند كه اين مسأله را به درستى كالبدشكافى كنند و زواياى آن را روشن سازند.
مى‌گويند درباره خواب، چهارصد نظريه هست. اگر چهارصد تا نباشد، حداقل مى‌شود گفت صدنظريه درباره خواب وجود دارد، از نظريه بوعلى سينا، تا فرويد - كه كتاب تعبير خواب او، حدود پانصد صفحه است و به فارسى هم ترجمه شده - تا نظريه ماديون.
اين‌كار بزرگ بايد به گونه يك پروژه كلان چند ساله انجام بگيرد و نتيجه آن در اختيار مردم قرار بگيرد.

حوزه: تفكر منطقى، خردورزى و واقع‌بينى جامعه دينى را از خرافه‌گرايى مصون نگه مى‌دارد. به نظر حضرت عالى چه بايد كرد كه تفكر منطقى، خردورزى و واقع‌بينى گسترش يابد و در حوزه‌هاى علميه چه تحولاتى بايد رخ بدهد، تا بتوانند طلايه‌دار اين جريان فكرى باشند و آن را نهادينه كنند و بگسترانند و به خوبى در اين عرصه نقش بيافرينند.
استاد: خردورزى يعنى در چهارچوب و ضابطه‌مند حركت كردن. اگر حركت ما در چهارچوب و ضابطه‌اى كه دين تعيين كرده، باشد، هم خردورزى كرده‌ايم و هم در دام خرافه‌ها گرفتار نخواهيم آمد.
غيب وجود دارد. كسى نمى‌تواند از غيب تن بزند. غيب يك حقيقت است. وحى غيب است. اما نمى‌توان هر سخنى را به نام غيب پذيرفت. مسلمان بايد ايمان به غيب داشته باشد ولى اين بدان معنى نيست كه در برابر هر سخنى و هر ادعايى سر تسليم فرود بياورد. اگر چنين بود، خردورزى كرده و برابر ضابطه رفتار كرده است.
پس اين‌كه بايد غيب را پذيرفت، شكى نيست. اگر دين، غيب نداشته باشد، دين نيست. اگر كسى به غيب ايمان نداشته باشد مسلمان و ديندار نيست.
اگركسى بخواهد به حساب خردگرايى، از غيب دست بشويد و دستش را از غيب كوتاه كند، همه چيز را از دست داده است. همان‌گونه كه روشنفكران (البته به زعم خودشان كه به غلط، اسم روشنفكر روى خودشان گذاشته‌اند) اين سرمايه را از كف داده‌اند. قرآن كريم پر است از غيب و پر است از معجزه. خداوند در قرآن درباره حضرت يونس مى‌فرمايد:
»فالتقمه الحوتُ وهو مليم. فلولا انه كان من المسبّحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون. «26
ماهى او را در كام كشيد و خود درخور سرزنش بود. اگر از تسبيح كنندگان نبود، در شكم ماهى تا روز رستاخيز مى‌ماند.
در نهج‌البلاغه، نوزده بار، يا بيش‌تر، از غيب سخن به ميان آمده است.27
حضرت امير(ع) به مناسبتهاى گوناگون، پاره‌اى از آن‌چه رسول خدا(ص) درباره رويدادهاى آينده به او فرموده بود، با مردم در ميان گذاشت كه در نهج البلاغه و منابع ديگر منعكس شده است. از جمله، پس از اين‌كه مردم با آن حضرت بيعت مى‌كنند، مى‌فرمايد:
»ولقد نبئتُ بهذا المقام وهذا اليوم. «
از چنين حال و چنين روز آگاه‌ام كرده‌اند.
منظور حضرت، از كسى كه او را از چنين حال و چنين روزى آگاه كرده و از بيعت مردم با او و رسيدن به مقامِ حكمروايى مسلمانان وى را آگاهانده، رسول گرامى اسلام(ص) است.
مولوى مى‌گويد:
انبياء در قطع اسباب آمدند
معجزات خويش بر كيوان زدند
...
دم گاو بر مقتول زن
تا شود زنده همان دَم در كفن29
انسان مسلمان هم معجزات را بايد بپذيرد، هم غيب و هم استجابت دعا را.
»واذا سألك عبادى عنى فانّى قريب اُجيب دعوة الداع اذا دعان فليستجيبوا لى وليؤمنوابى لَعَلَّهُم يرشدون. «30
هرگاه بندگان من از تو در كار من پرسش كنند، من نزديك‌ام. دعاى دعاكننده را چون مرا خواند، اجابت مى‌كنم. پس بايد مرا اجابت كنند و به من ايمان بياورند. باشد كه به رشد خود برسند.
پذيرش غيب عين خردگرايى است امّا با ايمان به غيب، اين چنين نيست كه هر ادعايى پذيرفته شود. اين بحث مانند بحث اصولى و اخبارى است. اصولى با عقل كار مى‌كند. اما همين اصولى، اساس كارش اخبار است. از اخبار اصول را درمى‌آورد. مگر »استصحاب« بر اخبار مبتنى نيست. پس در عين پذيرفتن اين حقيقت، نبايد در دام اخبارى‌گرى بيفتد و هرچه از اخبار ديد، بپذيرد. بايد ضابطه‌مند اخبار درست را از نادرست جدا سازد.
اين كار دانشمندان و عالمان دين است كه بيان كنند خردورزى در اين چهارچوب است. تا به چيزى يقين پيدا نكردى، نپذير. به هر مطلبى تن نده. هر سخنى را بدون ارزيابى قبول نكن. در برابر هر مطليى زود سر تسليم فرود نياور. بگو اين مطلب را كى گفته، از كجا گفته، دليل‌اش چيست.
به تفسير الميزان بنگريد. ببينيد اين فيلسوف خردگرا و خردورز، چگونه در اين كار بزرگ، با حساب و كتاب پيش رفته است. اين بزرگوار، در ذيل هر بحث تفسيرى، يك بحث روايى دارد. روايات را مى‌آورد، گاه آنها را رد مى‌كند و گاه مى‌پذيرد و مؤيد تفسير قرار مى‌دهد.
اين عالم خردگرا، اصل روايات را پذيرفته است؛ اما نه هر روايتى را. ما بايد بتوانيم حد و حدود كارمان را معلوم بكنيم و سرتسليم در برابر هر سخن و روايتى فرود نياوريم. با خردورزى در چهارچوب، مى‌توانيم از هر گونه خرافه و دروغ، دورى بگزينيم.
شهيد مرتضى مطهرى، اهل رؤيا بود. مگر نه اين‌كه شبِ قبل از شهادت، به همسرش فرموده بود:
»من رسول خدا را در خواب ديدم. آن حضرت لبهاى مرا بوسيد. الان حرارتِ بوسه پيغمبر خدا را احساس مى‌كنم. يك حادثه‌اى در پيش است. حادثه‌اى در انتظار من است. حادثه‌اى سنگين. «
اين همان شخصيتى است كه حماسه حسينى را مى‌نويسد و آن‌چنان عالمانه و دقيق مسائل خرافى را به بوته نقد مى‌كشد.
پس ما بايد در مسائل دينى‌مان، تحقيق و كندوكاو دقيقى داشته باشيم، نقادانه با مسائل برخورد كنيم، و به آن‌چه رسيديم، هرچند بسيار عجيب و خارق‌العاده، بپذيريم و به مطلبى كه نرسيديم، نپذيريم.

حوزه: در پايان اگر ممكن است، ما و ديگر طلاب را از اندرزها و نصيحتهاى آموزنده و راه‌گشاى خود بهره‌مند سازيد كه ان‌شاءاللّه با چراغ راه قرار دادن آن روشنان، هميشه در راه روشن گام برداريم.
استاد: بنده كم‌تر از آنم كه طلاب را نصيحت كنم، اما خواست شما آقايان را اجابت مى‌كنم و چند نكته را كه به نظرم مهم است، يادآور مى‌شوم:
ميراث نبوت براى ما مانده است. اين ميراث، ميراثِ سنگينى است. اكنون اين ميراث گرانبها در قالبِ انقلاب اسلامى و ميراث بزرگِ امام خمينى، رحمةاللّه عليه، بروز و ظهور كرده است.
در حقيقت، امام خمينى، انقلاب اسلامى را براساس ميراث انبياء، بنيان گذارده است.
كار سختى به گردن ما افتاده است. حوزه‌ها و علما، رسالت بسيار سختى دارند. من، واقعاً گاهى مى‌لرزم. رسالتى كه ما داريم در حفظ ميراث انبياء، ميراث امام خمينى، آن هم در عصر الحاد و در عصر آشفتگى، كار سنگين و توان‌فرسايى است. بخصوص باتوجه به اثرگذارى كه اين انقلاب در ايران و جهان داشته است. مردم واقعاً تشنه‌اند. بايد مواظب بود اين حقيقت به افسانه آميخته و خرافه نشود والاّ از آن سوء استفاده مى‌شود. اديان، در آغاز سالم بوده‌اند، سپس كم‌كم به آنها افسانه‌ها و خرافه‌ها افزوده شده است و به شكلى درآمده‌اند كه مى‌بينيد.
ده فرمان حضرت موسى(ع)، به بنى‌اسرائيل از اين حرفهاى خرافى و سست، بَرى بوده است. بعدها به آن حرفهايى افزوده‌اند، بسيار شرم‌آور و به دور از خرد. براى انجام اين رسالت سنگين، در مرحله اول، بايد از خداوند متعال، مدد گرفت كه به انسان اخلاص بدهد. اگر روحانى بااخلاص باشد، بسيار مؤثر است و اگر اخلاص نداشته باشد و گرايشهاى ديگرى در حركت او دخيل باشند، گرايش دنيوى در فرد پيدا بشود، كار به درستى پيش نمى‌رود. زيرا اگر بروز و ظهور كار ما بشود دنياپرستى، با عمل‌مان، به اسلام و انقلاب اسلامى، ميراث انبياء، ميراث امام خمينى، ضربه خواهيم زد.
بعد از مرحله اخلاص، مرحله از خودگذشتگى است كه طلاب بايد آن را عميقاً در رفتار خود جلوه‌گر سازند. طلبه هر جا ديد به او نياز است و مى‌تواند نقشى داشته باشد، بايد بى‌درنگ وارد شود.
شنيده ام كه:
»مرحوم ميرزاى قمى، يك روزى با گروهى از حواريون و شاگردانِ خود، نشسته بود و درباره مقوله علمى بحث مى‌كرد. در حين بحث، يك روحانى ژنده‌پوش و با سر و وضع فقيرانه و چهره آفتاب سوخته‌اى از دَر وارد شد.
در اين هنگام، ميرزا يكباره از جا بلند شد و به استقبال آن روحانى تازه وارد شتافت و او را در آغوش گرفت و بسيار تكريم كرد و اين ديدار به دراز كشيد، به گونه‌اى كه شاگردان و اصحاب حلقه بحث شگفت‌زده شدند. چطور ميرزا، بحث و جمع آنان را رها كرد و با اين شيخ فقير به گفت‌وگو پرداخت و هيچ توجهى به پيرامون خويش ندارد.
بالاخره گفت‌وگوى بسيار احترام‌آميز ميرزا با آن شيخ به پايان رسيد و ميرزا، شيخ را با تكريم و احترام فراوان بدرقه كرد و آن‌گاه به جمع شاگردان برگشت. شاگردان پرسيدند شيخ كه بود و اين همه احترام و تكريم چرا؟
ميرزا پاسخ داد: من با اين روحانى، همدرس بوديم. تا اين‌كه يك وقتى عراق را به قصد ايران ترك گفتيم. در منطقه مرزى و در خاك ايران بوديم كه چند نفرى پيش ما آمدند و گفتند: روستاى ما در همين نزديكى است. ما روحانى نداريم. بسيارى از مردم ما، مسائل شرعى و احكام را نمى‌دانند. خواهشمنديم كه يكى از شما آقايان به روستاى ما بياييد و به ما احكام و مسائل شرعى را ياد بدهيد.
همين روحانى، با اين‌كه موقعيت علمى خوبى داشت و فرد فاضل و درس‌خوانده‌اى بود، آن روستاى دور افتاده را ترجيح داد و گفت: من حاضرم به روستاى شما بيايم و بمانم. من براى همين درس خوانده‌ام.
او ماند و من آمدم. من شدم ميرزا، مرجع تقليد و او شد آخوند روستا. بعدها شنيدم كه اين آقا در همه آن ناحيه بسيار مؤثر بوده است. «
اميدوارم كه بتوانيم با اخلاص و ازخودگذشتگى، وظايف خود را به درستى انجام بدهيم.

: از اين‌كه لطف كرديد و بزرگوارانه براى مصاحبه با مجله حوزه وقت گذاشتيد، متشكريم و اميدواريم كه بتوانيم از سخنان روشنگرتان بهترين بهره‌ها را ببريم.
يادداشتها:
1. مردم جاهلى كه تمام افكار و عقايدشان در لجن‌زار خرافه فرو رفته بود، نابخردانه رستاخيز مردگان و رسيدگى به كردار انسانها را، كه رسول خدا(ص) آن را از زبان وحى به گوش »جان«ها مى‌نيوشاند، خرافه مى‌انگاشتند و انكار مى‌كردند:
»وقالوا ان هى الا حياتنا الدنيا وما نحن بمبعوثين. « انعام، 29
و گفتند جز اين زندگى دنياى ما، زندگى ديگرى نيست و ما برانگيخته نخواهيم شد.
و در آيه ديگر، خداوند درباره موضع‌گيرى اينان در برابر پيامبرى كه از جنس خودشان بود و آنان را از برانگيخته شدن پس از مرگ مى‌آگاهاند و بيم مى‌داد، مى‌فرمايد:
»... فقال الكافرون هذا شى‌ء عجيب. أءذا متنا وكنا تراباً ذلك رجع بعيد. « ق، 2 -3
پس ناباوران گفتند: اين چيزى شگفت است. آيا هرگاه بميريم و خاك شويم [دوباره زنده مى‌شويم] اين بازگشتى است دور.
و در آيه ديگر، خداوند باور نابخردانه اينان را اين‌گونه ترسيم مى‌فرمايد:
»قالوا ماهى الا حياتنا الدنيا. نموت ونحيا وما يهلكنا الا الدّهر.«
جاثيه، 24
گفتند: نيست جز همين زندگى دنياى ما. مى‌ميريم و مى‌زييم. جز روزگار نابودمان نمى‌كند.
پيام روشن اسلام، در برابر بى‌عقيدگى مشركان به رستاخيز مردگان، حربه كارآمدى بود در هدم و نابودى پايگاه فكرى مشركان در بين مردم، از اين روى سران قوم به هر دستاويزى چنگ مى‌زدند، تا خود و پيروان‌شان را از اين مهلكه بى‌منطقى برهانند. نابخردانه استخوان پوسيده‌اى را يكى از اينان برگرفت و در حالى كه بالا و پايين مى‌پراند، گفت:
»اى محمد به گمان تو خداوند اين استخوان پوسيده را زنده كرده برمى‌انگيزد؟«
پيامبر در جواب او فرمود:
»بله، تو را مى‌ميراند، بعد برمى‌انگيزاند و به دوزخ مى‌راند. «
قرآن به اين جريان فكرى، كه سخت بر فكر خرافى و نابخردانه خود پافشارى مى‌كرد، پاسخ كوبنده‌اى داد و آن‌چه را با تلاش بسيار و زحمت رشته بودند، پنبه كرد:
»اولم ير الانسان أنّا خلقناه من نطفة فاذا هو خصيم مبين. وضرب لنا مثلاً ونسى خلقه قال من يحيى العظام وهى رميم. قل يحييها الذى أنشَأَها اول مرّةٍ وهو بكل خلق عليم. « يس، 77 - 79
آيا آدمى نديده است كه ما او را از نطفه‌اى آفريديم و ناگاه خود (مدّعى و) ستيزه‌گرى آشكار است، براى ما مثلى زده است و آفرينش خويش را از ياد برده است.
گفت اين استخوانها را كه پوسيده است، چه كسى زنده مى‌كند؟
بگو همان زنده‌اش مى‌كند كه نخست بار آفريدش و او دانا بر هر آفرينشى دانا است.
با اين كه پياپى در برابر منطق قوى و بيدارگر قرآن، درهم كوبيده مى‌شدند براى اين‌كه خانه عنكبوتى خود را سرپا نگهدارند و از موج گسترده‌اى كه فطرتهاى بيدار شده در معادباورى، آفريده بودند جلوگيرى كنند به تمسخر و استهزاى معادباوران روى آوردند و شاعران اردوگاه خود را به ژاژخايى وا داشتند، تا مگر از درهم كوبندگى اين موج بزرگ اندكى بكاهند. زيرا به روشنى مى‌دانستند مردم رستاخيز باور، به رويارويى با آنان برمى خيزند و هيچ‌گاه در گستراندن دامنه گناه و آلودگيهايى كه حيات‌شان به آنها بستگى دارد، با آنان همكارى نخواهند كرد و اين، يعنى مرگ جاهليت و نظام جاهلى.
»چه بسيارند در چاه‌هاى بدر از جوانان و عربهاى بزرگوار. آيا پسر كبشه (پيامبر) مرا بيم مى‌دهد كه زنده خواهيم شد؟
ولى زندگى لاشه‌هاى پوسيده چگونه تواند بود؟
آيا مى‌تواند مرگ را از من براند و هنگامى كه استخوانهايم پوسيد، مرا برانگيزاند؟
...
زندگى و آن‌گاه مرگ و ديگرباره زندگى!! داستانى خرافى است اى ام عمرو. «
تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، دكتر جوادعلى،
ترجمه دكتر محمدحسين روحانى، ج 274/1، كتاب سراى بابل.
امام خمينى، درباره آراء عرب در زمان جاهليت مى‌نويسد:
»آراء عرب در زمان جاهليت، تا ظهور اسلام، بسيار است. يك طايفه از آنها دهريه بودند كه طبع را محيى و دهر را مفنى مى‌دانستند و موت و حيات را تركيب و تحليل عناصر و جامع را طبع و مهلك را دهر مى‌گفتند.
و يك طايفه از آنها خدا و ابتداءِ خلقت را قبول داشتند، ولى منكر معاد و بعث رسل بودند. و يك طايفه خدا و معاد را تا اندازه‌اى قبول داشتند، ولى پيغمبران را منكر بودند و عبادت بتها مى‌كردند و شبهات آنها، يكى در اطراف بعث رسل بود و يكى در اطراف بعث اجساد پس از مرگ و از اشعار آنهاست:
أأترك لذّة الصهباء يوماً
لما وعدوه من لبن وخمر
حيوة ثم موت ثم نشر
حديث خرافةٍ يا اُمَّ عمرو. «
كشف الاسرار/15 - 16
2. ابن خلدون درباره اين افسانه خرافى مى‌نويسد:
»از خبرهاى ياد كرده واهى‌تر و موهوم‌تر، حكايتى است كه مفسران در تفسير سوره والفجر، در قول خداى تعالى: الم‌تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد، نقل كرده و لفظ ارم را نام شهرى پنداشته‌اند كه به داشتن ستونها موصوف بوده است. و روايت مى‌كنند كه عاد بن عوص بن ارم دو پسر داشته: يكى شديد و ديگرى شداد، آنها پس از مرگ عاد جانشين پدر گرديده‌اند، شديد، جان مى‌سپارد و مملكت پدر بر شداد، مسلم مى‌شود. و او وصف بهشت را مى‌شنود و مى‌گويد: همانا من همچنان مكانى خواهم ساخت. از اين روى، شداد دستور داد شهر ارم را در صحارى عدن بنيان نهند و مدت سيصد سال بناى آن شهر دوام يافت و شداد خود نيز نهصد سال عمر كرد.
و گفته‌اند شهر ارم، بسيار عظيم بود، كاخهايى از زر داشت كه ستونهاى آنها از زبرجد و ياقوت بود و در آن انواع درختان و جويبارهاى روان بود و چون ساختمان شهر پايان پذيرفت، شداد با همه مردم كشور خود، به سوى آن شهر شتافت و هنوز، تا يك شبانه‌روز فاصله داشت كه ناگهان خداى از آسمان صيحه‌اى برانگيخت و همه مردم آن، در دَم، هلاك شدند.
طبرى و ثعالبى و زمخشرى و ديگر مفسران، اين حكايت را نقل كرده و از عبداللّه بن قلابه، يكى از اصحاب رسول(ص) روايت نموده‌اند كه او روزى در جست‌وجوى شتر خود بيرون رفته و بدان شهر رسيده و به قدر توانايى خود، مقدارى از اشياء آن را با خود حمل كرده است. آن‌گاه، خبر آن به معاويه رسيده و وى را احضار كرده و او، داستان را به معاويه بازگفته است، سپس كعب الاحبار را جسته و در اين‌باره از وى پرسيده است.
او گفت: آن شهر ارم ذات العماد است و مردى از مسلمانان در روزگار تو، داراى گونه‌هاى سرخ گلگون، كوتاه قد كه خالى بر ابرو و خالى بر گردن دارد، در جست‌وجوى شتر خويش، بدان شهر داخل خواهد شد. سپس متوجه حاضران شد و ابن قلابه را ديد و گفت: به خدا سوگند، آن كس همين مرد است، همين مرد.
اما از آن روز، در هيچ يك از مناطق زمين، از اين شهر، خبرى به دست نيامده و صحارى عدن كه گمان كرده‌اند شهر مزبور را در آن بنياد نهاده‌اند، در ميانه يمن است و يمن همچنان مسكون و آباد است و راه‌شناسان، از هر سويى راه‌هاى آن را پيموده‌اند، ولى از اين شهر به هيچ روى خبر نداده‌اند و هيچ يك از محدثان و اخباريان نيز درباره آن خبرى نياورده و هيچ يك از افراد ملتها و امتها آن را ياد نكرده‌اند و اگر مى‌گفتند كه مانند ديگر آثار مندرس، آن شهر از روى زمين محو گرديده است، باز به قبول نزديك‌تر بود، ولى ظاهر سخن آنان چنين مى‌نمايد كه آن شهر هم‌اكنون موجود است. بعضى مى‌گويند آن شهر دمشق است بنابراين كه قوم عاد آن را متصرف شده بودند. و هذيان‌گويى برخى از آنان بدين منتهى مى‌شود كه شهر مزبور، از نظر ما نهان است و رياضت‌كشان و جادوگران، از آن آگاه مى‌باشند. همه اينها گمانهايى است كه به خرافات شبيه‌تر است. «
مقدمه ابن‌خلدون، ترجمه محمدپروين گنابادى،
ج 24-23/1، بنگاه ترجمه و نشر كتاب
3. سوره يوسف، آيه 2.

»[زليخا] يوسف را بخواند، گفت: من ترا چنين دوست دارم، بايد كه فرمان من كنى.
يوسف گفت: معاذاللّه كه من اين كار نكنم كه اين خداوند من، با من نيكوييها بسيار كردست.
زليخا گفت: اگر فرمان من كنى وگرنى ترا عذاب كنم.
يوسف گفت: معاذ اللّه، من هرگز اين كار نكنم.
پس زليخا به او نخواست آمدن. و چندين گه بدان كار اندر بود، گه به خواهش و گه به ستم، تا مگر يوسف را دل بجنبد.
پس يوسف به او اندر ماند و خواست كه مر زليخا را به رويى از رويها، از خويشتن دور كند.
پس همين كه يوسف اين انديشه بكرد، خداى عزوجل، او را علامتى بنمود بزرگ. نگاه كرد به گوشه خانه، مر پدر خويش را ديد - يعقوب(ع) كه از گوشه خانه بيرون آمد و اين انگشت راست به دندان گرفت. گفت: هاء يا پسر كه اين كار نكنى. و او را گفت: أتزنى وانت نبى؟ گفت يا پسر! زنا كنى و تو پيغامبر خدايى. اگر تو اين كار بكنى پيغامبرى از تو برود. چون كبوترى به آسمان اندر شود. چنين گويند كه بدان خانه مرغى بود به قفس اندر. مرغ با يوسف به سخن آمد، گفت: زينهار خداى با تو كه اين كار نكنى.
پس چون يوسف اين علامتها بديد و زليخا زان هيچ خبر نداشت، يوسف برپاى خاست و آهنگ دَرِ خانه كرد... «
ترجمه تفسير طبرى، به تصحيح و اهتمام
حبيب يغمائى، ج 774/3 - 775
5. سوره ص، آيه 26.
6. تفسير كشف الاسرار، خواجه عبداللّه انصارى، سوره ص ذيل آيه 21.
7. شمارى از مفسران با اثرپذيرى از خرافه بافيها و ياوه‌گوييهاى يهوديان و مسيحيان و تورات و انجيل‌هاى تحريف شده در تفسير آيه شريفه:
»قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسألن ماليس لك به علم. « هود، 46
اى نوح او [فرزندت] از اهل تو نيست. او، عمل غيرصالح است. [فرزند ناشايسته‌اى است] پس آن‌چه را از آن آگاه نيستى، از من مخواه.
كژراهه رفته و سخنان شرم‌آورى، در لابه‌لاى تفاسير خود گنجانده و در بين مسلمانان پراكنده‌اند. از ابن جريح - مسيحى تازه مسلمان - و حسن بصرى و مجاهد نقل شده است: آن كسى را كه نوح فرزند خويش انگاشته و مى‌گويد:
»رب ان ابنى من اهلى وان وعدك الحق... «
فرزندش نبوده، بلكه او ثمره خيانت همسرش است كه با مرد بيگانه‌اى درآميخته است.
از ابن جريح نقل شده است:
»نوح، فرزندش را مى‌خواند - كه سوار بر كشتى شود - و او را فرزند خويش مى‌پنداشت. در حالى كه او بر فراش نوح زاده نشده بود، بلكه نتيجه خيانت همسرش بود كه خداوند مى‌فرمايد: »فخانتاهما. « زن نوح و لوط، به آن دو رسول الهى، خيانت ورزيدند. « تفسير قرطبى، ج 32/9
علامه طباطبايى در مقام برشمارى تفسيرهايى كه از آيه شريفه ياد شده، صورت پذيرفته، از تفسير نسبت داده شده به حسن بصرى و مجاهد، سخن به ميان مى‌آورد و از قول آنها مى‌نويسد:
»آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف كرد، پسر واقعى نوح نبوده، بلكه در بستر زناشويى او متولد شده بود. و نوح خيال مى‌كرد او واقعاً پسر خودش است و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وى خيانت كرده و از مردى بيگانه باردار شده است. خداى تعالى در جمله »انه ليس من اهلك« آن جناب را متوجه به حقيقت امر نموده است. «
الميزان، ترجمه سيدمحمدباقر موسوى، ج 352/10

»هنگامى كه خدا شهرهاى دشتى را كه لوط در آن ساكن بود نابود مى‌كرد، دعاى ابراهيم را اجابت فرمود و لوط را از گرداب مرگ كه آن شهرها را به كام خود كشيده بود، رهانيد.
امّا لوط ترسيد و در صوغر بماند. پس آن‌جا را ترك نموده و با دو دختر خود به كوهستان رفت و در غارى ساكن شد.
روزى دختر بزرگ لوط به خواهرش گفت: در تمامى اين ناحيه مردى يافت نمى‌شود تا با ما ازدواج كند. پدر ما هم به زودى پير خواهد شد و ديگر نخواهد توانست، نسلى از خود باقى گذارد. پس بيا به او شراب بنوشانيم و با وى همبستر شويم و به اين طريق نسل پدرمان راحفظ كنيم. پس همان شب او را مست كردند و دختر بزرگ‌تر با پدرش همبستر شد، اما لوط از خوابيدن و برخاستن دخترش آگاه نشد. صبح روز بعد، دختر بزرگ‌تر به خواهر كوچك خود گفت: من ديشب با پدرم همبستر شدم. بيا امشب هم دوباره به او شراب بنوشانيم و اين دفعه تو برو و با او همبستر شو، تا بدين وسيله نسلى از پدرمان نگهداريم. پس آن شب، دوباره او را مست كردند و دختر كوچك‌تر با او همبستر شد.
اين بار هم لوط، مثل دفعه پيش چيزى نفهميد. بدين طريق آن دو دختر از پدر خود حامله شدند. دختر بزرگ‌تر پسرى زاييد و او را موآب ناميد. (قبيله موآب از او به وجود آمد) دختر كوچك‌تر نيز پسرى زاييد و نام او را بن عمى گذاشت (قبيله عمون از او به وجود آمد). «
تورات، ترجمه زيرنظر كشيش ساروخاچيكى،
ج 26/1 - 27، داستان آفرينش، باب 19

»افتطمعون ان يؤمنوا لكم و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ثم يحرفونه من بعد ما عقلوه وهم يعلمون. « بقره، 75
آيا چشم مى‌داريد كه به شما بگروند؟ با آن‌كه گروهى از آنها سخن خداى را مى‌شنيدند و آن‌گاه وزان پس كه درمى‌يافتند، دانسته باژگونه‌اش مى‌كردند.
»فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم يقولون هذا من عنداللّه ليشتروا به ثمناً قليلاً فويل لهم مما كتبت ايديهم وويل لهم مما يكسبون. « بقره، 79
پس واى بر آنان كه به دست خويش [به نام تورات] كتاب مى‌نويسند و سپس مى‌گويند: اين از سوى خداست، تا به بهايى اندك فروشند. واى بر آنان از آن‌چه دستان‌شان نوشته و واى بر آنان از آن‌چه به دست آرند.
»من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ويقولون سمعنا وعصينا. « نساء، 46
برخى يهودان، سخن را از جاى خويش مى‌گردانند و مى‌گويند شنيديم و سرپيچيديم.
قرآن، براى نخستين بار از كژيها، انحرافها، شرك‌ورزيهايى كه در انجيل‌ها بازتاب يافته بود و مسيحيان - آنها را به پيروى از علماى خود، دين مسيح مى‌پنداشتند، پرده برداشت و انحراف عميق آنان را از دين توحيدى مسيح نماياند:
»لقد كفرالذين قالوا ان اللّه هو المسيح بن مريم، قل فمن يملك من اللّه شيئاً ان اراد ان يهلك المسيح بن مريم وامّه ومن فى الارض جميعاً. « مائده 17
هر آينه كافر شده‌اند آنان كه گفتند: خدا همان مسيح پسر مريم است. بگو: اگر خدا بخواهد مسيح پسر مريم و مادرش و همه كسانى را كه در زمين‌اند، هلاك كند، چه كسى در برابر خدا اختيار چيزى را دارد؟
»يا اهل الكتاب لاتغلوا فى دينكم ولاتقولوا على اللّه الاّ الحق انّما المسيح عيسى بن مريم رسول اللّه وكلمته القاها الى مريم وروح منه ولاتقولوا ثلاثة انتهوا خيراً لكم انما اللّه اله واحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات وما فى الارض وكفى باللّه وكيلاً. « نساء،
171اى اهل كتاب، گزاف در دين‌تان مگوييد و جز حق بر خدا مگوييد. مسيح، عيسى پسر مريم، فرستاده خدا و كلمه خداست كه آن را به سوى مريم افكند، و روحى است از او، پس به خدا و پيامبران وى بگرويد و مگوييد: سه‌تا، بس كنيد، اين براى شما بهتر است. اللّه جز خداى يگانه نيست. پاكا او كه فرزندى داشته باشد، آن‌چه در آسمانها و زمين است، از آن اوست و در كارسازى، خداى بس.
10. كارنامه سياه و نفرت‌انگيز يهودان، در رويارويى با انبياى الهى و تحريف و باژگونه‌سازى آموزه‌هاى وَحيانى و كينه‌توزى با شخص رسول اللّه(ص) تبليغات گسترده عليه قرآن و تعاليم حيات بخش آن و افشاگريهاى گسترده قرآن عليه يهود و پرده‌بردارى از نقشه‌هاى شوم اين قوم، زمينه‌هاى اين نگرانى را فراهم آورده بود.
رسول خدا(ص) در دوران حيات خود مى‌ديد كه چسان اين عناصر پليد سدّ راه اسلام مى‌شوند و شبان و روزان در تلاش‌اند از موج آفرينى آن بكاهند و هميشه و همه‌گاه در تاريكيها در كمين نشسته‌اند تا تيرهاى زهرآگين خود را به سوى اسلام و مسلمانان رها سازند و با منافقان در بيغوله‌هاى خود گرد مى‌آيند تا فتنه‌ها را عليه اسلام سامان دهند و نفاق پيشه مى‌سازند، تا به اهداف شوم خود برسند و تنور نفاق را هميشه شعله‌ور نگه مى‌دارند، تا مگر از اين راه جامعه اسلامى را از درون از هم فرو پاشند:
»واذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا واذا خلوا الى شياطينهم قالوا إنا معكم انما نحن مستهزءون. « بقره،
14و چون گرويدگان را بينند، گويند گرويده‌ايم و چون با اهريمنان[كاهنان] تنها شوند، گويند باشماييم. ما ريشخند مى‌كنيم.
»واذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا واذا خلا بعضهم الى بعض قالوا اتحدّثونهم بما فتح اللّه عليكم ليحاجّوكم به عندربكم افلا تعقلون. « بقره،
76چون به كسانى مى‌رسند كه گرويده‌اند، گويند: ما گرويديم و چون برخى‌شان با برخى تنها شوند، گويند: آيا با ايشان از آن‌چه خداوند بر شما باز نموده [در تورات] سخن مى‌گوييد؟ تا در نزد پروردگارتان بدان بر شما حجت آرند؟ مگر خرد نمى‌ورزيد.
آن بزرگوار مى‌ديد كه اينان، با اين‌كه دم از توحيد مى‌زنند و خود را موحد و اهل كتاب مى‌شمارند، شرك را بر توحيد برترى مى‌دهند و دشمنى را با اسلام به آن‌جا رسانده‌اند كه به مشركان مى‌گويند شما از ايمان آورندگان به اسلام برتريد:
»الم‌تر الى الذين اوتوا نصيباً من الكتاب يؤمنون بالجبت والطاغوت ويقولون للذين كفروا هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلاً. « نساء،
51آيا نديده‌اى آنان را كه از كتاب بهره‌اى‌شان داده‌اند، به بت و سركش مى‌گروند و درباره ناباوران گويند: اينان، از آنان كه گرويده‌اند به راه‌ترند.
متأسفانه نگرانى رسول خدا، پس از رحلت آن بزرگوار در جامعه اسلامى جامه عمل پوشيد. شمارى از يهودان، با تظاهر به اسلام، به دستگاه خلافت راه يافتند و بى‌باكانه و بدون هيچ رادع و مانعى به تفسير قرآن، جعل روايات، قصه‌گويى و افسانه‌سرايى پرداختند و در اين هنگام كه ميدان از حق‌گويان و راويان و اصحاب راستين و اهل‌بيت خالى بود، اينان كينه‌توزانه تاختند و گردوغبار انگيختند و مردم را از زلال وحى و آموزه‌هاى وحيانى و مشعلداران اسلام ناب دور ساختند و خرافه‌هاى تورات را به نام آموزه‌هاى اسلام، در ذهن مردم فرو كردند و در جامعه پراكندند و چنان در علامتها و نشانه‌ها و راه رسم اسلام دگرگونى پديد آوردند كه پيش آمد آن‌چه را رسول خدا پيش‌بينى فرموده بود:
»سيأتى زمان على امتى لايبقى من القرآن الا رسمه، ولا من الاسلام الا اسمه يسمّون به وهم ابعد الناس عنه. «
بحارالانوار، ج 190/52
زمانى بر امت من خواهد آمد كه از قرآن جز رسمش - خط و نوشته آن - و از اسلام جز نامش نخواهد ماند مردم به اين نام - مسلمان - ناميده مى‌شوند، ولى آنان از همه كس از آن دورترند.
11. عبدالكريم بن ابى العَوجاء. نخست در بصره مى‌زيست و از شاگردان حسن بصرى بود، چون استاد خويش را بر يك عقيده استوار نيافت و در گفتار او، تناقضات بسيار ديد، از وى جدا شد و به الحاد گراييد و پيروان بسيارى يافت كه پس از شكست در مناظره‌اى، گروهى از آنان به اسلام گرويدند و گروهى هم به پيروى از وى ادامه دادند. او بسان ديگر زنادقه، در ويران‌گرى مبانى اعتقادى مسلمانان كوشا بود و در جعل اخبار و پراكندن آنها در ميان مسلمانان، اهتمام داشت.
تا اين كه در كوفه، به سال 115 هجرى، به دستور ابوجعفر محمد اين سليمان - والى كوفه، در دوران خلافت منصور عباسى، به جرم زندقه دستگير و به دار آويخته شد.
تاريخ طبرى، ج 48/8، دائرة المعارف بزرگ اسلامى ج 688/2
سيدمرتضى درباره نقش زنادقه در تخريب مبانى اعتقادى مسلمانان، كه ابن ابى العوجاء يكى از آنان بود، مى‌نويسد:
»در عصر جاهليت و صدراسلام، گروهى به انكار خدا برخاسته بودند و گروهى با خداى متعال، خدايان ديگرى را به شكل بت درآورده بودند و مى‌پرستيدند.
خداوند در قرآن از اين دو كيش خبر داده و با برهان عقلى، نادرستى آنها را آشكار ساخته است.
پس از ظهور اسلام و چيرگى مسلمانان بر اوضاع، گروهى از بازماندگان همان دو گروه ياد شده، پا به عرصه گذاردند و چون نمى‌توانستند عقايد خود را آشكار سازند، به ظاهر ادعاى مسلمانى داشتند و در باطن به الحاد پاى‌بند بودند. مصيبتى كه اين گروه براى اسلام و اسلاميان به بار آوردند، اسفبارتر از آن بود كه دست به شمشير ببرند. اينان به سپر نفاق مجهز شدند و بى‌هيچ ترس و واهمه‌اى دست به خرابكارى زدند و افكار ساده‌لوحان را مغشوش كردند، خرافات و موهومات را به ساحَتِ دين سرازير ساختند.
از جمله مى‌گويند: در هنگامى كه محمد بن سليمان والى كوفه بود، يك تن از زنادقه را به نام عبدالكريم بن ابى العَوجاء، دستگير و براى اعدام حاضر كردند. عبدالكريم، چون خود را با مرگ روبه‌رو ديد، خطاب به حاضران گفت:
»با كشتن من غائله ختم نخواهد شد. من در كتابهاى شما، چهار هزار حديث جعلى داخل كرده‌ام كه اكنون رواج كامل يافته است. « امالى سيدمرتضى، ج 127/1
12. ابوالخطاب، محمد بن ابى زينب مقلاص اسدى، ملقب به برّاد اَجدَع، بنيان‌گذار فرقه غالى خطابيه، خود را از ياران، نزديكان و داعيان امام صادق(ع) مى‌نماياند. چون درباره حضرت، سخنان گزاف و غلوآميز مى‌گفت و مى‌پراكند و مقامات ويژه‌اى براى حضرت قائل بود، در بين شيعيان و دوستان ساده‌لوح امام جايگاهى پيدا كرده بود. تا آن‌جا كه در بين شيعيان پراكنده بود كه امام صادق(ع) فرموده است:
»ابوالخطاب، صندوق علم ما و موضع سرّ ماست. «
رجال كشى/291
گروه ابوالخطاب، كتابهاى اصحاب امام صادق(ع) براى يادداشت‌بردارى و رونويسى مى‌گرفتند و سپس اخبارى را جعل و در آن كتابها مى‌گنجاندند و به اصحاب امام صادق برمى‌گرداندند. احاديث جعلى، دربردارنده عقايد و افكار ابوالخطاب درباره ربوبيت امام صادق، پيغمبرى ابوالخطاب و مباح بودن گناهان و ملغى بودن واجبات بود. همان/224
امام صادق(ع) با ابوالخطاب و گروه او، ابتدا از راه نصيحت وارد شد و به او و پيروانش كه به خدمت امام رسيده بودند فرمود:
»مى‌خواهيد بگويم ملاك فضيلت مسلمان چيست؟
گفتند: آرى
فرمود: فضيلت مسلمان در اين است كه قراءت قرآن كند و ورع پيشه سازد و در عبادت خدا كوشا باشد.
اينهاست ملاك فضيلت مسلمان، شما با رياست چكار داريد.
مسلمان فقط يك رئيس مى‌خواهد. فريب رجال را نخوريد، اينها موجب هلاكت شما مى‌شوند. « همان/293
امام وقتى ديد اين گروهِ رياست‌طلب و عشرت‌جو، تحت لواى نام او، از ويران‌گرى مبانى اعتقادى مسلمانان دست بردار نيستند، كفر آنان را اعلام كرد و به روشن‌گرى ياران پرداخت:
»معاوية بن حكم از جد خود - معاوية بن عمار - نقل مى‌كند كه گفت: رواياتى را ابوالخطّاب از امام صادق نقل كرده بود كه باور آنها براى من دشوار بود. سفرى [از كوفه] به مدينه رفتم. خدمت امام رسيدم. در اين جلسه ابوالخطّاب هم حضور داشت. به امام عرض كردم: ابوالخطّاب از قول شما چنين و چنان نقل مى‌كند.
امام در حضور ابوالخطّاب فرمود: دروغ گفته است. من چنين مطالبى را نگفته‌ام.
ابوالخطّاب، از جاى برخاست كه محضر امام را ترك كند. رو به من كرد و گفت: برنمى‌خيزى برويم؟
امام فرمود: او كار دارد.
ابوالخطّاب سه بار سخن خود را تكرار كرد و امام در هر سه بار، در جواب وى فرمود: او كار دارد.
ابوالخطّاب منزل امام را ترك كرد.
امام به من فرمود: اصرار ابوالخطّاب بر اين‌كه با او بيرون بروى براى اين بود كه به تو بگويد: جعفر بن محمد، حقايق را به من مى‌گويد، ولى تو كه مى‌پرسى تكذيب مى‌كند، تا از تو كتمان كند.
سپس امام فرمود: پيام مرا به شيعيان برسان و به آنان چنين و چنان بگو.
گفتم: از اين مطالب، هرچه به خاطرم بماند، به اصحاب شما خواهم رساند. « همان/294 - 295
شهرستانى در الملل والنحل مى‌نويسد:
»چون امام جعفر صادق، رضى اللّه عنه، بر غلو كردن باطل او در حق خود واقف شد، از وى بيزارى جست. و لعنت كرد بر وى. و اصحاب خود را فرمود: كه از او بيزارى جويند. و در لعن كردن وى مبالغه فرمود. و چون از امام كناره گرفت، خود دعوى امامت نمود.
و زعم فاسد بر آن داشت كه ائمه، انبياء و آلهه‌اند و به »الهيت« جعفر بن محمد و آباء كرام وى قائل شد و گفت: ايشان فرزندان خدا و دوستان وى‌اند.
و گفت: »الهيت« نورى است در نبوت و نبوت نورى است در امامت و عالم از اين آثار و انوار خالى نيست.
و زعم باطل او آن بود كه جعفر بن محمد (صادق) »اله« بود در زمان خويش و اين صورت جسمانى كه از وى ديده مى‌شد، حقيقت او نبود، بلكه چون به اين عالم فرود آمد، اين لباس پوشيد و مردمان در اين لباس او را مى‌ديدند.
و چون عيسى بن موسى، از اعيان دولت منصور [خليفه] بر ناپاكى دعوت او واقف شد، در [شوره‌زار] كوفه او را به قتل رساند. « الملل والنحل، ترجمه مصطفى خالقداد هاشمى،
با مقدمه و حواشى سيدمحمدرضا جلالى نائينى،
ج 240/1 - 241
13. ابن ابى الحديد هدف و افكار مغيرة بن سعيد را اين‌گونه ترسيم مى‌كند:
»سپس مغيرة بن سعيد، وابسته به قبيله بجيله، ظهور كرد و او خواست سخنى تازه بگويد و مردمى را بفريبد و به آن وسيله به هدفهاى دنيايى خود برسد. درباره على(ع) بسيار غلو كرد و گفت: على اگر بخواهد مى‌تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام ديگرى را كه در اين ميان بوده‌اند، زنده كند.
على بن محمد نوفلى نقل مى‌كند: مغيرة بن سعيد، به حضور ابوجعفر محمدبن على بن حسين(ع) آمد و گفت:
تو به مردم بگو من علم غيب دارم و من از درآمد عراق به تو مى‌دهم.
ابوجعفر باقر(ع) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت كه او را ناخوش آمد و از پيش او برگشت.
مغيره، سپس پيش ابوهاشم عبداللّه بن محمد بن حنفيه رفت و همان سخن را گفت. ابوهاشم كه مردى نيرومند و قوى دست بود، برجست و مغيره را تا حد مرگ زد. او مدتى خود را معالجه كرد، تا بهبود يافت.
مغيره سپس نزد محمدبن عبداللّه بن حسن بن حسن رفت. محمد، مردى خاموش بود كه كم‌تر سخن مى‌گفت. مغيره همان سخنانى را كه به آن دو گفته بود، به او هم گفت. محمد، سكوت كرد و هيچ پاسخى به او نداد.
مغيره از خانه محمد بن عبداللّه بيرون آمد و به سكوت و خاموشى او طمع بست و گفت: گواهى مى‌دهم كه اين محمد، همان مهدى است كه رسول خدا(ص) به [ظهور] او مژده داده است. و او قائم اهل بيت است. سپس مدعى شد كه على بن حسين(ع) همين محمدبن عبداللّه را وصى خود قرار داده است.
مغيره پس از آن به كوفه آمد و شعبده‌بازى مى‌كرد. او مردم را به عقيده خود فراخواند و آنان را فريفت و گمراه ساخت و گروه بسيارى از او پيروى كردند. «
شرح نهج‌البلاغه ابن ابى الحديد، ترجمه محمود مهدوى دامغانى،
ج 126/4 - 127، نشر نى
شهرستانى درباره افكار مغيرة بن سعيد مى‌نويسد:
»... مغيرة بن سعيد عجلى، زعم او آن است كه بعد از محمد ابن على بن الحسين، امامت به محمد بن عبداللّه بن حسن بن حسن، رضى اللّه عنهم - كه در مدينه خروج كرد - رسيد و بر آن است كه او زنده است و نمرده.
مغيره از موالى خالد بن عبداللّه قَسرى است. بعد از امام محمد، دعوى امامت كرد و بعد از آن دعوى نبوت كرد. [و ازدواج محارم را حلال شمرد] و در حق مرتضى غلوى به افراط كرد كه هيچ عاقلى آن را به خاطر نتواند گذرانيد.
و بر اين دليرى و زيانكارى خود بيفزود و به تشبيه و »جسم« گفتن قائل شد و گفت حق تعالى را صورت و جسم و اعضاء است، بر مثال حروف هجاء و صورتش صورت مردى است از نور و بر سرش تاجى است از نور. و مروى را - تعالى شأنه - دلى است كه چشمه‌سار حكمت است... .
و مغيره به امامت ابى جعفر محمد بن على، رضى اللّه عنه، قائل بود. سپس درباره او غلو نمود و به »الهيت« او قائل شد و امام محمدباقر، از او تبرا نمود و وى را لعن كرد. «
الملل والنحل، ج 237/1 - 238
14. رجال كشى، شماره 402؛ مجمع الرجال، ج 118/6.
15. مرحوم حاج كاظم ساروقى (كريمى) به سال 1300 ه. ق در ساروق، از روستاهاى اراك، در خانواده‌اى كشاورز، ديده به جهان گشود. پس از دوران كودكى در كار كشاورزى كمك كار پدر شد. از سواد بهره‌اى نداشت. به خاطر فقر خانواده نتوانست مكتب و يا مدرسه برود؛ اما به فرائض دينى سخت پاى‌بند بود و آنها را دقيق انجام مى‌داد و زكات مالش را بهنگام مى‌پرداخت.
روزى، در حالى كه 27 سال از عمرش مى‌گذشت، مقدارى علف براى گوسفندان از مزرعه‌اش مى‌چيند و به سوى ده به راه مى‌افتد. در سر راه به امام‌زاده 72 تن مى‌رود و فاتحه‌اى مى‌خواند. وقتى از امام‌زاده بيرون مى‌آيد تا به منزل برود، با دو سيد خوش سيما برخورد مى‌كند. آنان او را به نام صدا مى‌زنند و از او مى‌خواهند براى زيارت امام‌زاده‌ها با آنان همراه شود.
كربلايى كاظم مى‌گويد: من زيارت كرده‌ام.
آن دو سيد مى‌گويند: يك بار ديگر هم بيا با ما زيارت كن.
كربلايى كاظم، داخل امام‌زاده‌ها مى‌شود.
در قسمت اول، كه مزار 15 مرد است، فاتحه مى‌خوانند. وقتى آن آقايان مى‌خواهند به قسمت مزار 40 زن بروند و فاتحه بخوانند، كربلايى كاظم مى‌گويد: نبايد به آن قسمت رفت آنها زن هستند.
يكى از آقايان مى‌گويد اشكال ندارد، بيا فاتحه بخوان. كربلايى كاظم هم به آن قسمت داخل مى‌شود و فاتحه مى‌خواند.
بعد مى‌روند قسمت ديگر كه مزار 15 مرد و يك زن است. آن‌جا هم فاتحه مى‌خوانند يكى از آقايان به كربلايى كاظم مى‌گويد: كربلايى كاظم، كتيبه‌هاى سقف را بخوان. كربلايى كاظم به سقف نگاه مى‌كند، خطهاى نورانى و برجسته مى‌بيند، خطهايى كه پيش از اين نبوده و هيچ‌گاه آنها را در سقف امام‌زاده نديده است.
مى‌گويد: آقا من سواد ندارم چطور بخوانم.
آن آقا دوباره تكرار مى‌كند بخوان.
بعد مى‌گويد: ما مى‌خوانيم، تو هم با ما تكرار كن. يكى از آقايان، دستش را مى‌گذارد روى سينه كربلايى كاظم و شروع مى‌كند به قراءت آياتى از سوره اعراف (54 - 59):
»بسم اللّه الرحمن الرحيم، انّ ربّكم اللّه الذى خلق السموات والارض فى ستة ايّام ثم استوى على العرش... انى اخاف عليكم عذاب يوم عظيم«
كربلايى كاظم، پس از اين‌كه آيه شريفه:
»انى اخافى عليك عذاب يوم عظيم«
را با آقايان مى‌خواند، سرش را برمى‌گرداند، كسى را نمى‌بيند، بى‌هوش مى‌شود. وقتى به هوش مى‌آيد مى‌بيند اذان صبح است. وضو مى‌گيرد نماز صبح را مى‌خواند و به سوى منزل حركت مى‌كند.
در مسير راه به هركس مى‌رسد، مى‌گويد ديشب كجا بودى پدر و مادر و فاميلها و آشنايان دنبالت مى‌گشتند؟
به منزل كه مى‌رسد مى‌بيند، بله همه نگران او بوده‌اند. پدرش مى‌پرسد ديشب كجا بودى؟ مى‌گويد: امام‌زاده 72 تن بودم. ماجرا را تعريف مى‌كند.
اهل خانه مى‌گويند: حتماً دعايى شده و يا جن زده شده است.
او را به نزد روحانى روستا، آقاصابر عراقى مى‌برند.
آقاصابر عراقى، از آن‌چه براى وى در داخل امام‌زاده 72 تن پيش آمده، مى‌پرسد. كربلايى كاظم كل ماجرا را تعريف مى‌كند و آن‌چه را آن آقايان از قرآن به او آموخته بودند، قراءت مى‌كند و مى‌گويد احساس مى‌كنم بيش از آن‌چه آقايان از قرآن به من ياد داده‌اند، مى‌دانم.
آقاصابر مى‌گويد: كى مى‌گويد كربلايى كاظم جن‌زده است. اينها آيات قرآن است كه مى‌خواند. مى‌پرسد: آيا قبلاً مى‌توانستى قرآن بخوانى، سواد داشتى؟
كربلايى كاظم مى‌گويد: خير من سواد ندارم. همه روستا مى‌دانند كه سواد ندارم و مكتب نرفته‌ام و قرآن نياموخته‌ام. حاضران در جلسه هم گواهى مى‌دهند كه كربلايى كاظم سواد ندارد. تاكنون از او نشنيده‌ايم كه قرآن بخواند.
آقاصابر عراقى، قرآن را باز مى‌كند و از جاهاى گوناگون مى‌خواند و كربلايى كاظم ادامه مى‌دهد.
آقاصابر عراقى مى‌گويد خداوند به شما كرامت كرده است. حالا برويم امام‌زاده 72 تن ببينيم آيا آن آياتى را كه مى‌گويى در سقف امام‌زاده بوده و براى تو قراءت مى‌كرده‌اند، هست يا خير؟
آقاصابر عراقى، كربلايى كاظم، فاميل و شمارى از اهالى روستا به امام‌زاده 72 تن مى‌روند، مى‌بينند، خير كتيبه‌اى در سقف امام‌زاده وجود ندارد. بالاخره بسيارى از مردم اطراف و اكنافِ روستاى ساروق و شهر اراك، از معجزه الهى كه براى كربلايى كاظم روى داده بود و دست غيبى كه سينه او را به روى آيات قرآن گشوده بود، آگاه مى‌شوند و علماى بسيارى در اراك، نجف، قم، تهران، مشهد و... او را امتحان مى‌كنند، مى‌بينند تبحر وى بر كلمات و آيات قرآن شگفت‌انگيز است و امرى فوق‌العاده. از اين روى همه گواهى به راست‌گويى او مى‌دهند و حتى شهيد نواب صفوى، او را به همراه خود به مصر براى شركت در كنگره حافظان قرآن مى‌برد. در سخنرانى خود مرحوم كربلايى كاظم را معرفى مى‌كند و مى‌گويد اعجاز خداوند را ببينيد، مرد بى‌سواد، كه هيچ بهره‌اى از دانش نداشته، به موهبت الهى، حافظ كل قرآن شده است. علماى مصر نيز از او امتحان مى‌گيرند و به موهبت الهى كه شامل حال كربلايى كاظم شده بود، گواهى مى‌دهند.
16. سوره يس، آيه 17 - 19.
17.
»... عن ابى منصور، قال: لما فتح اللّه على نبيه خيبر أصابه حمار أسود. فكلم النبىّ(ص) الحمار. فكلّمه وقال أخرج اللّه من نسل جدّى ستين حماراً لم يركبها الاّ النبى، ولم يبق من نسل جدّى غيرى ولا من الانبياء غيرك وقد كنت اتوقّعك كنت قبلك ليهودى أعثر به عمداً فكان يضرب بطنى و يضرب ظهرى فقال النبى(ص) سمّيتك يعفور. ثم قال تشتهى الاناث يا يعفور؟
قال: لا.
وكلّما قيل: أجب رسول اللّه(ص) خرج اليه. فلما قبض رسول اللّه(ص) جاء الى بئر فتردّى فيها فصار قبره جزعاً. «
بحارالانوار، ج 100/16 - 101
مضمون اين روايت در كتب اهل‌سنت هم آمده است.
18. ملاحسين كاشفى در كتاب روضة الشهدا مى‌نويسد:
»[امام حسين(ع) در روز عاشورا و در گرماگرم نبرد] دست قاسم گرفته به خيمه درآورد و برادران خود عون و عباس را طلبيد و مادر قاسم را گفت كه: جامه‌هاى نو در قاسم پوشان و خواهر خود زينب را گفت بيار عيبه [صندوق] برادرم حسن را كه فى‌الحال بياوردند و در پيش وى حاضر كردند. سر عيبه را بگشاد و دراعه امام حسن(ع) و يك جامه قيمتى خود در قاسم پوشانيد و عمامه زيبا به دست مبارك خود بر سر وى بست و دست دخترى كه نامزد قاسم بود گرفته گفت: اى قاسم اين امانت پدر توست كه به تو وصيت كرده، تا امروز نزديك من بود، اكنون بستان. پس دختر را با وى عقد بست و دستش به دست قاسم داد و از خيمه بيرون آمد.
قاسم از يك جانب دست عروس گرفته در عروس مى‌نگريست و سر در پيش مى‌انداخت كه ناگاه از لشكر عمرسعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟
قاسم، دست عروس را رها كرد و خواست كه از خيمه بيرون آيد.
عروس، دستش بگرفت و گفت كه اى قاسم چه خيال دارى و عزيمت كجا مى‌كنى؟
قاسم گفت: اى نور دو ديده، عزم ميدان دارم و همت بر دفع دشمنان مى‌گمارم. دامنم را رها كن كه عروسى و دامادى ما به قيامت افتاد.
عروس گفت كه اى قاسم، مى‌فرمايى كه عروسى ما به قيامت افتاد، فرداى قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟
گفت: مرا به نزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس. سپس دست فراز كرد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد.«
روضة الشهداء، ملاحسين كاشفى، با مقدمه و تصحيح
عقيقى بخشايشى/402-401، دفتر نشر نويد اسلام
محدث نورى در ردّ اين افسانه و خبر ساختگى مى‌نويسد:
»قضيه عروسى، قبل از »روضه« در هيچ كتابى ديده نشده از عصر شيخ مفيد تا آن عصر كه بحمداللّه، مؤلفان اخبار ايشان در هر طبقه فعلاً موجود و ابداً اسمى از آن در كتب برده نشده، چگونه مى‌شود قضيه‌اى به اين عظمت و قصه‌اى چنين آشكار محقق و مضبوط باشد و به نظر تمام اين جماعت نرسيده باشد، حتى مثل ابن شهر آشوب كه تصريح كرده‌اند كه هزار جلد كتاب مناقب نزد او بود. و علاوه بر آن‌كه به مقتضاى تمام كتب معتمده سالفه مؤلّفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براى حضرت سيدالشهداء(ع) دختر قابل تزويج بى‌شوهرى پيدا كرد كه اين قصه - قطع نظر از صحت و سقم آن - به حسب نقل وقوعش ممكن باشد. «
لؤلؤ و مرجان، محدث نورى،
تحقيق و ويرايش استادولى/ 184، دارالكتب الأسلاميه
19. ميرزامحمدتقى سپهرى مى‌نويسد:
»و ديگر در مدينة المعاجز مسطور است كه مردى از قبيله بنى اسد روايت كرده كه بعد از كوچ دادنِ لشكر بنى‌اميه از كربلا، با ضجيع [همسر] خود بر نهر علقمى درآمديم و شگفتيها ديدم كه قدرت بر گفتن ندارم. گاهى كه باد وزيدن مى‌گرفت، نفحات مشك و عنبر مى‌پراكند و شبانگاه مى‌نگريستم كه ستاره‌هاى آسمان به زمين فرود مى‌شدند و از زمين به سوى آسمان صعود مى‌دادند و هنگام غروب آفتاب، از جانب قبله شيرى درمى‌رسيد و به قتلگاه كشتگان درمى‌رفت و بامدادان مراجعه مى‌نمود.
با خويشتن انديشيدم كه اين جماعت خوارج‌اند كه بر عبيداللّه ابن زياد درآمدند و به امر او كشته شدند، لكن من از قتلى [جمع قتيل: كشته] اين عجايب نديده‌ام. سوگند با خداى، يك امشب بيدار خواهم بود، تا بدانم اين شير با كشتگان چه صنعت پيش خواهد داشت. و هنگام غروب آفتاب حاضر شدم ناگاه ديدم: شيرى هايل المنظر [كسى كه ديدار او ترس‌آور است] باديد آمد. مرا از خوف رعدتى بگرفت و بيم كردم كه مباد قصد من كند. آن شير به ميان كشتگان درآمد و بر جسدى كه طليعه شمس داشت به خفت و چهره خود بر آن جسد مسح همى كرد و همهمه و دمدمه همى داشت. گفتم: اللّه اكبر، اين چه اعجوبه است و ببودم و از تحت الارض شنيدم كه ناعى مى‌گويد: »واحسيناه وا اماماه« پشت من بلزيد پيش شدم و يك تن باكى [گريان] را سوگند دادم كه اين هنگامه از كجاست؟
گفت: اين جماعت زنان جن‌اند كه هر روز و هر شب بر حسين، ذبيح عطشان مى‌گريند.
گفتم: اين حسين همان است كه شير در كنار اوست
گفت: جز او نيست.
گفت: آيا مى‌شناسى آن شير را؟
گفتم: نمى‌شناسم.
گفت: او پدرش على‌بن ابى طالب است. «
ناسخ التواريخ، جزء چهارم از جلد ششم/23-22، اسلاميه.
20.
»الغضائرى، عن البزوفرىّ، عن على بن محمد، عن الفضل بن الشاذان، عن احمد بن محمد و عيسى بن هشام، عن كرام، عن الفضيل، قال: سألت اباجعفر(ع) هل لهذا الامر وقت؟
فقال: كذب الوقّاتون. كذب الوقّاتون. كذب الوقّاتون. «
بحارالانوار، ج 103/52
× »الفضل بن شاذان، عن الحسين بن يزيد الصحاف، عن منذر الجوّاز، عن ابى عبداللّه(ع) قال: كذب الموقّتون، ماوقتنا فيما مضى، ولا نوقّت فيما يستقبل. « همان
دروغ گفتند وقت‌گذاران، ما نه از پيش وقت گذارده‌ايم و نه در آينده وقت خواهيم گذارد.
× »بهذا الاسناد، عن عبدالرحمن بن كثير قال كنت عند ابى عبداللّه(ع) اذ دخل عليه مهزم الاسدى فقال: أخبرنى جعلت فداك متى هذا الامر الذى تنتظرونه؟ فقد طال.
فقال: يا مهزم كذب الوقّاتون وهلك المستعجلون ونجا المسلِّمون والينا يصيرون. « همان/103 -
104دروغ گفتند وقت‌گذاران و هلاك شدند شتاب‌كنندگان و نجات يافتند تسليم شدگان و مسير ايشان به سوى ماست.
21. ولايت فقيه، امام خمينى/27، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى.
22. از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمود:
»علماء شيعتنا مرابطون فى الثَغر الذى يلى ابليس وعفاريته يمنعونهم عن الخروج على ضعفاء شيعتنا وعن أن يتسلَّط عليهم ابليس وشيعته النّواصب، ألا فمن انتصب لذلك من شيعتنا كان افضل ممن جاهد الروم والتّرك والخزر ألف ألف مَرَّةٍ لأنّه يدفع عن اديان شيعتنا و محبينا وذلك يدفع عن أبدانهم.«
احتجاج طبرسى، ج 9/1،
ترجمه بهزاد جعفرى، دارالكتب الاسلاميه.
علماى شيعه ما، بسان مرزداران، مانع يورش شياطين به شيعيان ناتوان شده و جلوى غلبه ناصبان شيطان صفت را مى‌گيرند. پس بدانيد كه هركه اين‌گونه در مقام دفاع از شيعيان ما برآيد، فضيلت او از جهاد كننده با روم و تُرك و خَزَر، هزاران بار بيش‌تر است. زيرا آن از دين پيروان، دفاع مى‌كند و اين از جسم آنان.
از امام كاظم(ع) نقل شده كه فرمود:
»فقيه واحد ينقذ يتيماً من ايتامنا المنقطعين عنا وعن مشاهدتنا بتعليم ماهو محتاج اليه أشدّ على ابليس من ألف عابدٍ لأنَّ العابد هَمُّهُ ذات نفسه فقط وهذا هَمُّه مع ذات نفسه ذات عباداللّه وإمائه ليُنقِذَهم من يد ابليس ومرَدَتِه فلذلك هو أفضل عنداللّه من ألف ألف عابد وألف وألف عابدة. « همان
فقيهى كه در پى نجات يتيمى از ايتام ما - كه نه ما را ديده و نه به ما دسترسى دارد - برآيد و او را در حد نيازش آموزش دهد [تحمل اين يك فقيه] بر ابليس سخت‌تر از هزار عابد است؛ زيرا فرد عابد فقط براى نجات خودش تلاش مى‌كند، ولى فقيه، علاوه بر خود به فكر تمام بندگان خدا مى‌باشد، تا آنان را از دست ابليس و يارانش نجات دهد. به همين خاطر [مقام او] نزد خداوند از هزار هزار مرد عابد و هزار هزار زن عابد برتر است.
23. استخاره ذات الرِّقاع بدين گونه است كه هرگاه كسى اراده انجام كارى را داشت، شش برگه مى‌گيرد، در سه برگه آن مى‌نويسد:
»بسم اللّه الرحمن الرحيم. خِيَرة من اللّه العزيز الحكيم لفلان ابن فلان افعل. «
و در سه برگه ديگر همين دعا را مى‌نويسد، اما به جاى »افعل« »لاتفعل« مى‌نويسد. پس آنها را در زير سجاده خود مى‌گذارد و دو ركعت نماز به جاى مى‌آورد و چون نماز را به پايان رساند، به سجده مى‌رود و در سجده، صدمرتبه مى‌گويد:
»استخيرُ اللّه برحمته خِيَرَةً فى عافِيَةٍ«
آن‌گاه مى‌نشيند و مى‌گويد:
»اللهم خِرلى واخترلى فى جميع امورى فى يُسر منك وعافيةٍ«
سپس برگه‌ها را درهم مى‌آميزد و يكى يكى بيرون مى‌آورد. هرگاه سه برگه پشت سر هم و پياپى »افعل« درآمد، آن كارى را كه نيت كرده است، انجام مى‌دهد و اگر سه برگه، پشت سرهم و پياپى »لاتفعل« درآمد، از انجام كارى كه نيت كرده است صرف‌نظر مى‌كند. و اگر يكى »افعل« درآمد و ديگرى »لاتفعل« پنج برگه بيرون بياورد و به آنها بنگرد، اگر ديد سه »افعل« است و دو »لاتفعل« آن كارى را كه نيت كرده است، به جا آورد و اگر برعكس درآمد، از انجام آن كار سر باز زند.
مفاتيح الجنان، شيخ عباس قمى، 369 - 371
24. كشف الاسرار، امام خمينى/89 - 90.
25. سوره نمل، آيه 63.
26. سوره صافات، آيه 142 - 143.
27. از جمله: نهج‌البلاغه، صبحى صالح، خطبه‌هاى 13، 16، 47، 57، 58، 60، 87، 93، 98، 101، 102، 103، 108، 116، 128، 138، 139، 147، 149، 150، 151، 156، 157، 158، 164، 166، 187، 189، و كلمات قصار 102، 114، 464، 468.
الدليل، على انصاريان/639 - 658
28. نهج‌البلاغه، صبحى صالح، ترجمه دكتر سيدجعفر شهيدى، خطبه 16.
29. مثنوى معنوى، به سعى و اهتمام نيكلسون، دفتر سوم/507
انبياء در قطع اسباب آمدند
معجزات خويش بر كيوان زدند
بى‌سبب مر بحر را بشكافتند
بى‌زراعت چاش گندم يافتند
ريگها هم آرد شد از سعى‌شان
پشم بز ابريشم آمد كشكشان
جمله قرآن است در قطع سبب
عز درويش و هلاك بولهب
مرغ با بيلى دو - سه سنگ افكند
لشكر زفت حَبَش را بشكند
پيل را سوراخ سوراخ افكند
سنگ مرغى كو به بالا پر زند
دمّ گاو كشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در كفن
حلق ببريده جهد از جاى خويش
خون خود جويد ز خون پالاى خويش
30. سوره بقره، آيه 186.

نام کتاب : نشریه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 153  صفحه : 2
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست