responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 123  صفحه : 1
سرمقاله


انسان مسلمان و سرچشمه هاى روشنايى

در لمحه اى باران وحى از باريدن بر سينه محمد(ص) باز ايستاد كه انسان به بامِ بلندِ كمال فرا رفته بود. چشمه هاى عقل, مى جوشيدند و سينه ها لبالب از زلال آنها بود.

عصر نزول و جوشش چشمه هاى عقل

چشمه هاى خرد و دانايى, در جاى جاى زمين, هامونها, كوهسارها, واحه ها و شهرها, آن به آن, چشم مى گشودند و فرداى زيبا و سرشار از خرمى و شادابى و دلاويزى را نويد مى دادند.
درهاى رحمتِ آسمان گشوده شده بود و خرد ناب, آغشته به عبير و عنبر و مُشك, دَمادَم در حُبابهاى بلورين فرو مى باريد و هر جانى به گنجايى خود از آنها لبالب مى شد و با آن غنچه هاى آسمانى, خود را مى آراييد و زيبا و چشم نواز, چشم و چراغ جمع مى شد, مى درخشيد و مى درخشاند و به هر كوى و برزنى نور مى افشاند. آسمان اقيانوس باژگونه اى را مى مانست كه آبشارگون مى باريد و به زمين, سرتاسر, پست و بلند, حيات مى دميد. نهرها جارى بودند از فيض سلسبيل و جويبارها مى شكافتند سينه زمين و در اين غوغا و هنگامه, بده بستان آسمان و زمين, حيات بخشى و حيات پذيرى, پرديسها جان گرفتند و چكاوكها نغمه سرايى آغازيدند و رَوح و رحمت, راح و راحت به جانها تراويد و عقل, زيباترين آفريده خدا, گل سر سبد آفرينش, چون مَى سر به مُهر, مُهر آن از مُشك و آميزه اش از تسنيم, به صاحبدلان نوشانده شد, نوشانوش
در اين سَرا بُستان, انسان در عقل و كمال, به چنان اوجى رسيد كه شايستگى يافت, خود, پيام وحى را بر ستيغ زندگى اش بشكوفاند و بر روح و جان اش بَردَماند و از رخشانى و پرتوافشانى آن بهره بَرد و رخت از ظلمات به نور كشد. خردش چشم گشوده بود, زيباييها, اوجها و شكوه ها را مى ديد, درنگ مى ورزيد, به تماشا مى ايستاد, لذت مى برد, اوج مى گرفت و خود را با زيباييها, اوجها و شكوه ها هماهنگ مى كرد و روح و روان خود را زيبا مى ساخت, اوج مى داد و به قلّه هاى بزرگى و مجد, هيمنه و هيبت بالا مى برد.
در پرتو چراغ خرد, راه مى پيمود, هامونها را درمى نورديد, شبهاى ديجور و هراس انگيز را به صبح مى آورد, طلسمِ ظلمتها را مى شكست, ديو جهل را به بند مى كشيد و تارهاى به هم تنيده جاهلى را از هم مى دريد, تن و جان خود را وامى رهاند و مرغ انديشه اش را در فضاى باز و آزاد به پرواز درمى آورد.
در سُرادق خرد, از هر تاريكى و ظِلامى در امان بود كه لشكر جهل را به سراپرده خرد راه نبود.
اين جبهه استوار و مقدس, با نورى كه داشت با هاله اى كه از نور پديد مى آورد و افقهاى جديدى به روى انسان مى گشود و به او كمك مى كرد در فضايِ پاك و پاكيزه از خرافه ها, تارهاى عنكبوتى جهل و كوتاه انديشى و كژ فكرى, به فكر و انديشه اش تعالى بخشد, ژرفاى وحى را بفهمد, آيه هاى رحمانى را از شيطانى باز شناسد, نقب و نقبهايى به روشنايى بزند و در درياى نور شناور شود و كم كم به بارگاه وحى, بار يابد.
وقتى شيطان جهل از عرصه خاك دامن برچيند, لشكر جهل تار و مار گردد و خيمه و خرگاه اش فرو ريزد, هيبت و هيمنه اش درهم شكند, عقل خيمه مى افروزد و لشكر عقل ميدان دار مى شود و براى سپيده گشايى قد مى افرازد.
در اين هنگامه, هم صحيفه دل به روى او صفحه گشود و هم صحيفه آسمانى. چشم دلش باز شد و به تماشاى شهابهايى ايستاد كه از آسمان, مى باريدند و چراغ خردها را مى فروزاندند, ظلام دلها را مى شكستند و شايستگان و اولوا الالباب را به وادى سعادت و سلامت, ره مى نمودند.
از اين نور باران, خيمه افرازى عقل و از هم پاشيدگى جهل, ميدان دارى و اريكه نشينى صاحبان خرد, غرق در لذت مى شد و از خود بى خود مى گرديد و در سُكرى عميق فرو مى رفت و در اين حالت, چيزهايى را مى ديد كه پيش از آن نمى ديد و صداها و آواهايى را مى شنيد كه پيش از آن نمى شنيد و جان اش چيزهايى را مى نيوشيد كه پيش از آن, نمى نيوشيد و احساس مى كرد به دنياى شگفتى گام گذارده كه نمى خواهد و نمى تواند از آن دل بكند و به دنيايى گام گذارد كه پيش از آن, در آن بود و بى چراغ عقل, بسان خوابگردها مى پوييد و مى كاويد و از اين سوى به آن سوى مى رفت و مى نشست و برمى خاست و روز را به شب مى رساند و در فرجام كار, بى نتيجه, ملول و خسته, در كنج انزوا, سر به زانو فرو مى برد, نه خود را مى شناخت نه پديده ها طبيعت را و نه مى دانست از كجا آمده, بهر چه كار آمده و به كجا باز خواهد گشت.
از اين چشم انداز بس زيبا و با شكوه, آسمان را به رنگ ديگر مى ديد, آبى تر از هر آبى, روشن تر از هر روشنى, باآغوشى باز, مهرى افزون, دستانى بخشنده, در دستى خورشيد, در دستى ماه و سينه اى پر از ستاره و لبخندى پر از شكوفه. و زمين را بسان مادرى مى ديد, كودكان در آغوش, دامن گاهواره, پستانهاى پرشير و آبشارگون و لبانى شكوفه باران خنده. و جويباران را زلال تر از هميشه مى ديد كه به ناز مى خراميدند و دل دشتها را مى شكافتند و گل و گياه را مى شكوفاندند و با نغمه هايِ دل انگيز خود, هر چكاوك, پوپك و بلبل نغمه سرايى را مست و مدهوش در آسمان لاجوردين, بال به پرواز مى گشودند.
در زير اين سقف بلند, با بالهاى خرد از اين سوى به آن سوى به پرواز درمى آمد. گه در اين كوهسار و گه در آن كوهسار, گه در اين چشمه سار و گه در آن چشمه سار, گه در اين مَرغزار و گه در آن مرغزار به نغمه سرايى مى پرداخت و شاد شاد از دامن پر مهر زمين دانه مى چيد و به شكرانه اين سُكر ابدى و كنده شدن از خاك دامن گير, تا بى انتهى پرواز مى كرد, تا آن جا كه خورشيد بود, قبله گاه هر عاشق بى قرار, افقِ آغوش گشوده, قلّه قاف, آشيان سيمرغ بلند آشيان, آن جا كه گرد ملال نيست, هرچه هست نسيم بهشت است و شميم زلف يار. تا آن جا كه سينه مى گداخت و بال و پر مى سوخت, وادى بى قراران, جان شيفتگان, صاحب دلان, كوثر آشامان, باده به دستان, ساقيان سيمين ساق, به چنان اوجى از خرد دست يافته بود كه دنيا را, با همه فراخى و فراخناكى, براى اوج گيرى و پرواز تنگ مى ديد و سرسختانه و تلاش گرانه در پى آن بود كه به ژرفاها, رازها و كنه مسائل و پديده ها دست يابد.
در اين بامداد كه آفتاب دانش تابيدن آغازيد و خورشيد دانش از مشرق اسلام برآمد و جهان را در پرتو خود گرفت و از تاريكى و سياهى به در آورد و دوران تاريك و پر ادبار جاهليت به سر آمد و امت اسلامى در پرتو عقل, دانش و صحيفه رحمانى, كه دَمادَم عقل و دانش مى پراكند و پيروان خود را بر صراط عقل و دانش راه مى برد, اريكه نشين شد و خورشيد جهان افروز.
به چنان رشدى رسيده بود كه عقل را سرچشمه همه زيباييها و شناختها مى دانست. جامِ بلورينى كه از هر سنگى بايد به دور مانَد و از هر گزندى در امان, تا به رواق زندگى صفا بخشد. از اين روى, سرسختانه و با جان و دل و با تمام وجود به تكاپو برخاست تا جامِ عقل خود را از سنگهاى گناه و آسيبهايى كه مدام غبار مى انگيختند و زلال عقل را كدر مى ساختند و راه را بر جولان, دامن گسترى و پرتوافشانى آن مى بستند, به دور بدارد.
عقل, سرچشمه همه زيباييها, خوبيها, شكوه ها, نيك رفتاريها و نيك آيينيهاست. انسانى كه از گوهر عقل برخوردار است در شب نمى ماند, راه به سپيده مى گشايد, نقبى به روشنايى مى زند, و دشواريها را مهار مى كند, ديو و دَد را به بند مى كشد, به آستان زيباييها, خوبيها و شكوه ها بار مى يابد و در يك انقلاب بزرگ, كه همانا شكوفانى عقل باشد, سخن خدا را از غير سخن خدا, باز مى شناسد و شميم دلاويز وحى به مشام اش خوش مى آيد.
انسان خردمند, گوهرى كه در اختيار دارد و از نور و روشنايى آن برخوردار است, چون از همان دريايى است كه وحى از آن سرچشمه گرفته, شتابان خود را به وحى مى پيونداند و با آرامشى ويژه و شگفت, پيام وحى را با عقل خود سازگار مى يابد و كمر به پيروى از آن مى بندد و آفتاب آن را به جان خود مى تاباند و به نغمه هاى آن گوش فرا مى دهد و كشتى زندگى اش را در اين دريا شناور مى سازد.
با عقل خدا پرستيده مى شود, كشتى روح از امواج سهمگين و تباه كننده شرك رهايى مى يابد و ظِلام موجهاى دوگانه پرستى را درهم مى شكند و در ساحل توحيد آرام مى گيرد.
بدون بالِ عقل نمى توان در آسمان زيباى آيه هاى قرآنى پرواز كرد و زيباييها, شكوه ها و شگفتيها و چشم اندازهاى روح انگيز آن را ديد و اوج گرفت.
بال عقل, گر بشكند, يا در گل و لاى هواها و هوسها فرو رود و يا در تور خرافه ها, سحر و جادوها, كژانديشيها, كينه ها و تعصبهاى كور گرفتار آيد, از پرواز در آسمان رخشنده و زلال آيه هاى حيات بخش قرآنى باز مى ماند.
در اين آسمان كسانى مى توانند اوج بگيرند كه در مرداب گناه فرو نرفته باشند و گناه بر عقل آنان عقال نزده باشد, عقل عقال زده شده كى تواند آسمانها را درنوردد و با چشم عقل و جان آيه هاى شگفت انگيز خداوند را ببيند.

انسان عصر نزول در هاله اى از عقل

انسان عصر نزول قرآن, خود در عقل معجزه شد كه توانست معجزه قرآن را بفهمد, درك كند و به زيبايى و بس شكوه مندانه آن را دريابد. در هاله اى از عقل قرار گرفت كه توانست به آستان قرآن بار يابد.
چنان در درياى نور فرو رفت كه هيچ ظلمتى را برنمى تابيد. از ظلمتها كه گرداگرد او را فرا گرفته بودند, مى گريخت و لايه هاى تو در توى تاريكيها و ظلامها را مى شكافت, تا دستگيره اى بيابد و به صبح آويزد.
به هيچ روى, نمى خواست از قلّه بلند و سر به آسمان سوده اى كه با دشوارى و رنج توان فرسا, به آن صعود كرده بود, فرود آيد. از اين روى, گام در جاى لغزنده نمى گذاشت, از هر سخن و جايى كه گمان لغزش مى رفت مى پرهيخت, از هر نَفَس و دَمى كه دود ظلمت از آن برمى خاست, دورى مى گزيد, از هر انديشه ظلمت آفرين روى برمى تافت و از هر صداى شيطانى, گوش فرو مى بست. چشم به گلشن آرا داشت و گوش به نغمه هاى شورانگيز, حركت آفرين, ظلمت شكنِ سفير حق كه هماهنگ و هماوا با طبيعت و سرشت او مى سرود.
خوب درمى يافت و با تمام وجود احساس مى كرد كه هرگاه با آهنگِ عقلِ كل, گام بر زمين مى زد و صخره ها را درمى نورديد و چشم از او برنمى داشت, راه هاى دشوار گذر و صخره هاى هول انگيز را آسان تر, بدون هيچ لغزشى و بدون اين كه شيب دره اى او را به كام خود بكشد, به سوى قلّه عقل ره مى پيمود و اگر آنى با اين آهنگ شورانگيز, هماوا نمى شد, حركتها و گامها و به چپ و راست چرخيدنهايش, ناموزون مى شد و در گردنه هاى نفس گير گرفتار مى شد و زانو مى زد.

پاسدارى شكوه مندانه از عقل

انسان مسلمان عصر نزول, براى رسيدن به كمال, آرام و قرار نداشت. با ظلمتها و با آن چه كه با عقل ناسازگارى داشت و راه را بر شكوفايى و پرواز عقل مى بست, به مبارزه برمى خاست. شبان و روزان, هر آن و هرگاه, با ديو نفس درمى افتاد, با ديو سركشى كه وقتى مهار مى گسيخت, عقل را از تك و تاب مى انداخت, روزگارش را سياه مى كرد و از اريكه به زير مى آوردش و عقل را ذليلانه پيش پاى هوس به خاك مى ماليد.
از ظلمتها وحشت داشت. در پى دنيايى بود كه ظلمتها خيمه نيفراخته باشند, كينه ها نخروشند, جهلها نتازند, نامردميها حكم نرانند, موج گناه بر ساحلِ سينه ها نكوبد, شرك ميدان دارى نكند و تار و پود زندگيها را از هم برندرد.
چون چنين بود و به اين پايه از كمال رسيد و براى حيات بخشى به عقل خود از هيچ تلاشى دريغ نورزيد و هر رنج و دردى را به جان خريد, چشمه خورشيد به روى او چشم گشود و نورى سخت رخشان, به جان او بدرخشيد وراه را براى او روشن گردانيد, دَرِ سلامت و سعادت را به روى او گشود.
على(ع) در سخنى بلند و آسمانى از اين سالكان كه براى زنده گردانيدن عقل, نفس را مى ميراندند, چنين ياد مى فرمايد:
(قد أحيى عقله و امات نفسه, حتى دَقَّ جليلُهُ ولطف غليظه و بَرَقَ له لا مع كثيرُ البرق فَأبان له الطريق وسلك به السبيل وتدافَعَته الابواب الى باب السلامة ودار الاقامة وثبتت رجلاه بطمأنينة بدنه فى قرار الامن والراحة بما استعمل قلبه وارضى ربَّه.)1
همانا خرد خود را زنده گرداند و نفس خويش را ميراند. چندان كه ـ اندام ـ درشت او نزار شد و ستبرى اش زار. نورى سخت رخشان براى او بدرخشيد, و راه را براى وى روشن گردانيد و او را در راه راست راند و از دَرى به دَرى بُرد, تا به درِ سلامت كشاند و خانه اقامت و دو پاى او در قرارگاه ايمنى و آسايش استوار گرديد, به آرامشى كه در بدن اش پديدار گرديد, بدانچه دل خود را در آن به كار بُرد و پروردگار خويش را راضى گرداند.
نور, آن به آن بر جان و روح او مى درخشيد و راه چشمه خورشيد را بر او مى نماياند. هر آن ,نور باران مى شد. تندرها دمادم آفاق را بر او روشن مى كردند و درهاى سلامت را به روى او مى گشودند و به پرديس جان, آن جا كه جان در آسايش و ايمنى است و ظلمت و تباهى, هوا و هوسها را در آن راهى نيست, راه اش مى نمودند.

محمد(ص) آيينه روح و درخشاننده عقل

انسان خردمندِ پرتو گرفته از وحى, همه گاه, نگران بود و دغدغه داشت كه مباد اين نور رخشان از درخشيدن بر روح و جان اش باز ايستد و در ظلمت بماند و راه به جايى نبرد و درهاى سعادت و سلامت به روى او بسته شوند و به عصر هراس انگيز جاهليت برگردد. چون مى ديد آن گاه كه در كنار چشمه خورشيد است و از بركه زلال نبوى جام مى گيرد و به كام تشنه خود فرو مى ريزد و به احياى عقل خود مى پردازد و ميراندن نفس خويش, اين نور سخت رخشان بر جان او مى درخشد, اوج مى گيرد, دنيا در نزدش كم ارزش جلوه گر مى شود, امّا كمى كه از سُرادق نور و سرابُستان محمدى دور مى شود, آن نور را در جان خويش احساس نمى كند و مى بيند روحى كه چنان اوج گرفته بود و در دنياى شگفت انگيز معنى به گلگشت مى پرداخت, از عرش به سرعت فرود مى آيد و به فرش نزديك مى گردد, به خاكدان, به جايى كه دنيا عَلَم افراخته و غبار مى انگيزد و ظلمت مى پراكند. شتابان نزد رسول خدا برمى گشت و درد خود را باز مى گفت و از غبارى كه راه را بر او تيره و تار مى سازد, بينايى اش را از او مى گيرد, دردهايى كه درد حق را از يادش مى برد, بوهايى كه شميم بهشتى را از مشام اش مى زدايد.
نگران بود كه مباد به نفاق گرفتار آمده باشد, بيمارى درمان ناپذير, دوركننده از چشمه خورشيد, چشمه سار وحى, بيمارى كه عقل را مى تاراند و جهل را بر اريكه مى نشاند, چشم را از ديدن, گوش را از شنيدن و قلب را از احساس كردن باز مى دارد و راه هاى دانش را فرو مى بندد و راه هاى جهل را براى تازيدن سپاه جهل مى گشايد. تاريكى زاست, ظلمت بر ظلمت مى افزايد.
راه نفاق, يعنى راه جهل, راهى كه نور وحى را از دل مى تاراند, دروازه هاى شب را به روى انسان مى گشايد و دروازه هاى روز را به روى او مى بندد, تا بدان جا كه از روشنايى مى گريزد و به تاريكى پناه مى برد.
انسان پروريده مكتب وحى, جرعه نوش كوثر زلال محمدى(ص), آرامش يافته به ذكر خدا, چون مى ديد از يك سوى نسيم بوستان نبوى و شميم گلستان محمدى جان اش را صفا مى دهد و از ديگر سوى, ظلمت بر او مى توفد, نگران مى شد و آلَ را نشانه نفاق مى پنداشت و سراسيمه خود را به كانون نور مى رساند و از تيرهاى تيرگى كه قلب اش را آماج خود مى ساختند, شكوه مى كرد.
امام محمد باقر(ع) از اين دگرگونى كه در حالتهاى دل ياران پيامبر(ص) پديد مى آمد و آنان به پيامبر پناه مى بردند چنين گزارش مى دهد:
(…امّا ان اصحاب محمدٍ, صلى الله عليه وآله وسلم, قالوا: يا رسولَ الله نخافُ علينا النفاق. قال: فقال: ولِمَ تخافون ذلك؟
قالوا: اذا كنّا عندك فذكَّرتَنا و رَغَّبتنا, وَجِلنا ونسينا الدنيا وزهدنا حتّى كأنّا نعاين الآخرة والجنّة والنّار و نحنُ عندك فاذا خَرَجنا من عندك ودخلنا هذه البيوت وشممنا الاولاد ورأينا العِيال والاهلَ يكادُ أن نُحَوَّل عن الحال التى كنّا عليها عندك وحتى كأنّا لم نكن على شىءٍ أفَتخافُ علينا ان يكونَ ذلك نفاقاً؟
فقال لهم رسول الله, صلى الله عليه وآله وسلم, كلاّ انَّ هذه خُطوات الشيطان فيُرَغَّبكم فى الدنيا, والله لو تدومون على الحالة التى وصَفتم أنفسكم بها لصافحتكم الملائكة ومشيتُم على الماء ولولا أنّكم تذنبون فتستغفرون الله لخلق الله خلقاً حتى يذنبوا, ثم يستغفروا الله فيغفر الله لهم. ان المؤمن مفتِّن توّاب. أما سمعت قول الله عزّوجلّ:
ان اللّه يُحبّ التّوابين ويحب المتطهِّرين
و قال:
استغفروا ربّكم ثمَّ توبوا اليه.)2
…ياران محمد(ص) گفتند: يا رسول الله! ما از نفاق بر خود ترس داريم
پيغمبر فرمود: چرا از آن ترس داريد؟
گفتند: تا در نزد شما هستيم و شما به ما پند و اندرز مى دهيد و ياد خدا را يادآور مى شويد و شوق و آرزوى ما را به آخرت مى انگيزيد, از خدا مى ترسيم و دنيا را فراموش مى كنيم و در آن بى رغبت مى شويم, تا آن جا كه گويا آخرت را به چشم خود مى نگريم و هم بهشت و دوزخ را و چون از نزد شما بيرون مى رويم و در اين خانه هاى خود درمى آييم و بوى فرزندان مى شنويم و نان خوران و خانواده را مى نگريم, نزديك است از آن جاى كه در نزد شما داشتيم, برگرديم و تا آن جا كه گويا هيچ عقيده و ايمانى نداريم. آيا شما از اين كه اين دگرگونى حال, نفاق باشد, بر ما ترس داريد؟
رسول خدا در پاسخ آنان فرمود: هرگز, اين بد دليها نيرنگهاى شيطان است كه به وسيله آنها شماها را به دوستى و علاقه به دنيا برمى انگيزاند.
به خدا سوگند, اگر شما بر همان حالى كه براى خود شرح داديد, پيوسته مى مانديد, فرشته ها با شما دست مى دادند و به روى آب راه مى رفتيد.
اگر نبود كه شما گناه مى كنيد و از خدا آمرزش مى خواهيد, خداوند آفريده هايى را مى آفريد, تا گناه كنند و آمرزش خواهند و خدا آنان را بيامرزد و به راستى مؤمن فتنه پذير و بسيار توبه است. آيا نشنيدى گفتار خداوند بزرگ و شكوه مند را [بقره,222]:
راستى خدا دوست دارد بسيار توبه كنندگان را و دوست دارد پاكيزه شوندگان را. و فرموده است [هود,3]: از پروردگار خويش آمرزش خواهيد و به او بازگشت كنيد.
اين دغدغه, نگرانى و يورشِ آن به آن سياهيها به كانونِ عقل, شعور, ايمان و ايقانِ انسان مسلمان, سبب گرديد به پا خيزد و در روح و روان خود رستاخيز ديگر پديد آورد و آن اين كه تا جان در بدن دارد و نفس در سينه و توان در زانو, بر گرد چشمه خورشيد بگردد و آنى از اين مدار بيرون نرود و سينه اش را سرشار از نورى كند كه از جام جم و آيينه گيتى نماى سفير حق مى تراود. محمد(ص) آيينه اش بود, آيينه تمام نما, جام جهان بين. سينه خود را با چهره زلال آن والاتبار, كه همه گاه مى درخشيد و مى درخشاند, رخشان مى كرد.
از نگاه زلال محمد(ص) درمى يافت چهره روح اش غبار گرفته و بدين سان نمى تواند در پرتو عقل اش به آستان وحى بار يابد و از آيه هاى رحمانى بهره برد و براى حال و آينده توشه برگيرد.
عقل در جانى شعله مى افروزد كه غبار نگرفته باشد, پاك و پاكيزه باشد و فرمانبر هيچ نيروى ناسازگار با عقل نباشد و آماده براى فرود و فرمانروايى, مشعل افرازى و ميان دارى ميدان دارى عقل. روح, تا غبار از تن نزدايد و ساحَت آن را پاك و پاكيزه نسازد و با كوثر زلال وحى خود را شست وشو ندهد, نمى تواند عقل را در خود بشكوفاند, عقلى كه زبان وحى را بفهمد و بتواند همراه آن شود و با عقل كل پيوند بخورد و با كمك هم زمينه را براى شكوفايى انسان آماده سازند.
پيامبر, از حال روح ياران مى پرسيد, اگر سلامت بود, خوشحال مى شد, دعا مى كرد و خداى را سپاس مى گفت كه با اين روحهاى شاداب و سالم سر و كار دارد و اگر پس از بررسى و نگاه دقيق, درمى يافت, آفت گرفته و بيمار است, طبيبانه به درمان برمى خاست و اگر دارو كارساز نبود, داغ مى نهاد, بر دلهايى كه از ديدن حقيقت ناتوان بودند. اين ويژگى را, امام على(ع) اين چنين مى نماياند:
(طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه واحمى مراسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ وألسنة بكم متّبع بدوائه مواضع الغفلة ومواطن الحيرة)3
طبيبى كه بر سر بيماران گردان است و مرهم او بيمارى را بهترين درمان ـ و آن جا كه دارو سودى ندهد ـ داغ او سوزان. آن را به هنگام حاجت بر دلهايى نهد كه از ـ ديدن حقيقت ـ نابيناست و گوشهايى كه ناشنواست و زبانهايى كه ناگوياست. با داروى خود دلهايى را جويد كه در غفلت است يا از هجوم شبهت ـ در حيرت.
چشم دل اگر حقيقت را نبيند و گوش جان, صداى حقيقت را نشنود و زبان, حقيقت را باز نگويد, عقل نمى تواند در چنين ميدانى رايت خود را برافرازد و درهاى دانش را به روى انسان بگشايد. پيامبر, شبان و روزان تلاش مى ورزيد, ياران اش به اين بلا گرفتار نيايند و در اين گرداب فرو نروند. تا مى ديد جام بلورين روحى ترك برداشته, بر آن مرهم مى گذارد و اگر اين درمان كارساز نبود, به درمان سخت تر و شديدترى روى مى آورد, بر آن داغ مى نهاد.
پيامبر(ص) براساس رسالتى كه داشت و مهر فروزانى كه به خلق خدا, آرام و قرار نداشت, با داروى خود, مهربانانه در پى دلهايى بود كه در برهوت غفلت بودند و از هجوم شبهه هاى خانمان سوز و ويران گر در حيرت.
پيامبر(ص) دشوارى راه را مى دانست, از گردنه هاى دشوار گذر و نَفَس گير, دّره هاى هول انگيز, بيابانهاى بى پايان, ديوها و ددهاى كمين كرده در راه و… با خبر بود, از اين روى, از اين سوى به آن سوى مى دويد, تا با چراغ دانش خود, جانها را بيفروزد, عقلها را شعله ور سازد, تا انسان در دور جديد, كه تا قيامت ادامه داشت, در پرتو دانش, و خرد و آفتاب وحى, ره پويد و درهاى بهشت را به روى خود بگشايد و از شميم و نسيم آن, همه آن, بهره برد. با اين حال به روايت مولى الموحدين, على بن ابى طالب, شمارى از اين كانون نور بهره نبردند و در تاريكى ماندند و تباه شدند و در ساختن دنياى جديد, نتوانستند نقش آفرين گردند كه به جمع اشتران و گوسفندان پيوستند و سرگرم چرا ماندند و يا چون خرسنگهاى سخت, بى روياندن گياه و چشمه اى از دل خود, ناسودمند, رها ماندند:
(لم يستضيئوا بأضواء الحكمة ولم يقدحوا بزناد العلوم الثّاقبه. فهم فى ذلك كالانعام السائمة والصخور القاسية.)4
كسانى كه از چراغ دانش بهره اى نيندوختند و آتشزنه علم را براى روشنى جان نيفروختند, پس آنان چون اشتر و گوسفندند كه سرگرم چرا مانَد, يا خرسنگهاى سخت كه گياهى نروياند.

محمد(ص) عقل كل عصاره همه زيباييها

محمد(ص) آخرين فرستاده خدا بود, كامل تر, زلال تر, دلاويزتر, رخشان تر, روشن انديش تر از همه فرستاده هاى خدا, كه عصاره همه زيباييها, خوبيها و رخشانيها بود. جهان, كامل تر از او در عقل و دانش و در تمام زيباييها و شايستگيها, نه به خود ديده بود و نه مى ديد.
آمده بود تا جهان را روشن كند, چلچراغ به سقف شب بياويزد, آفتاب عقل و دانش را بر جانها بتاباند. به عصر تاريك جاهلى پايان دهد و سپيده دانايى را بگشايد و صبح روشن دانش را برَدماند.
چشمه عقل بود و آبشار بلند دانايى. عقل از دامنه او سرچشمه مى گرفت و به جامهاى تشنه فرو مى ريخت. بى اين چشمه و بى اين آبشار, هيچ عقلى شكوفان نمى شد و هيچ چشمه اى نمى جوشيد و هيچ بستانى نمى شكفت. دنيا در همان برهوت جاهلى مى ماند, خشك خشك, سوزان و دهشناك.
محمد(ص) با طلوع خود آفتاب عقل را بر عالم و آدم تاباند و در مسير زندگى بشر دگرگونى پديد آورد. از مردمانى كه بر مركب جهل سوار بودند و جاهلانه مى تاختند, مردمانى ساخت رام عقل كه جز بر آبشخور عقل فرود نمى آمدند و جز به راهنمايى عقل گام از گام برنمى داشتند.
اين انقلابى بود شگفت و معجزه اى بزرگ. آفتاب عقل پيامبر به هر كجا كه مى تابيد, شگفتى مى آفريد و از گروه فرو رفته در جهل و درمانده در برهوت نادانى, صاحب دلانى مى ساخت موجب رشك فرشتگان كه نگاه شان ظِلام شب را مى شكست و ديد و بينش شان پرده هاى جهل را مى بريد و به هرسو كه رخت مى كشيدند و در هر انجمنى كه فرود مى آمدند, شميم عقل شان بهارى بى خزان مى آفريد و شكوفه زارى جاويدان.
به عقل او بود كه عقلها شكوفان شدند, از دلِ خاك سر بيرون آوردند و به افلاك رسيدند و در صدف جان خود گوهر دانش را پروريدند و به سينه خود آويختند و به اين گوهرِ به سينه آويخته, شهره جهان شدند و چشم و چراغ عالميان.
به رحيق عقل او بود كه عقلها مستِ لبِ لعل ِيار شدند و از خود بى خود و در پى نور حقيقت دوان, تا اين كه به خورشيد پيوستند و رحل در آن چشمه افكندند و سرمدى شدند.
عقل كل بود, نماد همه عقلها و زيباييها, آيينه تمام نماى بهترين و شكوه مندترين آفريده خداوند. آفريده زيبا, دلربا, شورانگيز و فروزنده خداوند, در جان آن عزيز دمادَم شعله مى كشيد و او را برمى انگيخت, مى شوراند و به حركت در مى آورد, تا با اخگرى از آن, ديگر عقلها را بگيراند, شعله ور سازد و واديها, واحه ها و سرزمينهاى تاريكى گرفته را با شعله هاى عقل, كه يكى پس از ديگرى افروخته مى شوند, نور باران كند و زمين را از ظلام جهل برهاند.

قلم, اخگرى از عقل محمد

نخستين اخگر زيبا, پر جلال و پرشكوه كه از اين گوى نور به زمين فرود آمد و به جهان روشنايى بخشيد و دور جديد از حيات بشر را آغاز كرد (قلم) بود, اخگر هميشه نورافشان, هميشه تابان و گسترش دهنده آگاهى و دانايى و سريان دهنده دانش از سينه اى به سينه اى ديگر و نگهبان دقيق پيامهاى وحى و روشنگريهاى پيام آور وحى. پيامبر با عمود قلم, سُرادق دانايى و دانش خود را افراخت و پيام وحى را در رواق رواق دنيا آويخت. و اين انقلاب, كه با محور و مدار بودن (قلم) پديد آمد, سبب گرديد, همه چيز ورق بخورد, نگاه ها و بينشها, آدابها و سنتها, رويه ها و روشها, اخلاقها و خويها, آيينها و سنتها.
محمد(ص) با اشراق قلم, ذهنها, فكرها, مغزها و دلها را رخشاند و در مشرق ديدگان شكفت. شكفتنى كه سرآغاز رويش انديشه ها, بينشها و خردهاى ناب شد.
با مشرقى كه با اشراق قلم پديد آمد, نام محمد جاودانه شد. پيام, روش, بينش, خرد و تعالى فكر او چنان درخشيد و جاذبه آفريد كه هيچ چشمى را ياراى آن نبود در چشم انداز خود, چيز ديگرى را به تماشا بايستد. همه تن ها, چشم شدند و به تماشاى جمال دلاراى محمد ايستادند, والاگوهرى كه بر بام دنيا فرا رفته بود و از (قلم) سخن مى گفت و سوگند خدا را به قلم و آن چه با آن نبشته مى شد, براى انسانِ خسته و ملول و درمانده از بى دانشيها, ناآگاهيها, قصه گوييها, افسانه سراييها, ساحرى گريها, فخرفروشى به شعرهاى تُهى از درونمايه هاى صفا دهنده و شاداب كننده عقل, شست وشو دهنده و زنگار زداينده دل, اوج دهنده و گستراننده بينش, فرو مى خواند, با آهنگ و موسيقار روح انگيز, بى مانند به قصه و شعر و هر سخنى كه بشر تا آن روز شنيده و ديده بود:
(ن. والقلم ومايسطرون. ما انت بنعمة ربك بمجنون. وان لك لاجراً غير ممنون. وانّك لعلى خلق عظيم. فَسَتُبصرُ ويبصرون. بأيّكُمُ المَفتون)5
نون. سوگند به قلم و آن چه نويسند.
تو از نواخت خداوند ديوانه نِئى.
براى تو هرآينه پاداشى است, نابريده.
تو بر خوبى والا اى.
زودا بينى و بينند,
كه كدامين تان ديوانه است.

قلم, از درياى خِرَد سرچشمه مى گيرد و در ساحل درياى خِرَد مى شكوفد, بى شك. خدا قلم را معجزه خرد ناب, ناپيداكرانه, ژرف و مواج محمد قرار داد, تا هر آن كس كه از بى خردى و نادانى, گل سرسبد عقل را, مجنون مى انگاشت, از ديدنِ اين معجزه بزرگ, شكفتن, باليدن و دامن گستراندن آن شرمنده شود و به بيغوله خود خزد.

قلم, پا به پاى محمد در عرصه روشنگرى و نبرد با سياهيها

قلم, در هنگامه اى قيام كرد و پا به پاى محمد, به نبرد با تاريكيها پرداخت و قلم بر جهلها دركشيد و عطر عقل, دانش, بينش و پيام روح افزاى او را, بر سينه ها و كران تا به كران زمين افشاند و هاله اى از نور دانش و خرد در پيرامون آن والا تبار پديد آورد كه مردمان دور و نزديك جهان, بويژه عربان, از شكوه و جلال آن بى خبر بودند و ناآگاه از نهضت و رستاخيزى كه مى توانست آن به آن بيافريند و انسان را از شوربختى, شوم روزگارى برهاند و روشنايى كه در فكر و انديشه و مغزش پديد آورد.
در روزگارى (قلم) شورانگيخت و نغمه سراييد و از عقل نبى پرده برداشت و دنياى پر شكوه و جلال عقل را نماياند كه ديّارى نمى دانست قلم چنين شكوه مندانه مى تواند اوج آفريند و انسان را به جاده روشنايى رهنمون گردد و طَبَق طَبَق سعادت را براى او به ارمغان آورد و شادمانه بر كوى و صحرا, دشت و هامون, نواى حق سرايد و مرغ سحر گردد, صبح را ندا دهد و خفتگان را برخيزاند.
در روزگارى (قلم) نردبانى شد افراشته به سوى بام خورشيد, كه انسان راهى به روشنايى نداشت, همه راه ها و روزنه ها بسته بود, سياهى و تباهى مى باريد و تاريكى بر تاريكى مى فزود.
قلم, بر بام زندگى مردمانى شكفت, شعله افروخت, اميد آفريد, زندگى سرشار از شادابى و سرزندگى را نويد داد كه در درياى ظلمت شناور بودند, نااميدانه, بى كورسويى, روز را به شب و شب را به روز مى رساندند.
قلم در ميان مردمانى ميان دار شد و عرصه را در دست گرفت, كه آن را از ديرباز مى شناختند, امّا اين كه چنين هنگامه آفريند, عشق را ميدان دار كند و كينه را بتاراند, ديدگان را بينايى بخشد, دلها را روشنايى و بر رواق رواق زندگى شمع افروزد, هرگز!
قلم, جايگاهى نداشت, ابزارى بود در دست شمارى اندك از مردمان, بسان ديگر ابزارها, اما اين دست افزار, بسيار كم كاربرد, بى نقش در اوج و فرود زندگى, در راه بردن انسانها به سوى قلّه هاى مجد و شكوه, در نماياندن زشتيها و زيباييها, در گذر دادن انسان از چشمه سارى به چشمه سارى ديگر و از مَرغْزارى به مَرغْزارى آن سوتر.
ميدانى نبود كه قلم ميدان دارى كند, اوجى نبود كه بنماياند, جلال و جمالى نبود كه به آيينه دارى اش قد افرازد, ستاره اى در آسمان نمى درخشيد كه نقش آن را بر صحيفه اى بنگارد و چشمه اى نمى جوشيد كه بر لب آن نشيند و نغمه بسرايد. نه برگى بود و نه بارى, نه شاخسارى و نه سايه سارى.
قلم در غربت گرفتار آمده بود. در روزگار افول عقل و انديشه و خاموش شدن چراغ ارزشها و والاييها, اوجها و زيباييها و ميدان دارى جهل و خرافه و جولان زشتيها و پستيها, چه جاى قلم كه به حركت درآيد و نقش آفريند؟
قلم بر لب بركه زلال انديشه مى رويد, شادمانه رو به آسمان قد مى كشد, رقصان و پاى كوبان رو به خورشيد بال مى گشايد. اگر بركه ها بخشكند, جويبارها از حركت باز ايستند, چشمه ساران نجوشند, ابرها در بهاران نبارند, قلم جان نمى گيرد, پر به پرواز نمى گشايد, جوهرِ جان بر دل كاغذ نمى افشاند.
كسى را با قلم اُنسى نبود, دستى با قلم آشنا نبود. چشمى در پاى قلم اشكى نمى افشاند كه عرب با انديشه بيگانه بود. انديشه اى نداشت كه قلم لب بر لب آن بگذارد و جرعه جرعه نوشد و نوشاند. دستى نبود كه قلم, دستِ آشنايى به سوى آن دراز كند, همه دستها بر قبضه شمشير بود و لجام شتر, اسب و استر. صحراى خشك و سوزان كه پياپى بايد از چراگاه و واحه اى به چراگاه و واحه اى ديگر مى كوچيد و دشمنان بى شمار, او را چنين پروريده بودند كه هميشه دست به قبضه شمشير داشته باشد و به لجام اسب و شتر.
قلم, و دور جديد حيات بشر
قلم, با طلوع محمد, طلوع كرد. طلوعى زيبا و رخشان. رخشيد و رخشاند, زيباييها را گستراند, زشتيها را تاراند و به عقل, شعور و آگاهى مردمان, در سرزمين تفت زده و به دور از دانش جزيرةالعرب و به عقل و شعور مردمانِ همه سرزمينها اوج داد, شادابى بخشيد و آب در خشكرودها و جويبارهاى تشنه و چشمه هاى خوشيده جارى ساخت و دنياى شگفتى, آكنده از انديشه و دانش, بنيان گذارد و شالوده تمدن و فرهنگ شد, ارمغانى نو, دستاوردى شكوه مند براى مردمان كهنه و از ياد رفته.
با اين طلوع زيبا از مشرق جانها, چشمه هاى حيات را در فكر و ذهن و دل انسان گشود و با قلم, روح قدسى پاك و زلال خود را به واژگان دميد و واژگان خشك, بى روح, بى نيرو و قوه انگيزاننده و در دسترس و فراديد همگان, جان گرفتند, به حركت درآمدند, شور انگيختند, در دلها و جانها اثر گذاردند, راه نمودند, به نغمه سرايى پرداختند, جان افزا شدند و شكوفاننده عقل.
با اين طلوع و به حركت درآوردن قلم و حيات بخشيدن به آن و بيرون آوردن اين آفريده زيبا و خوش نغمه از انزوا و از تاريكى جهل, همگان را به تماشا باز ايستاند, تماشاى آن چه آفريده و به بشر ارزانى داشته بود. و فهماند حركت و برانگيختگى و دعوت او از جنس ديگر است, بينشها و ديدها را با رشحه هاى قلم, كه از درياى وحى مايه مى گيرد, دگرگون مى كند و در مغزها و انديشه ها انقلاب پديد مى آورد.
خداوند با سوگند به قلم, به قلم احترام گذارد, پايگاه آن را بالا برد و فهماند كه انسان از اين پس, به وادى ديگرى وارد خواهد شد و گام در عرصه ديگر خواهد نهاد, در سايه سار دانش آرام مى گيرد و از چشمه سار قرآن به آسانى جام جان خويش را لبالب مى سازد و چه دور از كانون وحى باشد و چه نزديك, با رشحه هاى قلم مى تواند كام خويش را هميشه از تراوشهاى آن شاداب و تازه نگهدارد و راه روشنايى را از تاريكى, و سعادت را از شقاوت باز شناسد و آينده خود را براساس دانش و انديشه بنيان بگذارد.
انسان در پرتو قلم, كه خداوند به آن جان و روح تازه بخشيد و آن را مدار و محور دانش قرار داد و پيام و سخن خود را با آن نگاشت, از شب به سپيده رخت كشيد و از ظلمات رهيد.
خداوند, پيام و سخن خود را كه با قلم نبشته شده بود, جلوى ديدگان محمد قرار داد و فرمود: بخوان و از سينه آن بزرگوار هم با قلم به سينه كاغذ, حرير, چرم, لوح, استخوان, صحيفه و صفحه هاى نازك و سپيد سنگ و… جارى گرديد و در ميان مردمان پراكنده شد, دست به دست گرديد و در درون هركس كه از آن صحيفه ها و لوحهاى نگارين, در دست داشت, كنجكاوانه و مشتاقانه به خلوت خود خزيد, تا بخواند و دريابد روشنايى آفريد و مشعلى از دانش افروخت.
آن كه از اين صحيفه ها به خلوتگاه خود برد و به درنگ در واژه واژه, جمله جمله و آيه آيه آن پرداخت و قلب و مغزش را در برابر نسيم و شميم آيه ها و پيامهاى آن قرار داد,يك باره احساس كرد به سرعت از ظلمات دور مى شود و به سُرادق نور نزديك مى گردد. احساس سبكى مى كرد,بركنده شدن از خاك, پستيهاى دنيا, بى علاقگى به دنيا و رها شدن از علقه ها و پيوستن به درياى نور, راه سلامت:
(…قد جائكم من اللّه نور وكتاب مبين يهدى به الله من اتّبع رضوانه سبل السلام ويخرجهم من الظلمات الى النور ويهديهم الى صراط مستقيم.)6
… از خداوند پرتوى و نامه اى روشنگر به سوى تان آمده است.
كه خداى به آن, هر كه را كه در پى خشنودى اوست, به راه هاى رستگارى رهنمون شود و از تاريكيها, هم به خواست خود, برون به روشنى شان بَرد. و راهى راست را به آنان نمايد.
بشر امروز حيات علمى و فكرى و زندگى در روشنايى را وامدارِ قلم وحى نگار است و رسم كننده عقل نبى, جويبارى كه جام سينه هاى تشنه و تفت زده و گرفتار در تفت بادها را لبالب ساخت و بر لب بركه سينه ها گل و گياه روياند و رايت حيات افراشت.
از آن روزى كه درهاى بهشت قلم به روى بشر گشوده شد و آبشار اكرميّت خدا به سوى زمين سرازير گرديد و آن به آن, از گوشه و كنار و جاى جاى زمين, پرديسها روييد, بشر, با هر گرايش و دينى, احساس كرد و دريافت كه ازبيابانهاى هول انگيز رهايى يافته و سرزمين گردبادها و بادهاى سموم را پشت سر گذاشته و شبها و كرانه هاى ديجور را به پايان برده و به سرزمين پرديسان و روشنان وارد شده است. سرزمينى كه نسيم وحى مدام در آن مى وزد و چشمه ساران قرآن همه گاه در آن مى جوشد و عطر محمد(ص) همه جا, هر كوى و برزن, هر كومه و كوشك آن را آگنده است.
قلم, عقل محمد را بر بوم جهان نگاريست, بس چشم نواز و با شكوه, و در بساره و رواق آن آويخت, تا همگان به تماشا بايستند و از آن الگو بگيرند و عقل خود را با آن آيينه تراز كنند و جامعه خود را عقلانى و بر آن شالوده شكوه مند بنيان نهند.
قلم, بر لب بِركه اكرميت, لطف و عنايت خدا روييد و به جانها و جهانها خرمى و شادابى بخشيد و به انسان, گل سر سبدِ پرديس آفرينش, آن را آموزاند, آن چه را نمى دانست آموزاند. چشمه نوش را به روى او گشود. از خاك بركند و به عرشش رساند و رهِ كوى جان و جهانش نمود.
(إقرأ وربّك الاكرم. الذى عَلَّم بالقلم. عَلّم الانسان ما لم يعلم.)7
بخوان كه پروردگار بزرگوارترين است. آن كه با خامه آموخت آدمى را آن چه ندانست آموخت.
شهيد مطهرى در تفسير اين آيات شريفه مى نويسد:
(مى فرمايد: اِقرأ و ربّك الاكرم. بخوان و پروردگار تو كريم ترين است. نمى فرمايد و ربّك الكريم. اين جا وقتى مى خواهد لطف و عنايت پروردگار را بر بشر ذكر كند, به صورت اكرميت ذكر مى كند كه افعل التفضيل است.
(الذى علّم بالقلم) آن پروردگار اكرمى كه اين نعمت را به بشر داد كه قلم به دست گرفتن را به بشر آموخت; يعنى بشر است و قلم به دست گرفتن.)
آن گاه در باره نقش نوشتن و قلم در تمدن معنوى و صنعتى بشر مى افزايد:
(تمام ذخاير معنوى و فنّى; يعنى تمدن معنوى و تمدن صنعتى كه بشر دارد, محصول تدريجى قرنها و هزارها سال تاريخ است كه دوره دوره به دست بشر رسيده و منتقل شده, تا به اين حد رسيده است.
اگر آثار هر دوره اى به وسيله تعليم و تعلّم (علّم الانسان ما لم يعلم) به وسيله نوشتن از نسلى به نسل ديگر منتقل نمى شد, اگر نوشتن نمى بود و فقط تعليم و تعلّم مى بود, از اين آثارى كه امروز هست, يك صد هزارم هم, باقى نبود. مگر مى شود آثارى را كه هست, از بَر بيايند به نسل ديگر بياموزند و نسل ديگر همه اينها را حفظ كند. غناى دنياى امروز, يكى به كتابخانه هايى است كه وجود دارد (يعنى پشتوانه مدرسه ها كه نسلى به نسل ديگر مى آموزد, كتابخانه هاست. اگر كتابخانه اى نباشد, مدرسه اى نمى تواند باشد.)
و ديگر به آثار صنعتى است كه باقى مانده است.
پس اين است كه انسان آن چه را دارد ـ حال اگر صد در صد نگوييم, قطعاً صدى نودِ آن چه را كه دارد ـ در اثر نوشتن دارد و الاّ حفظ كردنها كه نمى توانند يك شىء را آن چنان كه هست نگه دارند.)8
قلم, معجزه روشنِ عقل محمد(ص) بود. نماياند او قله خرد است, قله اى كه خورشيد هميشه از آن برمى دمد. ستيغ نور و روشنايى و شعله افروزى خرد. جايى كه خداوند شايسته ديد نبشته خود را در آن بشكوفاند, نبشته اى لبالب از خرد و راهنماى كاروانهايى كه خردمندانه رو به سوى ابديت, آهنگين و خوش آوا, آرام و زمزمه كنان در حركت اند.
قلم, پرده از جمال عقل نبى برداشت و آن را جلوه گر ساخت و در برابر همگان و در هر كوى و برزن به نمايش گذارد. پير و برنا, مرد و زن را به شگفتى فرو برد. پاك فطرتان را در برابر اين شكوه به كرنش واايستاند و زبان شان را به ستايش گشود و بدخواهان را ناگزير كرد كه از خجلت و شرمسارى به تاريكيها و بيغوله بخزند.
قلم, درِ باغِ دلگشاى عقل نبى را به روى مردمان گشود. اعجاز رويش, شگفتى آفرينش, نقشهاى بس نگارين, شكوهى كه به باورها نمى گنجيد. در دل برهوت كران تا كران خشك و بى آب و گياه, بى چشمه و بى جويبار اين چنين بهشتى را چسان بايد باور كرد, به آن ايمان آورد, بر آستان آن سر فرود آورد.
فرزند صحرا, پروريده دامن طبيعتِ خشك و خشن, روييده بر لب چشمه هاى خوشيده, چسان اين همه شاداب, پر شاخ و برگ و سايه خنك, روح افزا, سينه اى چشمه سان, انديشه اى اين گونه فروزان! بس شگفت است اين پديده. محمد خود معجزه است. پديدارى اين همه دگرگونى در يك انسان, كه با هيچ نردبانى نتوان به فرازاى او فراز رفت و با هيچ بالى نتوان در آسمان او به پرواز درآمد, بى گمان, معجزه است و اين معجزه شگفت كه در برهه اى از تاريخ بشر, رويداد و شگفتى آفريد, براى ديگر زمانها و سرزمينها و مردمان, با روايت سينه به سينه نمى مانْد و شكوه نمى آفريد و در روحها و روانها و عقلها دگرگونى پديد نمى آورد, از اين روى, خداوند, به اكرميت خود, در اين سَرا بستان و در كنار بركه عقل زلال نبى, قلم را آفريد و آن را به بشر ارزانى داشت, تا نگارين نقشهايى را كه از عقل نبى و زيباييهاى خرد او بر سينه گيتى مى آوزيد, از هر گزندى در امان بماند و براى هميشه بشر از آن نعمت لايزال بهره ببرد و با الگوگيرى از آن اسوه پاك, زندگى خود را به گونه عقلانى سامان دهد.
حال, چسان او تاريك عقل است كه از روشنايى سخن مى گويد, از قلم, خورشيد پرتوافشان, رايت عقل, گياه هميشه سبز لب جويبار عقل؟
قلم, از مغز و سينه تاريك نمى تراود و پرتو نمى افشاند, در برهوت, بر لب چشمه هاى خوشيده و خشكرودها نمى رويد. پس او كه بر بلنداى زمان ايستاده, از زيباترين و پرشكوه ترين آفريده خداوند شكوه مندانه سخن مى گويد, آبشار آيه هاى قرآن را در احترام به قلم به سوى دشت سينه ها جارى مى سازد, چگونه ممكن است عقل او مادون عقلها باشد.
شهيد مطهرى در ادامه تفسيرش از اين آيه شريفه, در اين باب مى نويسد:
(به احترام قلم سوگند و به احترام نوشتن سوگند, كه در واقع, يعنى به احترام علم سوگند. چون اينها وسيله نگه داشتن علم هستند.
به احترام علم سوگند, كه تو به لطف پروردگارت و به موجب نعمتهاى عظيم پروردگارت, ديوانه نيستى اين معنايش (قضايا قياساتها معها) است. يعنى تو كه منشأ و منبع علم و قلم هستى, تو هستى كه نهضت قلم و علم را به وجود خواهى آورد (كه آيات بعد هم روشن خواهد كرد) تو به موجب اين نعمت پروردگارت [ديوانه نيستى]
اين كه مقصود از اين نعمت كدام نعمت است, بعضى گفته اند: نعمتِ آن فهم و درك و عقل فراوانى كه الآن در تو وجود دارد. اخلاق عظيمه اى كه دارى و نبوتى كه در تو هست. اين سومى را ترجيح داده اند.
مجنون يعنى كسى كه مادون عقل عاقلهاست تو مافوق عقلِ عاقلها هستى; يعنى آن چه را عاقلها دارند, دارى و يك چيز خيلى بالاتر از حدّ عقل عاقلها. تو اگر با مقياسهاى اينها جور درنمى آيى به دليل اين است كه تو بالاتر از حدّ اينها هستى.
اغلب نوابغ دنيا را به نوعى جنون و انحراف متهم مى كنند. چرا؟
براى اين كه مردم, حتى بى غرضها, يك مقياس در دست دارند و آن, همان اكثريت مردم است. هر كه از مقياس اكثريت خارج بود, او را يك آدم غير طبيعى مى دانند. ولى يك وقت كسى از مقياس اكثريت خارج است, به دليل اين كه از اين مقياس, پايين تر است و يك وقت كسى از مقياس اكثريت خارج است, به دليل اين كه از اين مقياس بالاتر است.
ما انت بنعمة ربّك بمجنون. اگر (ب) باء سببيه باشد; يعنى به موجب اين انعام پروردگارت. و اگر (ب) باء معيت و مصاحبه باشد (كه شايد بهتر است) يعنى تو با اين نعمتى كه همراهت هست و با اين موهبت نبوتى كه همراه تو هست, آيا تو ديوانه اى؟)9
معلم و مفسر بزرگ قرآن, سيد محمود طالقانى, در تفسير آيات شريفه (اقرأ وربك الاكرم. الذى علم بالقلم. علّم الانسان ما لم يعلم)
درباره قلم و اين كه خداوند به وسيله قلم انسان را تعليم داد و راه كمال علمى و عقلى را به وى نشان داد, مى نويسد:
(…آيه الذى علّم بالقلم, صفت ربك الاكرم است. و اگر واو ربك, استيناف باشد, الذى علّم بالقلم, خبر و معرف ربك الاكرم مى باشد. مفعول مقدر و بلاواسطه فعل علّم, اصول علوم, يا خصوص كتابت, و آيه علّم الانسان ما لم يعلم, بيان تكميلى, يا تفصيلى علم بالقلم است: همان پروردگار اكرمى كه دانشها را به وسيله قلم, يا نوشتنِ با قلم را به انسان آموخت و همان پروردگار خود يا به وسيله قلم آموخت, آن چه را انسان خود نمى دانست.
به هر تقدير, نسبت تعليم مطلق, يا تعليم كتابت, به ربك الاكرم مى رساند كه سرچشمه و اصول معارف و علوم و خط و ثبت آنها, به وسيله دريافتهاى فطرى و وحى و الهام از جانب ربك الاكرم و در دوره تكامل انسان و كمال ربوبيت بوده و به وسيله قلم و نوشتن معلومات و دريافتها وسعت يافته و ثبت شده است.
نسخه اصلى و منشأ الهامات و كشفها, كتاب عظيم خلقت و كتاب مرموز انسان است كه به قلم ربوبى نوشته شده
(ربك الذى خلق. خلق الانسان من علق)
و انسان در مدرسه فطرت و عقل دراك و تكامل فردى و اجتماعى, خود از اين دو كتاب و اشارات و رموز آنها درسهايى آموخته و تجربه هايى اندوخته و به انگيزه حبّ بقاء, كوشيده است تا خلاصه اى از فرا گرفته و دريافتها و فشرده اى از تجربه هاى خود را به هر صورت, ثبت و ضبط نمايد, تا علائم خطوط تكامل يافته و نوشتن آسان شده و راه انديشه و تفكر و ربط با گذشته و آينده و ديگران باز گرديده و انديشه ها به سبب نوك قلم به هم پيوسته.
خلاصه و محصولِ جوامع و تمدنها و نظامات و قدرتها, همين آثار و نوشته هايى است كه نوك قلم آنها را ثابت نموده و اعمال نيك و بد و تجربه هايى است كه باقى گذارده, تا راه انديشه و پيشرفت را به روى آيندگان, باز نمايد و جز آن, همه قدرتها و سركشيها و ساختمانهاى چشمگير, چون حبابى محو شده است.)10
قلم, در خدمت محمد, عقل كل جويبار هميشه جارى آگاهى و خردورزى
محمد, عقل كل بود, قله سر به آسمان سوده دانايى, جويبار زلال و هميشه جارى آگاهى و خردورزى, هميشه و همه گاه, در هاله اى از خرد, نور مى افشاند. به هر سو كه آفتاب عقل او مى تابيد, خرد جان مى گرفت و شكوفه مى زد. رد نگاه او, چشمه عقل, چشم مى گشود. در خط نگاه او, كهكشانى از خرد پديد مى آمد, بس زيبا, سرورانگيز و روشنايى دِه.
خود را به رنج مى افكند, تلاش مى ورزيد و تمام توان خود را به كار مى برد, تا ديگران را نيز به اين فرازا, فرازد و بر جان شان شعله فروزد و به لب جويبار كشاند و سبوهاى تشنه آنان را, به گنجابى كه دارند, لبالب سازد. با قلم, سينه كتاب خدا را گشود و چشمه چشمان را جوشاند و نور و پرتو هر واژه و هر آيه اى را به جان آن فشانده و در اين جوششها و نورافشانيها, فكر از ظلام جهل, رخت كشيد و به وادى نور وارد شد و به روى آيه هاى قرآنى آغوش گشود. آيه هايى كه جز به گرماى فكر آغوش نمى گشايند و جز براى چهره دلاراى فكر, رخ نمى نمايند و از پرده برون نمى آيند. پيامبر, به دستور خداوند, براى نگهدارى قرآن و حراست از آن, از دستبرد روزگاران, دستان گشوده شده به بدى, سينه هاى پر ظلام, دلهاى پر از تيرگى, چشمهاى پر از نيرنگ, به حافظه هاى قوى, با همه شگفتيهايى كه مى آفريدند, بسنده نكرد و آيه آيه كتاب شريف را كه فرشته وحى از لوح محفوظ به سينه او فرو مى ريزاند, نگاشته شده فراروى همگان قرار مى داد, تا ببينند, روى آنها درنگ ورزند, بينديشند, آن گاه با جام عقل سركشند.
مردمانى كه تشنه اين زلال بودند, براى فهم و درك آن به تلاش برخاستند و تمام توان خود را به كار بستند كه ياد بگيرند بخوانند و بنويسند, تا هم بتوانند در درياى قرآن شناور گردند و از آن گوهرهاى ناب و رخشان صيد كنند و هم تفسير زلال آن زلال چشمِ روشن انديش و خردمند را ره توشه براى راه پر فراز و نشيب انديشيدن برگيرند كه بدون آن زلال و جرعه نوشى دمادَم از آن, نمى توان به ژرفاى قرآن راه يافت و چراغ راه كمال و سعادت و آينده را با آن افروخت. بايد با عقل كل گره خورد و از آن آبشار بلند, شادابى و تازگى گرفت, تا توانست خود را از زمين بَركَند و به سپهرها راه يافت و به روشنان رسيد.
سخن پيامبر, بسيار بسيار فراتر از عقل بشر بود و فراتر از زمان و نيازهاى دوره و برهه اى خاص. ابر پر باران بود كه بر دشت و دمن, كوه و صحرا مى باريد, هر جاندار و گياه, هر دريا, نهر, جويبار, چشمه سار, بركه, سبو و سينه و كامى, به گنجايى كه داشت از آن, جامِ وجود خود را لبالب مى ساخت و آن چه مى ماند و ظرف زمان گنجايى آن را نداشت و فراتر از عقل و شعور و آگاهى زمان بود, ذخيره مى شد, تا آيندگان, هركدام به فراخور آگاهى, خرد و عقل, تلاش و رنج خود از آن بهره برگيرند.
پيامبر سخن مى گفت, آيه ها و جمله هاى قرآن را به روشنى, دقيق, همه سويه بيان مى كرد; اما چنين نبود كه هركس زير اين آبشار بلند مى ايستاد, آن چه مى نوشيد و مى نيوشيد و به جام وجودش سرازير مى شد و خنكايى كه آتش جان اش را فرو مى نشاند, همه آن فرات زلال باشد و در خود او پايان بپذيرد و در زمين سينه او فرو رود كه او چه مى خواست, چه نمى خواست, چه اراده مى كرد, چه نمى كرد, چه بر آن بود و چه نبود, خود جويبار مى شد و آن زلال را به كامهاى تشنه سارى مى ساخت. از اين روى, آن والاگهر, خطاب به ياران و باورمندانى كه براى شنيدن, به جان نيوشيدن و به سينه سپردن لب و لباب و گوهر سخنان او, سر از پا نمى شناختند و بى تابى مى كردند, شايسته نمى دانست به آن چه مى شنوند و مى نيوشند و جان خود را شاداب مى سازند, بسنده كنند, بلكه مى فرمود: در نگهدارى آن بكوشند, عقل و رشد خود را در حراست از آثار و سخنان روشنايى آفرين و روح افزاى او به نمايش بگذارند و جويبار آگاهى, دانش و شناخت باشند, جويبارى كه زلال و آهنگين, كه دَمادَم به دشت سينه ها فرو مى رود, صخره ها را مى شكافد و زندگى را مى روياند:
(نصَّر الله عبداً سمع مقالتى فوَعاها وحفظها وبلّغها من لم يسمعها, فَرُبَّ حامل فقهٍ غير فقيه و ربَّ حامل فقهٍ الى من هو أفقه منه…)11
خدا خرم و شادان كند بنده اى را كه سخن مرا بشنود و در گوش گيرد و از بَر كند و به كسانى كه نشنيده اند برساند. چه بسا رساننده علمى كه خود دانا نيست و چه بسا رساننده علمى كه به داناتر از خود رساند.

حماسه آفرينى مسلمانان در فراگيرى, نگهدارى و عمل به قرآن

مسلمانان در فراگيرى, نگهدارى و عمل به قرآن, حماسه آفريدند, حماسه اى به ياد ماندنى و شگفت انگيز. عشق آنان به قرآن و سخنان پيامبر(ص) در تفسير و روشنگرى آن مصحف شريف در وصف نايد و هيچ نگارگر چيره دستى نمى تواند آن همه زيبايى, اوج و شكوه را رسم كند و ژرفاى آن را بنماياند.
خُرد و بزرگ, پير و بُرنا, فرا دست و زير دست, برده و آزاد, دارا و نادار, باهوش و كم هوش, همه و همه, شتابان و آسيمه سر در پى آن بودند كه از كوه نور قبسى برگيرند و جان خود را با آيه ها و سوره هايى از مصحف شريف, برافروزند. جاذبه عظيم و شگفت قرآن, دور و نزديك نمى شناخت و در دور دستها نيز اثر گذاشته بود و شمارى را واله و شيداى خود كرده بود, بدان سان كه بر سر راه كاروانيان مى ايستادند و از آنان مى خواستند: آيه هايى را كه از زبان پيامبر شنيده و از بَر كرده اند, باز خوانند, تا آنان نيز, در اين نقطه دور افتاده كام جان شان را از زلال قرآن سيراب سازند. اين شور و نشور و رستاخيز درونى, پيش از آن بود كه اسلام بياورند و به خدمت رسول گرامى اسلام برسند.
پيوستگان به جاده روشن وحى, عاشقانه و با شور و شيدايى تمام, آيه هاى قرآن را زمزمه مى كردند و در نماز به تلاوت آنها مى پرداختند و گاه چنان غرق در تلاوت و دقت و درنگ روى مفهوم و معناى سخن خدا مى شدند كه حاضر بودند مرگ را در آغوش بگيرند; اما از تلاوت مصحف شريف زبان فرو نبندند:
(در غزوه ذات الرقاع, مردى مسلمان, زنى از مشركان را, كه شوهرش غايب بود, به اسيرى گرفته بود. چون رسول خدا با ياران از آن جا بازگشت, مردِ آن زن آگاه شد و سوگند ياد كرد تا خون ياران پيغمبر را نريزد از پا ننشيند. پس در پى لشكر رسول روان شد.
پيامبر و ياران او خواستند كه شب را در درّه اى بگذرانند. نگهبانى لشكريان در دهانه درّه, با دو نفر از صحابه بود: عمّار بن ياسر از مهاجران و عبّاد بن بشير از انصار.
اين دو تن, براى نگهبانى ميان خود قرار مى مى گذارند كه نيمه اول شب را عبّاد انصارى نگهبانى دهد و نيمه دوم شب, نگهبانى با عمار مهاجر باشد. بنابراين, سر شب, عمار مى خوابد و عباد به عبادت مى ايستد, شب هنگام آن مردِ كافر در پى مسلمانان به دهانه درّه مى رسد و عبّاد را به نماز و عمّار را در خواب, مى بيند.
مى فهمد كه آنها پاسدار و نگهبان صحابه اند. كمان مى كشد و تير به چله مى گذارد و نشانه مى گيرد و تيرى به عبّاد در حال نماز مى اندازد. تير به نشانه مى خورد. عباد دست مى برد و تير را از بدن خود بيرون مى كشد و همچنان به نماز خود ادامه مى دهد. آن مرد, تيرى ديگر مى اندازد و باز به آن مردِ نمازگزار مى خورد. اين بار نيز آن تير را بيرون آورد و باز به پا خاست. بار سوم هم اين حادثه پيش آمد و آن مرد همچنان به نماز خود ادامه داد تا اين كه ركوع كرد و سجده به جا آورد. آن وقت دوستش عمار را بيدار كرد و گفت: بلند شو كه من زخمى شده ام. عمار از جا بلند شد. اعرابى كه آن دو مرد را ديد كه به كارش آگاه شده اند, گريخت.
عمار چشمش كه به خون افتاد و حال يارش را ديد; گفت: پس چرا همان تير اول مرا بيدار نكردى؟
او جواب داد: من سوره اى از قرآن مى خواندم و نخواستم كه آن سوره را قطع كنم, اگرچه از بين مى رفتم و چون تيرها پياپى شد به ركوع رفتم و نماز را به پايان بردم و ترا آگاه ساختم. به خدا سوگند, اگر ترس آن نداشتم كه در انجام فرمان رسول و پاسبانى قوم تقصيرى رود, جانم مى رفت پيش از آن كه سوره را قطع كنم.)12
اين روحهاى زيبا را در هيچ آيينه اى نمى توان ديد. زلال تر از آب, رخشان تر از ماه و سبك تر از نسيم. هيچ آيينه اى تاب باز تاباندن اين روحهاى آسمانى و عرشى را ندارد. روح قرآنى, روحى كه در كوثر قرآن از هر ناپاكى پاك گرديده و از هر پستى دامن گرفته و به آسمانها پر كشيده و سپهرها را سقف شكافته و بال در بال روشنان درخشيده و درخشانده, نمى توان به آسانى رصد كرد و آن را در دايره ديد قرار داد و به مطالعه زواياى آن پرداخت و شگفتيهاى آن را نماياند. اين روحهاى آسمانى را بايد در آثار شگفت انگيزى كه پديد آورده اند, به تماشا ايستاد, در ظلامى كه شكسته, در سپيده اى كه گشاده و در جان و جهانى كه آفريده اند.
روحهاى معجزه گر را با هر چشمى نمى توان رصد كرد و در هر رصدگاهى نمى توان به رصد آنها نشست. چشمى مى تواند به دنياى پر از راز و رمز آنها راه يابد و زيباييها و شكوه ها و شگفتيهاى آنها را ببيند, كه به حق بينا شده باشد و در رواق حق پلك گشوده باشد, چشمان دنيابين و كوته نگر و خو كرده به تاريكيها و چهار ديوارى بيغوله ها, چنان تيزبينى و بينايى ندارند كه اين اوجها را رصد كنند و از آنِ رويش, تا اوج شكوفايى, آن به آن, حركت, تكاپو و تلاش آنها را پى بگيرند و نتيجه و دستاورد جست وجوى خود را به آگاهى ديگر برسانند.
اين روحها بوده اند كه ظلام شب را شكسته و دنيا را در روشنايى فرو برده و مشعل ايمان به خدا و راه رستگارى را افروخته, زيباييهاى عدالت را نمايانده و زشتيهاى بى عدالتى را آشكار ساخته اند.
عصر جاهليت, عصر تاريكى, عصر تيرگى و نكبت با اراده و تلاش, ميان دارى و ميدان دارى, نورآفرينى و روشنايى افشانيِ شبان و روزان اين مردان روان روشن و با بصيرت, برچيده شد و عصر روشنايى و ايمان و باورهاى راستين, شكوفيد.
مردان قرآن مدار و كسانى كه آن به آن, از قرآن روشنايى مى گرفتند, در روزگارى كه گرداگرد بشر را جهل فراگرفته بود و نادانى از هر سوى تيرهاى خود را مى پراكند, از جان گذشتند و عاشقانه در پى نور دويدند, نور گرفتند و نور افشاندند. نبرد نور و تاريكى, تيرگى و روشنايى, به اوج خود رسيده بود. از يك سو, سپاه جرار و بى مغز جاهليت, تاريكى و تيرگى مى پراكند; و از ديگرسوى, سپاه نور بود كه با فراگيرى قرآن و افشاندن شميم آن به جان خود و ديگران و گوش سپردن به زمزمه جويباران وحى, در جامعه و در انديشه خود و مردمان حيات مى دميد.
با نسخه بردارى از قرآن و يادداشت سخنان پيامبر شور و شوق نوشتن در ميان مردمى كه آشنايى با اين فن نداشتند بالا گرفت. اين نهضت بزرگ, سبب چيرگى نور بر سياهى و دانش بر جهل شد. دانش و شوق شگفت انگيز فراگيرى را كه در سينه ها شعله مى كشيد, كسى نمى توانست مهار كند. هرچه سخت گيريها و تنگناها بيش تر مى شد, اين شوق فزون تر مى گرديد و بيش تر دامن مى گستراند و شعله مى افروخت.
اين علاقه و عشق كران ناپيدا به فراگيرى, يادگيرى, نيوشيدن و به جان افشاندن سخن خدا, حيرت انگيز بود و پرده اى بس شكوه مند و پر جلوه و رخشان فرا روى انسانها و آويخته بر درگاه روزگار نو.
حركتى بى پيشينه, آبشارى كه هيچ گاه و در هيچ برهه و زمانى چنين از بلنداى عرش به زمين فرو نريخته بود. كهكشان به اين زيبايى و رخشانى را هيچ كس نديده بود, نه فرشيان و نه عرشيان. پيش ترها نيز, از آفرينش آدم, تا خاتم. گويا قرار بود دنيا دگرگون شود و جهانيان در پرتو راه شيرى, شب را بپيمايند و به دروازه صبح برسند و در زير سقف اين راه, در شبهاى تار, راه قبله را بيابند, پر شكوه و پر جلال ترين قلّه زندگى, جايى كه همه چيز رنگ خدا مى گرفت.
همه جا كوير, همه جا برهوت, همه جا زمين تشنه, با لبهاى چاك چاك و داغمه بسته, اما نقطه اى سرسبز و زير ابر باران زا و بارش مدام باران.
همه جا فرو رفته در سياهى و ظلمت و ظلام سنگين و شكننده شب, اما نقطه اى روشن كه گويى خورشيد, تمام پنجره هاى خود را رو به سوى آن نقطه گشوده بود.
آن جا كه سفير حق از آسمان مى گفت, از فرشته اى كه بر او فرود آمده و نغمه حيات سروده, از نورى كه بر سينه او تابانيده, از خورشيدى كه در كف او قرار داده, از پرديسانى كه به او نمايانده, از آيه هايى كه از لوح محفوظ به سينه او سريان داده, سرنوشت زمين رقم مى خورد, حال و آينده بشر رسم مى شد.
از آن جا بود كه بايد خورشيد دانش برمى دميد, از سينه هاى روشن و زلال, فرودآمدنگاه پيام جهان افروز وحى.
از آن جا بود كه بايد دانش رو به فزونى مى نهاد و از همه سو, دنيا را فرامى گرفت, از سينه هاى زنگار زدوده و از هر بدى, زشتى و پليدى پيراسته و به توحيد آراسته.
از سينه مردمانى كه واله و شيداى سخن وحى مى بودند و تشنه آن زلال. تشنگان سخت تشنگى كشيده و در انتظار چنين لمحه اى كه ابر بهاران وحى در آسمان واحه آنان چتر بگستراند, سينه بگشايد و بى دريغ ببارد. از اين روى بود كه زانو مى زدند و جام جانِ خسته و درمانده خود را زير باران جان فزاى وحى مى گرفتند, تا مگر جرعه اى برگيرند و به كام جان خود فرو بريزند و حيات سرمدى بيابند.
چنان دقيق مى شدند و ساكت كه مباد قطره اى از آن آب حيات را از دست بدهند.
اسامه بن شريك مى گفت:
(چون به نزد رسول خدا مى رفتم, ياران او را چنان مى ديدم كه گويى پرندگان بر سرهاى شان نشسته و بيم آن دارند كه پرنده ناگهان پرواز كند.)
جلال الدين محمد مولوى اين ادب و وقار ياران پيامبر را درگاه قرار گرفتن زير آبشار وحى, چنين رسم كرده است:
همچنان كه گفت آن يار رسول
چون نبى برخواندى بر ما فصول
آن رسول مجتبى وقت نثار
خواستى از ما حضور و صدوقار
آن چنان كه بر سرت مرغى بود
كز فواتش جان تو لرزان شود
پس نيازى هيچ جنبيدن ز جا
تا نگيرد مرغ خوب تو هوا

نغمه قرآن, در درون انسانهاى خردمند شورانگيخت, جزيره آرام وجود آنان را برآشوباند, از سكون و سكوت به درشان آورد و چنان هنگامه اى در درون شان پديد آورد, كه جز تكرار آن نغمه و سرود روح نواز و تلاوت آهنگين آيات, آرام شان نمى كرد و بايد زمزمه مى كردند, در دل شب, در هنگام سحر, تا در غوغاى روز, درگاه جلوه فروشى دنيا, دهان باز كردن لغزشگاه ها, ليز شدن جاده زندگى, فرود آمدن شلاق بيداد بر پشت و پهلو, رخ نماياندن دشواريهاى راه, در پرتو آن و در والايى كه از نور قرآن پديد آمده, بتوانند بى گزند ره پيماند.
(كسى كه در تاريكى شب به خانه هاى ياران پيامبر مى گذشت, از آن دل شب صداى تلاوت قرآن را چون آواى زنبوران مى شنيد. واصواتهم بالليل فى جوّ السماء كصوت النحل)13

مسلمانان خردمند و قرآن مدار, طلايه دار دانش

اينان بودند كه سرچشمه روشنايى شدند و طلايه دار دانش, چون به كتابى عشق مى ورزيدند, آيه ها و جمله هاى آن را شبان و روزان, زمزمه مى كردند كه سرچشمه دانشهاست, دانشهايى كه بشر براى اداره زندگى مادى و معنوى خود بدانها نياز دارد. و اين نياز هميشگى است, مانند نياز انسان به آب و هوا, به روشنايى و به آفتاب, به خُنُكا و به باد صبا.
دانشى پا نمى گرفت اگر قرآن نبود و روزگار روشنايى هيچ گاه رخ نمى نمود. دنيا در تاريكى مى ماند. خدا خواست دنيا از تاريكى به درآيد, قرآن را فرو فرستاد, سينه اى آفريد كه اين نور را برتابد و انسانهاى والا و در خرد سرآمد همه روزگاران, كه به حكم خرد, پروانه وار گرد اين شمع جهان افروز بگردند, هم خود نور بگيرند و هم به سوى ديگر سينه ها نور بيفشانند, تا روزى كه روزگار اين جهان به سر آيد.
آن چه در جهان مى بينيم از روشنايى و زيبايى, خرمى و آبادانى, سرسبزى و شادابى دلها, دانش و بينش, ريشه در كوثر زلال قرآن دارد و سينه هميشه رخشان پيامبر و صدق و صفاى ياران او, همانان كه قرآن بيناشان كرد و نور در قلب شان دميد و بيدارشان كرد. چنان بيدارى در روح و روان آنان آفريد كه جهانى از اين بيدارى, بيدار شدند و ره رستگارى و روشنايى پيش گرفتند. قرآن, خواب را از چشم خردمندان ربود, دنياهايى آفريد پر از شگفتيها و آفاقى را گشود با هزارها هزار رمز و راز. انسان مسلمان مى بايد در پرتو عقل خود و عقل نبى, به درون دنياهاى قرآن راه مى يافت و با رمز و رازهاى آفاقى كه گشوده بود, آشنا مى شد, بدون اين كه در هر برهه اى پيامبرى براى هدايت و سير دادنِ او به سوى قرآن و آموزه هاى اسلام و رهنمودهاى پيامبر اسلام, برانگيخته شود و با پيامهاى آسمانى, او را راه بَرند و از ليزيدن و لغزيدن او جلوگيرى كنند.
انسان مسلمان با دو بال نيرومند: پيامبر درون و پيامبر برون, عصر جاهليت را پشت سر گذاشت و در عصر نور كه خود سپيده آن را گشوده بود, حركت شگرف خود را آغاز كرد و شالوده تمدن نو را ريخت.
حركت در پرتو اين دو چراغ فروزان و هميشه رخشان, و بهره بردارى از اين دو درياى بى كران نور, كه ثمردهى يكى به ديگرى بستگى تام و تمام دارد, نياز به دانش گسترده داشت, دانشى كه از وحى سرچشمه گرفته باشد و از كوثر زلال نبوى و دانشى كه از درون بجوشد.
با اين دو دانش است كه مى توان به آن دو سرچشمه ره يافت. وقتى اين دو دانش به هم آميزند و يار و ياور باشند و كمك كار, انسان به آسانى مى تواند از عقل خود و عقل نبى بهره بگيرد. در اين هنگام است كه راه سعادت به روى او چشم مى گشايد و مشعلهاى خود را برمى فروزاند و سياهى ها و دره هاى پيرامون را مى نماياند و شميم هدف را به مشام او مى فشاند.
انسان مسلمان, كه قرآن در سينه او درخشيد, پس از آن به فرمان دو پيامبر درون و برون, گردن نهاد و پيامها و هشدارها و پرهيز دادنهاى آنها را به گوش جان نيوشيد و راه سعادت را در پيروى از هر دوى آنها جُست و كوچك ترين كژروى از اين دو جاده روشن را برنتابيد, با مجاهدت و تلاش بسيار, به هماهنگى خود با آن دو نور پرداخت, خداوند سرچشمه هاى حكمت و دانش را از درون اش جوشاند و آن به آن و روز به روز, بر گستره و جوشش آن افزود.
خداوند پس از هفت سوگند, مى فرمايد:
(قد افلح من زكّيها وقد خاب من دسّيها.)
رستگار شده است هر كه بپالودش.
و نوميد شده است, هر كه بيالودش.
شهيد مطهرى درباره نقش تزكيه در باز شدن چشمه هاى حكمت به روى انسان, پس از يادآورى آيه شريفه بالا, مى نويسد:
(رسول اكرم(ص) جمله اى دارد كه آن جمله را, هم شيعه و هم اهل تسنن روايت كرده اند و از مسلمات است.
مى فرمايد:
من اخلص لله اربعين صباحاً جَرَت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه)
هركس چهل شبانه روز, خود را براى خدا خالص كند; يعنى چهل شبانه روز, هيچ انگيزه اى در وجود او جز رضاى حق حاكم نباشد, حرف بزند براى رضاى خدا, سكوت كند براى رضاى خدا, نگاه كند و نگاهش را ببندد براى خدا, غذا بخورد براى خدا, بخوابد و بيدار شود براى خدا; يعنى آن چنان برنامه اش را تنظيم كند و آن چنان روح خود را اصلاح كند كه اساساً جز براى خدا, براى چيز ديگرى كار نكند; يعنى بشود ابراهيم خليل الله:
انّ صلوتى ونسكى ومحياى ومماتى لله رب العالمين.
نمازم, عبادتم و بلكه زندگى و مردنم, لله و براى اوست.
[آرى] پيامبر فرمود: اگر كسى موفق شود چهل شبانه روز هوى و هوس را به كلى مرخص كند و در اين چهل شبانه روز, جز براى خدا, كارى نكند و جز براى او زنده نباشد, چشمه هاى معرفت و حكمت از درونش مى جوشد و بر زبان اش جارى مى شود.)14
و باز رسول اكرم مى فرمايد:
(لولا اَنَّ الشياطين يحومون حول قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات.)15
اگر نه اين است كه شياطين گرد دلهاى فرزندان آدم حركت مى كنند و غبار و تاريكى مى پراكنند, بنى آدم مى توانست با چشم دل, ملكوت را مشاهده كند.
و مى فرمايد:
(لولا تكثير فى كلامكم وتمريج فى قلوبكم, لرأيتم ما ارى ولسمِعتم ما اسمع)16
اگر نبود پر حرفيها و حرفهاى اضافى شما, و اگر نبود چمن در دل شما [دل حالت چمن را دارد و هر حيوانى در آن مى چرد] مى توانستيد آن چه را من مى بينم, ببينيد و صداهايى كه من مى شنوم بشنويد.

عقل و نبى دو حجت درون و برون

عقل و نبى, هر دو يك كار انجام مى دهند, اما نه سواسوا, بلكه باهم, همدوش, همراه و هماوا.
يكى از ديگرى جدا بيفتد, كار به تباهى مى كشد. نه چراغ عقل انسان, به تنهايى راه مى گشايد, ظلمت مى شكند, سپيده را برمى دَماند و نه چراغ نبى به تنهايى مى تواند انسان را از درياى ظلمت بگذراند و به روشنايى ساحل برساند كه شعله نبى, در قله عقل مى فروزد. انسان عاقل و خردمند را مى تواند از سياهى ها به درآورد. تا چراغ خرد انسان روشن نباشد, از شعله نبوى كارى ساخته نيست. شعله نبى در خرمن عقل مى گيرد, آن را مى فروزاند. خرمن عقل, از همه جهت آماده است كه آتشزنه عقلى, آن هم عقل كل, آن را بگيراند. عقل نبى به هر عقلى كه نزديك مى شد, آن را مى گيراند, شعله ور مى ساخت. محال بود كه عقل نبى به عقلى نزديك شود و آن را نگيراند. قبسهاى آن كوه نور هم به هر وادى, واحه و سرزمينى كه برده شد, عقلهاى بسيارى, گيراند. هر آن كس به آن عقل نزديك شده و يا با قبسى از آن برخورد كرده و گيرانده نشده, از نعمت عقل بى بهره بوده و در روشنايى عقل نمى زيسته و گناه و آلودگى بسيار چشمه هاى عقل او را كور كرده بوده است و گرنه ممكن نبود, در كنار نور باشد و نور نگيرد و در سياهى و ظلمت روزگار بگذراند.
اين كه بسيارى نتوانستند از عقل كل بهره مند شوند و با آن همه شعله افروزى, رخشانى و روشنايى كه داشت, در تاريكى و سياهى ماندند, ره گم كردند و در شبهاى بى پايان گرفتار آمدند, از خوان عقل بى بهره بوده اند.
نبى, همراه عقل است. هر كجا عقل آشيان گزيند و بر سرير قدرت قرار بگيرد و حكم براند و از مشرق جانى برآيد و نور افشاند, ناگزير, نبى آن جاست, نقش مى آفريند و به زيبايى جلوه گر مى شود.
خداوند, از آنى كه انسان را آفريد, خوان عقل را گستراند, چشمه هاى عقل را گشود; اما هر امتى به اندازه شايستگى كه داشت از آن بهره برد. مردمان روزگار محمد(ص) شايستگى بيش ترى داشتند كه از سفره گسترده خداوندى و زيباترين آفريده او, بهره بيش تر و بهتر ببرند, از اين روى, امت آخر از بين آنان برگزيده شد, امتى كه راه روشنايى را بر ديگر انسانها, تا ابد, گشود.
امت پسين از دو حجت درون و برون, نهان و آشكار: عقل و نبى, چون به زيباترين و شكوه مندترين وجه بهره برد و با اين دو بال به پرواز درآمد, سرآمد شد و قبله همه روشنايى جويان.
بله خداوند, دو حجت دارد, بايد در همه حال, از آن دو حجت بهره گرفت و با آن دو چراغ حركت كرد, تا شب را شكست و به آستان سپيده رسيد, گردنه ها و راه هاى دشوار گذر را در نورديد و به قلّه رسيد, قلّه مجد, شكوه و سعادت.
امام موسى بن جعفر(ع) خطاب به هشام, از اين دو حجت خداوند چنين ياد مى فرمايد:
(يا هشام انّ لله على الناس حجتين: حجة ظاهره و حجة باطنه. فاما الظاهرة فالرسل والانبياء والائمه, عليهم السلام, وامّا الباطنة فالعقول.)17
اى هشام! به راستى خداوند بر مردمان دو حجت دارد: حجتى آشكار و حجتى نهان. آن كه آشكار است, رسولان و پيامبران و امامان اند و آن كه نهان است, خردهاست.
انسان, با اين دو حجت مى تواند اوج بگيرد و از خاكدان برهد و عرشى شود و لباس جهل را از تن به در آورد و لباس دانش را به تن كند. با عقل تنها نمى توان تمام عرصه ها را درنورديد, همه زاويه ها را كاويد و جامِ جان را لبالب ساخت و به سرمنزل سعادت رسيد. عقل بايد آن به آن از عقل كل پرتو بگيرد, تا بتواند راه هاى پر فراز و نشيب را پشت سر بگذارد. از آن سوى, راه يافتن به آستان نبى, جز با نردبان عقل و چراغ فروزان آن ممكن نيست. پى بردن به راه نبى و راه هايى را كه او مى نماياند و شناخت برنامه هاى راهبردى او و دستورهاى حيات بخشى كه انسان را به آنها مى خواند, آيين جاودانه اى كه از آن سخن مى گويد, جز با چراغ خرد, هرگز نشايد.
اين دو به هم نياز دارند, اين يكى بايد به آن تكيه كند و آن يكى به اين. زمين را به مقصد آسمان, نمى توان با يك بال ترك كرد.
شهيد مطهرى درباره سخن بلند امام موسى بن جعفر(ع) مى نويسد:
(موسى بن جعفر, سلام الله عليه, تعبير فوق العاده عجيبى دارد. مى فرمايد: خدا دو حجت دارد, دو پيغمبر دارد: يك پيغمبر درونى كه عقل انسان است و يك پيغمبر برونى كه همان پيغمبرانى هستند كه انسان اند و مردم را دعوت كرده اند. خدا داراى دو حجت است و اين دو حجت مكمل يكديگر هستند; يعنى اگر عقل باشد و انبيا نباشند, بشر به تنهايى راه سعادت خود را نمى تواند طى كند و اگر انبيا باشند و عقل نباشد, باز انسان راه سعادت خود را نمى تواند بپيمايد. عقل و نبى هر دو با يكديگر يك كار را انجام مى دهند.)18

جوشش چشمه هاى خرد و دانش و پايان وحى

ابر بهاران وحى از بارش باز ايستاد; اما چشمه ساران, هميشه و در همه فصلها بايد بجوشند و يك آن از جوشش باز نايستند كه اين فرمان خداست.
ابر بهاران وحى, بايد تا برهه اى ببارد كه جام زمين لبالب گردد و زمينيان در عقل و رشد به چنان اوجى برسند كه شايستگى يابند اين رحمت و بركت را تا ابد, تا آن گاه كه زمين و زمينيان و آسمان و آسمانيان, چشم از جهان فرو مى بندند و جهان جاى خود را به جهان ديگر مى دهد, در بركه سينه ها, جام جانها, چشمه چشمها, صراحى صحراها, ساغر ستيغها, ذخيره كنند و دمادَم از آن, جرعه جرعه بنوشند, تا تشنگى خود را فرو نشانند.
اين آيين دين خاتم است. انسان پس از سپرى شدن دوران جاهليت, به آستان خرد, دانش و انديشه بار يافته است, آستانى كه از هرسو و بلنداى آن, آفتاب خرد و دانش, بر جان و مغز انسان مى تابد و هر آن كس كه اراده كند و بخواهد, مى تواند بُرقَع از عقل خود برگيرد و عقال از پاى آن بگشايد, به گلگشت در باغ دلگشاى وحى بپردازد. نيازى نيست پيامبرانى از جانب خدا برانگيخته شوند و او را گام به گام به سوى پرديس وحى راه برند, رشد يافته است. در پايه اى از خرد قرار گرفته كه مى تواند راهى را كه به پرديس وحى مى انجامد بيابد و درهاى ورودى آن را پيدا كند.
درهاى رحمت باز است. دوران فترت وجود ندارد. دمادَم نسيم وحى مى وزد و شميم آن به مشام مى رسد. آفتاب آن, تابانِ تابان, مى تابد. چشمه هاى آن, همه آن مى جوشند, زلال, گوارا و جان افزا. اين انسان است كه بايد به پا خيزد و به جست وجو بپردازد و با عقل و دانش خود دريابد, كدام مشرق است كه اين چنين بامدادى دارد دل انگيز و روح افزا و در كدامين سرزمين, چنين چشمه سارانى سارى اند.
اين زمينه را خدا براى بشر فراهم آورده است. پيامبر(ص) از همان اوان بعثت, تلاش ورزيد, خردمندانه و عالمانه برنامه ريزى كرد, آن به آن, ياران و پيرامونيان و مؤمنان را ره نمود, تا براى دوران خاتميت, آماده گردند و بدانند و به درستى دريابند, در اين دوران, با چراغ عقل و دانش بايد به جست وجو پرداخت و به پيام وحى, برابر نياز زمان, دست يافت و زواياى آن را شناخت, نه به راهبرى راهبران آسمانى و راهبرى پيامبر و يا پيامبرانى:
(نيازى كه به وجود چنين انبيايى پيدا مى شود, از اين جهت است كه راه ديگرى براى اين كه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند, جز اين كه عده اى از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند, نيست; يعنى اگر زمان, زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم, نوشته اش, ضبط شده و چاپ شده اش, انواع ضبط شده روى كاغذ و غير كاغذ, موجود مى بود و در ميان مردم, يك عده علما و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند, ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام, اين مأموريت را پيدا بكنند, نبود.)19
راه خرد, راه تعالى و شكوفايى است, راه روشنايى, راهيابى به راه شيرى و كهكشانها. خرد, فرد و جامعه را به نور مى پيونداند و راه سعادت و مجد را, آن به آن, به روى انسان مى گشايد و نمى گذارد انسان, آنى در تاريكى بماند و سياهى بر جان اش چيره گردد و زمام روح و روان اش را در اختيار بگيرد و مرگ سياه و پر ادبار را بر او بباراند, همان گونه كه بر قومها, ملتها و امتهاى بى خرد, سياهيها فرود آمد و بادهاى صَرصَر بر آنان وزيد و خوار و زبون به سياه چال مرگ فرو افكنده شدند.
گردبادهاى بى خردى و جهل, عرصه را بر امتهاى پيشين تنگ كرد و چنان دمادَم بادهاى سموم بر جان شان آتش مى افكند و زندگى شان را چون پر كاهى زير و رو, مى كرد و از اين سوى به آن سوى مى كشاند, كه بر هيچ مدارى نمى توانستند ثابت بمانند. مدارى نبود, اگر هم بود, خردها را به آن راهى نبود. چون كه اوجى نداشتند و نمى توانستند دريابند كه آن چه را پيامبران مى افرازند و مى افروزند, در همه زمانها و مكانها, چه خود آنان باشند و چه نباشند. به كار خواهد آمد و در سعادت و خوشبختى آنان براى هميشه نقش خواهند آفريد.
از بى خردى, مدارها و نشانه هاى حركت را كه خردمندان مأمور از جانب خدا در سرزمين آنان افراشته بودند و مشعلهايى كه در سرزمين دل و جان شان افروخته بودند, برمى چيدند و نابود مى كردند و مى ماندند سرگردان كه به كدامين سو به حركت درآيند. سرگردانى قوم موسى عبرت است براى تمام روزگاران. از اين روى, قرآن از اين قوم بسيار سخن مى گويد. قومِ نادانى كه نشانه ها و مدارهاى حركت را برمى چيدند و سرگردان مى ماندند!
رسول خدا, براى اين كه امت او دچار سرگردانى نشود, از مدار حركت خارج نگردد و بادهاى سموم جان اش را نگيرد و به سياه چالهايى كه امتهاى پيشين را بلعيدند, گرفتار نيايد و روشنان زندگى اش در دل امتهاى مرده و نابود شده فرو نرود, هميشه بدرخشد و بدرخشاند, تلاش ورزيد, هر درد و رنجى را به جان پذيرفت, هر زخم زبانى را به جان خريد, در ميدانهاى گوناگون جنگ با تيرگيها و تيرگى پراكنها حضور يافت و رايت هماوردى افراشت, از اين سوى به آن سوى تاخت و قهرمانانه با سپاه جهل به رويارويى پرداخت, آيه آيه كتاب خدا را به سينه ها و آسمان زندگيها آويخت, شيطان جهل را تاراند, تا شعله هاى عقل, فروزان مانند چون آن چه را او آورده بود و رايت آنها را در هر سينه و كوى و برزن افراشته بود, جز با شعله افروزى خرد نمى ماند. درك آيه هايى كه بر سينه ها در درازاى بارش وحى باريد, با عقل ممكن بود, عقل شعله افروز, روشن و روشنايى و به دور از غبارها و سياهيهاى جهل و گردى كه سپاه جهل, دمادَم مى انگيزاند.
پيامبر براى ماندگارى آيه هاى قرآن در سينه ها و افراشته ماندن آنها بر بام گيتى, با شعله افروزيهاى همه هنگام و دَم به دَم عقل, بايد پيوند عقل وحى را نمود مى داد, پيوندى كه از بسيارى از چشمهاى ظاهربين پوشيده است و مى پندارند راه عقل و وحى جداست و هركدام به سويى در حركت اند, عقل به گونه اى دنيا را مى سازد و وحى به ديگرگونه. وحى براى جامعه اى كه بنا مى كند, سازه و ساز و نهاد ويژه به خود را دارد و عقل سازه و ساز و نهاد ويژه به خود. هر دو بهشت مى سازند, اما بهشتى كه پيامبران مى سازند و يا بايد مى ساختند, مربوط به دورانى بود كه عقل بشر اوجى نداشت و بشر نمى توانست با تكيه بر عقل خود, جامعه اى در خور زندگى و به دور از آفتها و آسيبها بسازد و اداره خود را از هر جهت, خود بر عهده بگيرد; اما در دورانى كه عقل بشر شكوفان شده و بهترين راه ها و روشها را براى زندگى, تعالى و رشد و مبارزه با آفتها و آسيبها و تربيت نسل, اجراى عدالت, جلوگيرى از تبعيضها, دست درازيهاى ناروا, ناراستيها و نادرستيها و برافكندن بنيان ستم يابيده, نه نيازى به وحى است و پيامبرى كه او را ره نمايد و نه نيازى به اين كه دمادم از كتاب خدا و دستور وحى پيروى كند و زندگى اجتماعى و فردى خود را برابر آن سامان دهد. عقل در دوران شكوفانى عقل به همان گونه عمل مى كند و همان بهشتى را بنيان مى گذارد كه پيامبران در دوران كودكى بشر و نارسايى و ناشكوفايى عقل او.
پيامبر با نمود پيوند عقل و وحى و روشن كردن زواياى آن, پندار جدايى عقل, وحى را رد كرد و از ساحت ذهنهاى حقيقت جو زدود و انسان باورمند را با نشانه ها و راهنماييهاى فراوان, به گونه اى باور آورد كه به پيوند عقل و وحى از عمق جان باور داشته باشد و در آسمان زندگى, هميشه و در همه حال با اين دو بال پرواز كند.
پيامبر شبان و روزان, با دميدن عقل و آگاهى به كالبد جامعه و بركشيدن انسانها به قلّه هاى نور و پديد آوردن قلعه اى استوار براى در امان ماندن عقل باورمندان به روشنايى, پيوسته از گزند رهزنان انديشه و تيره فكران, ياد و نام خدا را در دلها زنده نگه مى داشت و مشعل دستورها و فرمانهاى الهى را از مسير تندبادها دور مى كرد و با روشن نگه داشتن رواق رواقِ آستان وحى, عقل را از فرو افتادن در دامنِ سياهيها در امان مى داشت و به آن سازو برگ مى داد تا پيش تر بپويد و عرصه ها را درنوردد و بال به پرواز بگشايد و اوج بگيرد.
اگر وحى به يارى عقل انسان باورمند و توحيد باور برنمى خاست و اوجها را به آن نمى نماياند و به آن توان پرواز نمى بخشيد و آفتها و آسيبها را از ساحت آن دور نمى كرد, هيچ گاه نمى توانست اين همه اوج بگيرد و عرصه هاى نو را در دانش و صنعت بپيمايد. كمال و درخشش عقل, بستگى تام و تمام به آبشخورها و چشمه هايى دارد كه وحى در مسير آن قرار دارد و گرنه نمى توانست رخت از برهوت بيرون بشكند. از آن سوى, خدا عقل را آفريد, تا حصارها را بكشند, حصارهايى كه وحى را از دامن گسترى و پرتوافشانى باز مى دارند. وحى در حصارهاى جهل, بى دانشى و خرافه از شكوفايى باز مى ماند, نمى تواند ببالد و بشكفد و قلعه سينه ها را فتح كند.
پس پيوند عقل و وحى, مهم ترين رسالتى بود كه پيامبر بر عهده داشت. آن حضرت بايد راه هايى را كه به پيوند اين دو ركن هدايت مى انجاميد و بشر را از باتلاقها و دره هاى هول انگيز گمراهى مى رهانيد, فرا روى بشر مى گذارد, تا هيچ گاه گرفتار شيطان و ديو و دَد و رهزنان فكر و انديشه نگردد و هميشه و همه گاه شيطان فرياد زنان از ساحت زمين بگريزد. شيطان وقتى مى گريزد و خيمه و خرگاه خود را برمى چيند كه عقل و وحى به هم بپيوندند.
على(ع) در نهج البلاغه مى فرمايد:
(ولقد سَمِعتُ رنَّة الشيطان حين نزول وحى عليه, صلى الله عليه وآله)20
من هنگامى كه وحى بر او فرود آمد, آواى شيطان را شنيدم.
ييعنى در آن, آنِ مبارك كه وحى با عقل نبى پيوند خورد, وحى, به آبشار عقل در پيوست, خداوند عقل زمينيان را شايسته ديد كه از اين پيوند وحى با عقل كل, بهره برند, دل خود را در كنار بركه آن آبادان سازند, شهر و ديار خود را با نور آن غرق در روشنايى كنند, سياهيها, تاريكيها و ديجوريها را از ساحَت روح و روان خود بزدايند و زورق عقل خود را در دو درياى به هم پيوسته, به حركت درآورند, تا به سرچشمه خورشيد برسند و به راهنمايى دو روشنايى از پيروى شيطان سر باز زنند, شيطان عرصه را بر خود تنگ بيند و ناله كنان, دور شود.

محتبى احمدى

پى نوشتها:

1. نهج البلاغه, ترجمه سيد جعفر شهيدى, خطبه220, انتشارات آموزش انقلاب اسلامى.
2. اصول كافى, كلينى, ترجمه كمره اى, ج5/493.
3. نهج البلاغه, خطبه108.
4. همان.
5. سوره قلم, آيه هاى 1ـ 6.
6. سوره مائده, آيه هاى 15ـ16.
7. سوره علق, آيه هاى3ـ 5.
8. آشنايى با قرآن, شهيد مرتضى مطهرى, ج8/433ـ444, صدرا.
9. همان/444ـ 445.
10. پرتوى از قرآن, سيد محمود طالقانى, ج4ـ3/181ـ182, شركت سهامى انتشار, تهران.
11. اصول كافى, كلينى, ج1/403.
12. تاريخ قرآن, دكتر محمود راميار/240ـ241.
13. همان/241.
14. انسان كامل, شهيد مطهرى/178ـ179, صدرا.
15. همان/179; محجةالبيضاء, فيض كاشانى, ج2/125.
16. همان/179; جامع السعادات
17. اصول كافى, كتاب عقل و جهل, ح10.
18. انسان كامل/154.
19. خاتميت, شهيد مطهرى/32ـ34, صدرا.
20. نهج البلاغه, خطبه192.

نام کتاب : نشریه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 123  صفحه : 1
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست