سال اول، شماره اول، زمستان 1388، ص 123 ـ 144
قربانعلي رضواني*
چكيده
ماركسيسم ساختاري آلتوسر در واكنش به دو تفسير از ماركس، و بازخواني او بسط يافته است. آلتوسر نخست در برابر رهيافت ماركسيسم ارتدكس ايستاد و از آن انتقاد كرد؛ دومين رهيافت مورد انتقاد آلتوسر، ماركسيسم هگلي و حلقة فرانكفورت است. او تلاش كرد نظرية ماركسيستي را هم از جبرگرايي اقتصادي و هم از رهيافت انسانگرايانة لوكاچ و حلقة فرانكفورت برحذر دارد. تلاشهاي آلتوسر براي فرار از تقليلگرايي نظرية ماركسيستي، تا حدودي موفقيتآميز بود؛ اما چرخش آلتوسر بيشتر درونپاردايمي بود و از نظر ماهوي نظرية ماركسيستي را از محدوديتهاي بنيادي در عرصههاي هستيشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي و روششناسي نجات نداده است. در اين نوشتار، برآنيم تا نظريه و بنيادهاي نظري نظرية اجتماعي آلتوسر را ارزيابي كنيم و كجتابيهاي اساسي آن را برملا سازيم.
كليد واژهها: لويي آلتوسر، نظريه، بنيادهاي نظري، ماركسيسم، ماركسيسم ساختاري، ماركسيسم ارتدكس.
pagebreakpagebreakمقدمه
ماركسيسم يك جهتگيري فلسفي، جامعهشناختي و سياسي است كه تأثير زيادي بر جريانهاي فكري و سياسي در جهان گذاشته است. اين جهتگيري فكري و سياسي، با محوريت انديشة ماركس هنوز يك جريان فكري بسيار تأثيرگذار است. ماركس آثار زيادي از خود بر جاي گذاشته كه موجب برداشتها و تفسيرهاي متفاوتي شده است. منشأ اين برداشتهاي متفاوت، تا حدود زيادي آثار خود ماركس است؛ زيرا او در طول حياتش يك موضع فكري ثابت نداشته است. نخستين برداشت كه به جبرگرايان اقتصادي و ماركسيسم ارتدكس مشهور است، اقتصاد را تعيينكننده و زيربناي ساير روساختها ميدانند. رگههاي از اين برداشت را ميتوان در آثار متأخر ماركس يافت. در برابر اين برداشت، واكنشهاي زيادي شكل گرفت. يكي از اين واكنشهاي جدي مربوط به لوكاچ، گرامشي و مكتب فرانكفورت است. آثار اولية ماركس، به ويژه دستنوشتههاي سياسي ـ اقتصادي او، در اين طيف قرار ميگيرند. رهيافت ديگري كه بسيار مهم است و در مقابل دو رهيافت مزبور قرار دارد، ماركسيسم ساختاري لويي آلتوسر است كه هم بر تفسير هگلي از ماركس انتقاد داشت و هم از ماركسيسم ارتدكس ناخرسند بود. لويي آلتوسر رهيافت بسيار متفاوتي را از خوانش مجدد سرمايه به دست داده است. در اين نوشتار تلاش ميشود ابعاد و محورهاي مختلف انديشه آلتوسر بررسي شود. اين موضوع در سه بخش 1. زندگي و ريشههاي فكري؛ 2. مباني نظري انديشه 3. نظرية جامعهشناسي دنبال ميشود.
زندگي و ريشههاي فكري
1. زندگي
آلتوسر در الجزاير متولد شد و بعدها (در 1930) با والدين خود به فرانسه رفت. او كاتوليكي متعصب بود كه يك جنبش دانشجويي مسيحي را پايهگذاري، و فعاليتهاي ديني پيشه كرد. در سپتامبر 1939 در آزمون ورودي مدرسة معتبر اكول نرمال سوپريور در پاريس پذيرفته شد؛ آموزشگاهي كه در آن استادان بزرگي تدريس ميكردند. موقعيت آموزش او شايستة يك متفكر مهم فرانسوي است؛ زيرا تحصيلاتش را در مؤسسات دانشگاهي معتبر پاريس و با كسب تعاليم وسيع فلسفي كه زمينة معلومات او را تشكيل ميدادند به پايان رساند. آلتوسر در بيشتر عمر خود از چهرههاي برجستة روشنفكري حزب كمونيست فرانسه و نيز يكي از شخصيتهاي دانشگاهي سرشناس پاريس بود. تأثير افكار او در آخرين سالهاي دهة 1960 كه دانشجويان تندرو و اتحاديههاي كارگري فعال فرانسه در كانون فعاليتهاي سياستي آن كشور بودند، به اوج رسيد. آلتوسر با وجود هوش سرشار خود، نه تنها مستعد ابتلا به افسردگي بود، بلكه از نظر ذهني وضع بيثباتي داشت. او در سال 1980 همسر خود را كشت و به زندان فرستاده شد. يادداشتهاي روزانهاش فاش ميكند كه اعتماد به نفس ضعيفي داشت و نگران بود ناگهان «فاش شود» كه آثار او پوچ است و به منزلة يك روشنفكر «تقلبي» مطرح شود.
2. ريشههاي فكري
الف) هگل و ماركس
يكي از مفاهيم محوري مورد تأكيد هگل، دياليكتيك بود. در فلسفة ذهن هگل، تاريخ تفكر از طريق تكوين پيوستة يك مفهوم و تبديل آن به ضد خود، و سپس تبديل آن به شكلي والاتر كه اين دو متضاد را وحدت ميبخشد، پيش ميرود. دياليكتيك، نظري است كه ميگويد جهان نه از ساختارهاي ايستا، بلكه از فراگردها، روابط، پوياييها و كشمكشها ساخته شده است. از نظر ماركس، هگل با اين درك از ديالكتيك، قوانين جديدي براي پيشرفت تاريخي كشف كرد؛ اما به اشتباه اين قوانين را بر تاريخ تفكر اعمال كرد. به زعم ماركس، آنچه به شيوة ديالكتيك پيشرفت ميكند، جامعه است. هگل در رأس ايدئاليسم قرار دارد؛ در حالي كه برخلاف او، فوئر باخ (1872- 1804) يك ماترياليست است. لودويك فويرباخ پل مهمي ميان هگل و ماركس بود. ماركس دو عنصر مهم اين دو انديشمند را دياليكتيك هگل و مادي انديشي فويرباخ كه خود آنها مهمترين عناصر فكريشان تلقي كردهاند، اقتباس كرد و در جهتگيري خاص خود كه همان ماترياليسم دياليكتيكي است، ادغام كرد. به باور هگل تاريخ به صورت ديالكتيكي پيش ميرود و بر بنيان ايدهها استوار است. برخلاف هگل، از ديد ماركس بنيان تاريخ ايدهها نيست، بلكه تاريخ مادي جامعة بشري است.
ماركس در طول حياتش آثار گوناگوني را پديد آورد. از انگلس به بعد، ماركسيستها همواره آن بخشهايي از آثار ماركس را تفسير كردهاند كه وجه ذهني و اومانيستي بيشتري دارد تا نشان دهند ماركسيسم يك نظام فكري است كه تفكر ديالكتيكي را كه نخستينبار هگل صورتبندي كرد، به كار ميگيرد. آلتوسر اين تفسير را نقد ميكند؛ به نظر او ماركس يك گسست معرفتشناختي را در دورة حياتش تجربه كرده است. از نظر آلتوسر، نوشتههاي اوليه ماركس اومانيستي و ذهنيتگرايانه بودهاند و او در آن ايام هنوز تحت تأثير ايدة ايدئاليسم هگلي بود. به اعتقاد او، ماركس در آثار متأخرتر خود مانند سرمايه از رويكرد عيني و علمي حمايت كرده است. به باور آلتوسر، بينش متأخرتر و ماديتگرايانهتر ماركس، بينش برتر است. برداشتن اين گام، رابطة آلتوسر با دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي ماركس([1848] a 1978) و امكان مراجعه به آن را قطع كرد.
ب. زبان شناسي
زمينة مهم ديگري كه آلتوسر از آن بهرة فراوان برده، زبانشناسي است. ساختگرايي در فرانسه عمدتاً با ساخت انديشه و زبان سروكار دارد؛ بر خلاف مكتب اصالت ساخت در سنت آمريكايي كه بيشتر ناظر بر روابط اجتماعي است. در ساختارگرايي آمريكايي، دانشمندان به شيوهاي تجربي توجه خود را بر رفتار و روابط افراد متمركز ميكنند تا از آن طريق به ساخت جامعه برسند؛ در حالي كه ساختارگرايي فرانسوي، به دنبال كشف ساختها از روي زبان و انديشه است. بر اساس ديدگاه ساختاري سوسور (1857- 1913) در زبانشناسي زبان نظام كلي يا ساختار يك زبان است (واژهها، دستور زبان، قواعد، توافقها و معاني). فرض محوري در انديشة سوسور اين است كه زبان به عنوان نظام ـ تقريباً مانند فرهنگ به عنوان نظام ـ تنها از طريق واژههاي رابطهاي قابل درك و مطالعه هستند؛ يعني معاني منتقلشده توسط زبان از تفاوت بين واحدهاي زبان در بافت و ساختار زبان تعيين و ناشي ميشوند.
كلود لويي ـ اشتراوس، مردمشناس برجسته، زبانشناسي ساختاري را به صورت برنامة پژوهشي علوم اجتماعي درآورد. او سعي داشت از زبانشناسي ساختاري براي انديشة اجتماعي الگوبرداري كند؛ زيرا زبان را الگوي تمامي پديدههاي اجتماعي ميدانست. بر اين اساس، ميتوان گفت:
پديدههاي انسانشناختي از قبيل اسطورهها، نظام خويشاوندي، شعائر ديني و نظاير آن را به همان شيوة ميتوان شناخت كه سوسور پديدههاي زباني را درك كرده بود؛ يعني به منزلة نظامي از واحدهايي كه اهميت هر واحد نتيجة رابطة آن با واحدهاي ديگر در اين نظام است. آلتوسر نشان داد كه اگر ماركسيسم را درست بشناسيم، پي ميبريم كه جامعه نظامي از روابط است؛ نظامي كه هر عنصرش را تنها در ارتباط با ديگر عناصر آن نظام ميتوان درك كرد.
بنيانهاي نظري
هر نظريه داراي مباني هستيشناختي، معرفتشناختي، انسانشناختي و روششناختي خاصي است؛ چه نظريهپرداز به اين مباني نظري ملتزم باشد و چه نباشد. از اينرو، براي درك ابعاد گوناگون يك نظريه و نيز براي ارزيابي آن، درك بنيادهاي نظري آن اجتنابناپذير است.
هستيشناسي
نظرية اجتماعي بايد موضع خود را دربارة دوتاييهاي رايج در علوم اجتماعي (اصالت فرد يا اصالت جمع) روشن كند. هرچند امروزه نظريهپردازان جديد تلاش ميكنند تلفيقي بين «اصالت جمع و اصالت فرد» را در نظرية اجتماعي خود بپرورانند. با اين همه، در بين نظريهپردازان جديد نيز كساني هستند كه به يكي از اين دو طيف تعلق دارند. نخستين تلاش در زمينة تلفيق بين ساختار اجتماعي و كنش يا عامليت و ساختار، به پارسونز تعلق دارد كه بعد از يك دورۀ تسلط، رو به افول گذاشت. جالبترين كار انجام شده كه در اين زمينه، مربوط به آنتوني گيدنز و پير بورديو است. امروزه دوتاييهاي كلاسيك تا حدودي از رونق افتاده است؛ اما با اين همه، افرادي مانند يان كرايب مخالف چنين تلاشي در راه تلفيق بين اين دوتاييهاست. او معتقد است بسياري از نظريهپردازان مدرن ـ تازهترين آنتوني گيدنز و در اواسط اين سده تالكوت پازسونز ـ سعي ميكنند آنها را با يكديگر جمع كنند و تصور نميكنم اين انجامپذير باشد؛ زيرا هر يك به جنبههاي واقعي و متفاوت جهان اشاره ميكنند و نبايد آنها را از نظر دور داشت.
بر اساس تقسيمبندي كلاسيك، آلتوسر از جمله كساني است كه به اصالت جامعه
قائل است. از نظر آلتوسر، ساختارها داراي عمق هستيشناختي است. برخلاف
جبرگرايان اقتصادي و ساختگرايان متصلب كه ساخت جامعه را مادي، سخت و مشاهدهپذير ميدانند، آلتوسر معتقد است ساختارهاي واقعي مشاهدهناپذير، نرم و نامرئي است. البته
اينكه او ساختارهاي اجتماعي را داراي عمق هستيشناختي و وجود نرم ميداند، او را از
جرگة ماترياليستها دور نميسازد؛ زيرا وجود مشاهدهناپذير و نرم از نظر او مساوي با
وجود غيرمادي نيست. او معتقد است ساختارها پنهان، ولي مسلط بر جامعة
سرمايهداري است. اين سخن بيشتر به شيوة مطالعه اين ساختارها برميگردد؛ زيرا با
روش رايج پوزيتويستي، ساختارهاي پنهان جامعة سرمايهداري قابل درك و مطالعه نيست. اين نظريه مدعي است تجربهاي كه ما از خلق كنشهاي خود داريم، به تعبيري غلط يا «ايدئولوژيك» است؛ آنچه واقعاً اتفاق ميافتد اين است كه ساختارهاي زيربنايي اجتماعي، كنشهاي ما را تعيين ميكنند. افراد و كنشگران، عروسكهاي خيمهشببازي بيش نيستند؛ ساختارها رشتهنخهاي نامرئي است كه عروسكها را به حركت در ميآورد؛ اما خود نخنامريي است. از اينروي، در انديشة آلتوسر، فرد جايگاهي ندارد و تحت الزام جامعه است؛ بنابراين، اصالت ندارد. آنچه واقعاً از نظر آلتوسر اصالت دارد، جامعه و ساختارهاي اجتماعي است كه بر افراد و كنشهاي او مسلط است. بر اين اساس، آلتوسر اصالت جمعي است؛ نقش فرد در اين حد است كه جايگاههايي را در ساختارهاي اجتماعي پر ميكند.
از نظر آلتوسر، برخلاف اينكه ساختارهاي اجتماعي داراي عمق هستيشناختي و وجود نرم است، ايدئولوژيها داراي وجود مادي است. ايدئولوژي يك نيروي مادي در جوامع است و افراد را تحت انقياد خود درميآورد و استيضاح ميكند. آلتوسر معتقد است:
ايدئولوژي كه موجوديت مادي دارد، صرفاً به عنوان مجموعة خيالي از عقايد در ذهن مردم وجود دارد. بنابراين، مقايسه پايههاي مادي جامعه و قدرت طبقاتي و از خود بيگانگي منتج از آن، كمتر واقعي است. رابطة خيالي كه آلتوسر به آن اشاره ميكند، يك رابطة مادي است. ايدئولوژي به عقايد معتقد نيست يا مسئلهاي نيست كه به شرايط ذهني يا هوشياري مربوط باشد، بلكه اعمالي واقعي است كه گروهها و مؤسسات به انجام ميرسانند.
اگر رفتارها و كردارها را ناشي از برخي باورها بدانيم، بر اساس نظر آلتوسر«ايدئولوژي» نه آن باورها، بلكه اعمال، كردارها و مؤسساتي است كه افراد در آن جامعهپذير ميشوند.
انسانشناسي
بر اساس نظر ماركس، انسان موجود طبيعي و جزئي از طبيعت است و خود بسنده نيست. انسان نيازهايي دارد كه از طريق كار در طبيعت و تغيير آن برطرف ميشود. ماركس اين واقعيت را كه انسانها سرشت خود را از طريق كار ميسازند، ويژگي منحصربهفرد آدمي ميدانست. يعني بايد ذهنيت بشر و فرهنگ او را دربارة حيات توليد مادي آن بفهميم. نوع بشر، خود را از طريق اعمال خود خلق ميكند؛ سرشت بشر در دستان خود اوست. كانون انديشة ماركس، «كار» و «توليد» است. ذات انسان تنها در ساية «كار» تحقق مييابد. ماركس قصد دارد منشأ همة ساختار جوامع انساني، سرشت نهادي، اشكال هنر و فرهنگ، ايدهها و ارزشها را به خصايص قواي توليدياي كه آدميان دارند ارجاع دهد و قابل فهم كند. با اين همه، ماركس معتقد است ذات انسان تنها در ساية كار آگاهانه تحقق مييابد. اين زاويهاي است كه ماركس از طريق آن وارد مفهوم «بيگانگي» ميشود. انسان چيزهايي را كه خود ساخته است به گونهاي تلقي ميكند كه خارج از اوست و بر او تسلط دارد. «يك مضمون برجسته كه ماركس بر آن تأكيد ميكند «بيگانگي» آفريدههاي انساني است؛ آن هنگام كه تبديل به نيروهاي خصمانهاي ميشوند كه بر آفريدههاي انساني خود غالب ميآيند يا آنان را بردة خود ميسازند». انسانها تصور ميكنند فرآوردههاي انساني مانند «كالا»، نه محصول فعاليتهاي آنها، بلكه آفريدة نيروهاي خارج از آنهاست.
در نهايت، ماركس به رهايي اميد دارد و تحقق آن را در خودآگاهي طبقه كارگر جستوجو ميكند. اگر انسان به خودآگاهي طبقاتي برسد، در آن صورت ميتواند بر تمام فرايند كار مسلط شود و از اين خيالات واهي رهايي يابد. اين يك نگرش اومانيستي است كه ماركس بر اساس آن، نويد رهايي را سر ميدهد؛ اما آلتوسر چنين نظري از ماركس را قبول ندارد. «او يك تز ضد اومانيستي را در برابر تز اومانيستي لويس [و ماركس اوليه] قرار داد. آلتوسر مثالي از تز اومانيستي لوييس ميآورد: «انسان است كه تاريخ را ميسازد.» به زعم آلتوسر، نتيجة چنين تزي اين است كه به كارگران اين توهم را ميدهد كه به عنوان انسان قدرت انجام هركاري را دارند؛ حال آنكه در واقعيت، كنترل آنان در دست بورژوازي است».
يكي از مهمترين آموزههاي آلتوسر، انسانشناسي اوست. «از نظر آلتوسر، مشكل تفاسير انسانگرايانه از كارهاي ماركس آن بود كه اين تفاسير به طور ضمني مهمترين موفقيت نظري ماركس، يعني استقرار و تثبيت درك علمي از روندهاي تاريخي را ناديده گرفته بود». تفسير آلتوسر از ماركس، در مقابل فيلسوفان شخصيتگرا نظير امانوئل مونيه و استاد پيشين آلتوسر ژان لاكروا، فيلسوف اگزيستانسياليست ژان ـ پل سارتر و مورس مرلو ـ پونتي پديدارشناس قرار ميگيرد كه ميكوشيدند ماركسيسم را به نفع خود مصادره كنند و نشان دهند كه ماركس مثل آنها ميانديشيد و بيشتر در فكر بهبود و كيفيت زندگي انسان است. به باور اين فيلسوفان، ماركسيسم يك نظام فكري است كه به دنبال آزاد كردن انسانها از تحت انقياد وضعيت غيرانساني در نظام سرمايهداري و فراهم آوردن جامعهاي است كه در آن انسانها بتوانند زندگي انساني شايستهاي داشته باشند. آلتوسر مخالف اين تفسير است. او نشان ميدهد اين نوع اومانيسم، شكل فريبندهاي از ايدئولوژي سرمايهداري است.
در واقع، آلتوسر براي مقابله با دو قضيه تكوين يافت كه بر چسپ «ارادهگرايي» و «اقتصادگرايي» را بر خود دارند. ارادهگرايي با اين فرض كار ميكند كه در وقوع رويدادها مردم تعيينكنندهاند، نه سازمان اقتصادي. در حاليكه ماركسيسم ساختاري تفسيري از ماركس ارائه ميدهد كه در آن كنشگران انساني صرفاً جايگاهي را در اين ساختار پر ميكنند. به تعبير ديگر، انسانها تحت الزام ساختارها هستند و از خود ارادة آزاد ندارند.
انسانگرايي در حكم دركي فلسفي از تاريخ، به عنوان روندي كه حاصل آن پيشرفت و تحول كامل نوع انسان است، مطرح ميشود. در اين درك، خود انسان عاملي است كه پيشرفت و تحول خود را محقق ميسازد؛ يعني تاريخ در حكم خود پروراني انسان است. ديدگاههاي فلسفي بسيار دربارة «پيشرفت» انسان، در اين شكل و صورت تفسيري قرار ميگيرند. همانگونه كه ديديم، فلسفههاي فويرباخ و ماركس جوان نيز در اين زمره قرار ميگيرد. چنانكه آلتوسر اشاره ميكند، انسانگرايي در اين مفهوم و معناي خود، و تاريخگرايي جنبههاي متفاوت يك پرسمان واحد را تشكيل ميدهند. از اينرو، آلتوسر آشكارا در تقابل با انسانگرايي به اين مفهوم قرار ميگيرد.
انسان در انديشة آلتوسر به قول يانكرايب به عروسكهاي خيمهشببازي ميماند كه نخهاي نامرئي، ساختارهاي اجتماعي او را به حركت درميآورد. بر اساس اين برداشت، تاريخ فرآيند بيفاعلي است كه در آن ساختارهاي اجتماعي بر عاملان انساني غلبه دارد. افراد در قالب ايدئولوژي فرديت يافته، و خود اوست كه هويتهاي اجتماعي را شكل داده و در دستگاههاي دولتي ايدئولوژيك(مانند خانواده، مدارس)، از طريق سازوكار استيضاح ماديت يافتهاند. از نظر آلتوسر، انسانها هيچ ارادة مستقل از ساختارها ندارند. اگر در جامعه تغييري رخ دهد، نه تحت ارادة انسان و مقاصد مردم است و نه در چيزهاي منفرد (عناصر ساختار)، بلكه ناشي از مناسبات بين ساختارهايي اجتماعي است: مناسبات بين ساختارهايي كه از عناصر مختلف تشكيل شدهاند و روابط مختلفي دارند. از اينرو، به نظر آلتوسر تنها چيزي كه موجوديت مستقل و تأثيرگذار دارد، ساختارهاي اجتماعي مسلط در جامعه است.
معرفتشناسي
شايد به سادگي نتوان مباني معرفتشناختي انديشة آلتوسر را به دست آورد؛ اما ميتوان براي دستيابي به نظرية معرفتشناختي او تلاش كرد. شايد بتوان گفت ساختارگرايان به طور عموم و البته آلتوسر به طور خاص در طبقهبندي «نظرية انسجام» در معرفتشناسي قابل پيگيري باشد. برخي از ساختارگرايان در پارادايم معرفتشناختي پوزيتويستي قرار ميگيرند. با دلايل منطقي ميتوان اگوست كنت را پيشگام اصلي سنت ساختارگرايي به شمار آورد. در اينكه او يك پوزيتويست پيشتاز و حتي بنيانگذار آن در حوزة علوم اجتماعي است نيز نميتوان ترديد كرد. اين امر در مورد دوركيم نيز صادق است. با اين همه، نميتوان به صرف تعلق كنت و دوركيم به پارادايم معرفتشناختي پوزيتويستي، آنها را انسجامگرا ندانست. آلتوسر هيچ ارتباطي به پوزيتويسم ندارد، اما يك انسجامگراي معرفتشناختي است. پارسونز نيز يك انسجامگراست؛ اما تفاوت او با آلتوسر اين است كه پارسونز انسجام را بيشتر در نظامهاي كلي كنش و خردهنظامهاي گوناگون ميداند كه به همديگر سرويس ميدهند و براي حفظ همديگر كار ميكنند و به تبع آن، انديشهها و نظريهها نيز بايد انسجام منطقي داشته باشد. به تعبير ديگر، انسجام يك نظريه بايد از طريق بسط قضاياي آزمونپذير تأييد شود. اما آلتوسر معتقد است هر نظرية علمي، «موضوعهاي نظري» خاص خود را خلق ميكند. مشكل اين رهيافت آن است كه هر نظريهاي دنياي نظري خاص خود را خلق ميكند؛ ما نميتوانيم «دنياي واقعي» را خارج از نظرية پيدا كنيم و نظرية خود را با آن محك بزنيم. تقريباً بيشتر نظريهپردازان اجتماعي انسجام منطقي را از شروط اعتبار يك نظرية علمي ميدانند. آلتوسر دربارة اعتبار يك نظريه سخناني دارد كه ميتوان از آن رهيافت معرفتشناختي او را به دست آورد. يان كرايب در اين باره ميگويد:
يكي از معيارهايي كه آلتوسر به دست ميدهد، به عبارت خودش «ترتيب تبيينكنندگي» مفاهيم مندرج در نظريه است. شايد خواننده به درستي اين مفهوم را مبهم بيابد؛ تا آنجا كه من ميتوانم بفهمم، منظور او آن است كه هرچه مفاهيم يك نظريه ارتباطي «منطقيتر» و «عقلانيتر» با يكديگر داشته باشند، و هرچه وابستگي آنها به يكديگر بيشتر باشد و بتوان با ترتيب خاص يكي را از ديگري به دست آورد، آن نظريه علميتر است.
بر اين اساس، نظريه يك چارچوب مفهومي يا مجموعهاي از مفاهيم مرتبط و منسجمي است كه «واقعيتهاي پنهان» در ساختارهاي مسلط بر جامعه سرمايهداري را افشا ميكند. آلتوسر به تحقيق نظري بيشتر اهميت ميدهد، تا تحقيق عملي و تجربي. او برخلاف پوزيتويستها كه باور داشتند تنها راه معتبر كسب دانش شيوۀ اثباتي است، معتقد است كه حتي با بيشترين تحقيق تجربي هم نميتوان ساختارهاي اجتماعي را آشكار ساخت. تنها روشي كه فهم و درك اين ساختارها را ميسر ميگرداند، روش تحليلي و نظري است؛ زيرا ساختارهاي جامعه از نظر آلتوسر داراي عمق هستيشناختي، نامرئي و مشاهدهناپذير است. بنابراين، در دام ابزارهاي تجربي و مشاهده قرار نميگيرد.
معيار مهم ديگري كه آلتوسر براي اعتبار يك نظريه ارائه ميكند، « بازبودن» نظريه
يا مجموعه مفاهيم مرتبط با نظريه از نظر پرسشآفريني است. اگر يك نظريه مجموعهاي
از مفاهيمي است كه به ما كمك ميكند تا جهان را درك كنيم، به گونهاي عمل ميكند كه
به ما امكان ميدهد بر حسب اين مفاهيم به طرح پرسشها و فرضيههايي دربارة
جهان بپردازيم. با اين فرض، اگر نظريه به گونهاي باشد كه پاسخها را از قبل تعيينشده و بديهي فرض كند، اين نظريه آن خصلت «باز بودن» را ندارد. نظريه بايد به طوري باشد كه ما را به چشماندازهاي جديدتر رهنمون سازد و از دور زدن به اطراف خود مانع شود. به نظر آلتوسر، پرسشآفريني بسته (غيرعلمي يا ايدئولوژيك) نيز پرسشهايي طرح ميكند؛ اما پاسخها را بديهي فرض ميكند.
روششناسي
بيشتر نظريهپردازان محافظهكار سخت تحت تأثير فلسفة ايمانوئل كانت بودند. اين يكي از عواملي بود كه آنها را به تفكر تكخطي و علت و معلولي كشانده بودند؛ بدين معنا كه آنها به اين برهان گرايش داشتند كه تغيير در «الف» (براي مثال، تغيير در افكار در دورة روشنانديشي) موجب تغيير در «ب» (مانند دگرگونيهاي سياسي در فرانسه) ميشود؛ امّا ماركس بسيار تحت تأثير هگل بود كه بيشتر برحسب منطق دياليكتيكي فكر ميكرد تا رابطة علت و معلولي.
آلتوسر تأويل سنتي از رابطة ماركس- هگل به عنوان «واژگوني» ماترياليستي يك ساخت ايدئاليستي را مورد انتقاد قرار داد. به نظر او، چنين عملكردي حافظ خصلت هماره غايتنگرانة ديالكتيك هگلي بود. اين نكته براي مثال، در مورد اقتصادباوري صدق ميكرد كه به موجب آن، تضاد ميان نيروها و روابط توليد علت مؤثر و فراتاريخي يك تكامل تكخطي دانسته ميشد. در عوض، آلتوسر به چندعلتي بودن هر تضادي قائل بود. هر تضاد فعال در هر جامعة، اگرچه به شكل پايگاني در يك نظم معين (و هرچند متغير) سازمان يافته باشد، ذاتاً توسط ديگر تضادهايي شكل ميگيرد كه «شرايط وجود» آن را مهيا كردهاند. هر تضادي به طرزي گريزناپذير واقعي و مؤثر، و همزمان تعيينكننده و تعيينشونده، است.
يكي از موضعگيريهاي جدي آلتوسر در نقد ماركسيسم خام، مسئلة نگاه تكخطي به علّيت ساختاري است. فرقهاي مهم آلتوسر و ساختارگرايان ارتدكستر، آن است كه او در برابر «قواعد دگرگوني» با نوعي فكر عليت كار ميكند؛ اما تأكيد او در «عليت»، بر اهميت مناسبات ميان ساختارهاست؛ زيرا از ديدگاه آلتوسر اين علّيت نه در چيزهاي منفرد (يا عناصر ساختار) وجود دارند و نه در مقاصد مردم، بلكه در مناسبات ميان ساختارها حضور دارند. از نظر ماركسيستها، ساختار خام فكر عليت ساختاري، نوعي فكر از پيشفرض شده است، زيرا ماركسيستها همواره گرايش به آن داشتهاند كه اقتصاد را مقولهاي تلقي كنند كه نوع نفوذ علّي خطي و ساده بر همه چيزهاي ديگر اعمال ميكند.
آلتوسر به دوسويه بودن فرايند علِّي قائل است. منظور او از عليت ساختاري اين است كه مجموعة شالودهاي از مناسبات اجتماعي يا نوع ساختار شالودهاي را ميتوان علت پاره يا مجموعه روابط ظاهري دانست. كثرتگرايي روششناختي وبر بسيار متفاوت از چيزي است كه آلتوسر ميگويد. بر اساس روش رايج در علوم اجتماعي، تعدادي از متغيرهاي مستقل بر روي يك متغير وابسته تأثير ميگذارد؛ اما آلتوسر تكثر عليت ساختاري را به صورت مناسباتي از روابط بين ساختارها ميدانست. اين مناسبات از يك سو ميان عاملان و ساختارها با يكديگر نيست، بلكه ميان خود ساختارهاست و از سوي ديگر، نكتهاي كه آلتوسر بر آن تأكيد دارد اين است كه بايد به جوامع از نظر مناسبات بين ساختارها نگريست نه يك جوهر و روش بيان آن»؛ به اين معنا كه او تعيينكنندگي يك جوهر را كه در بيان ماركسيسم ارتدكس، اقتصاد جوهري است كه تمام موقعيتهاي اجتماعي ديگر را به وجود ميآورد، قبول ندارد. آلتوسر هم تقليلگرايي روششناختي ماركسيسم ارتدكس، و هم تكثرگرايي روششناختي به سبك وبر را قبول ندارد.
آلتوسر با رد «منطق ترتيبي» ماركسيسم ارتدكس، منطق جديدي را از نظر روششناسي ارائه كرد كه به آن منطق تحليلي گفته ميشود. بر اساس اين منطق، كه از ساختارگرايي زبانشناسي و تحليل گفتمان مايه ميگيرد، آنچه براي مطالعة علمي ساختارها مهم ميباشد اين است كه درك اين ساختارها تحليلي، و تابع استخراج پيشفرضهاي معناشناختي است كه در آن نهفته است. از اينرو، درك و افشاي معنايي واقعي و پنهان در ساختارها از طريق روشهاي تكخطي علّي معلولي به دست نميآيد. يك نتيجة مهم از ساختارگرايي زباني فرانسوي و اعمال آن بر ساختار اجتماعي آن است كه كنشگران انساني به خودي خود اهميت و معنايي ندارند؛ بلكه جايگاه آنهاست كه معنا و مفهوم آنها را متعين ميكند؛ همانگونه كه معناي لفظ در ساختار جمله نهفته است و يك معناي متفاوتي است. بنابراين، معنا عبارت است از نقش واژه در يك ساختار زباني.
نظرية جامعهشناختي
مهمترين تحول آلتوسر در نظرية ماركسيستي، ارتقاي سطح تحليل نظرية ماركسيستي بود. او با گنجاندن ايدئولوژي و سياست در نظرية خود، سطح تحليل نظريه ماركسيستي را از تنگناهاي نگاه ارتدكسي و تكخطي رهايي بخشيد. او معتقد است بيشتر ماركسيستها كار ماركس را به درستي فهم و تفسير نكردهاند و ميخواست با آنچه كه به باور او «درست» خواني آثار ماركس است، اين مسئله را حل كند. او آثار متأخر ماركس را به دقت خواند و مدعي شد كه از آنها بنيان يك مدل ساختاري از جامعه را استخراج كرده كه به فرهنگ و سياست نقشي مستقل ميدهد. آلتوسر معتقد بود ماركس يك «گسست معرفت» را در دورة حياتش تجربه كرده است. از نظر آلتوسر، نوشتههاي اولية ماركس اومانيستي و ذهنيتگرايانه بودهاند. او معتقد بود ماركس در آثار متأخرتر خود مانند سرمايه از رويكرد عيني و علمي حمايت كرده است. آلتوسر همانگونه كه با تفسيرهاي ذهنگرايانه و هگلي ماركسيسم ميانه خوبي ندارد، از رهيافت ارتدكسي نيز ناخوشنود است. هدف او در سادهترين شكل، تثبيت ماركسيسم به منزلة يك علم و رها ساختن آن از جبرگرايي اقتصادي است.
آلتوسر و مسئله زيربنا و روبنا
غالباً باور بر اين است كه درونماية اصلي ماترياليسم تاريخي ماركس اين است كه روابط توليد زيربنا، و سياست و حقوق روبنا به شمار ميرود. «زيربنا از نيروها و روابط توليد تشكيل شده است. در حالي كه نهادهاي حقوقي و سياسي، و همچنين طرز فكرها، ايدئولوژيها، فلسفهها، همه جزو روبنا هستند». ماركس خود در ديباچهاي بر نقد اقتصاد سياسي استدلال كرد كه:
انسانها در فرآيند توليد اجتماعي زيست خود ضرورتاً در درون روابطي وارد ميشوند كه مستقل از ارادة آنهاست؛ يعني روابط توليد كه متناسب با مرحلة خاصي در فرآيند تكامل نيروهاي توليد مادي است. مجموعة اين روابط، ساخت اقتصادي جامعه، يعني بنيان واقعي را تشكيل ميدهد كه بر اساس آنها روبناي حقوقي و سياسي پديد ميآيد و اشكال خاصي از آگاهي اجتماعي با آن تطابق دارد.
ماركسيسم ارتدكس بر اساس الگوي پايه ـ روساخت تدوين يافته است. آنها اقتصاد سياسي را تعيينكنندة ساير بخشهاي جامعه ـ سياست، دين، نظامهاي فكري و غيره ـ ميدانند. به باور آلتوسر، اقتصادگرايي مشكلي است كه بايد در نظريه ماركسيسم از بين برود. مشكل ماركسيسم ارتدكس اين است كه نقش ايدئولوژي و سياست را از تحليلهاي اجتماعي به كلي زدوده است. از نظر آنها ايدئولوژي و سياست فقط بازتاب شرايط اقتصادي است و هيچ تأثيري بر مناسبات حيات اجتماعي ندارد. آلتوسر اين نوع برداشت و تحليل از مناسبات اجتماعي را نپذيرفت. او در نظرية خود، براي روبناهاي سياست و ايدئولوژي نقش نسبتاًٌ مستقل قائل شد. به نظر او، اقتصادگرايي نوعي تقليلگرايي است كه توان تبيين بسيار كمي دارد و جايگاه ايدئولوژي و دولت را به طور وسيعي ناديده ميگيرد. پيچيدگي روابط و مناسبات اجتماعي از نظر منطقي و در يك «سطح آخر» قابل تقليل به امور اقتصادي است. به عقيدة آلتوسر، روساختارهاي جامعه سرمايهداري ـ ايدئولوژي و سياست ـ تنها مبناي اقتصادي را بازتاب نميدهند، بلكه خود نيز به طور نسبي مستقل هستند و از خودمختاري نسبي برخورداراند و حتي در هر زماني ميتوانند عامل مسلط شوند. از ديدگاه آلتوسر، تشكل اجتماعي از سه عنصر بسيار اساسي اقتصاد، سياست، و ايدئولوژي ساخته ميشود. كنشهاي متقابل بين اين اجزاي ساختاري، كل اجتماعي را در هر عصر و زماني ميسازد.
ايدئولوژي
ايدئولوژي در نظريه آلتوسر، به زعم رهيافتهاي متأخر، به ويژه مكتب مطالعات فرهنگي، مهمترين نقطة قوت نظري آلتوسر است. نظرية ايدئولوژي او به رغم اينكه جايگاه اولية خود را از دست داده است، اما به دليل اينكه هنوز يكي از منابع الهام و نقطة عزيمت مهم در چرخش به سوي جامعهشناسي فرهنگ است، اهميت دارد. آلتوسر يك معناي يكدست از ايدئولوژي ارائه نداده است. او در مقالة «ماركسيسم و اومانيسم» مقصود خود را از ايدئولوژي اينگونه بيان ميكند:
ايدئولوژي نظامي است (با منطق و دقت خاص خود) از بازنماييها (تصاوير، اساطير، ايدهها يا مفاهيم در هر مورد خاص) كه از وجود تاريخي و نقشي خاص در يك جامعهاي معين برخوردار است... ايدئولوژي در مقام نظامي از بازنماييها، از علم متمايز است؛ چرا كه در ايدئولوژي كاركرد عملي- اجتماعي مهمتر ازكاركرد نظري (كاركرد به منزلهاي معرفت) است.
آلتوسر معتقد است در جوامع سرمايهداري دو نوع گفتمان وجود دارد: گفتمان علمي كه از كاركرد اجتماعي معرفت درست ميدهد و گفتمان ايدئولوژيك كه چنين نميكند. منظور آلتوسر از گفتمان علمي، همان ماترياليسم تاريخي است كه دربارة واقعيت مادي وجود افراد، در مجموعهاي پيچيدهاي از نيروها و روابط توليد كه شامل توليد سرمايهداري هم ميشود، سخن ميگويد. برخلاف علم، ايدئولوژي ارتباط چنداني به آگاهي ندارد. ايدئولوژي شامل جريان گفتمانها، تصاوير و ايدههايي است كه در تمام زمانها ما را احاطه كردهاند؛ در درون آنها متولد شدهايم؛ رشد كردهايم و در آن زندگي، فكر و عمل ميكنيم. در واقع، ايدئولوژي راهي است كه مردم براي درك جهانشان برميگزينند. ايدئولوژي سازندة گفتمانها، تصاوير و مفاهيم است كه نميتواند واقعيت و جايگاه ما را در درون آن روابط بازنمايي كند؛ اما علم ماركسيستي واقعيت و جايگاه ما را در درون اين روابط مينماياند؛ اين معنا از ايدئولوژي بسيار شبيه به نظرية ايدئولوژي ماركس است.
او در مقالة «ايدئولوژي و دستگاههاي ايدئولوژيك دولتي» ميگويد ايدئولوژي يك موجوديت مادي دارد:
نگرش انتزاعي از اعتقادات و معاني به مثابة جرياني شناور و در نوسان دائم يا جرياناتي برخاسته از آگاهي را ناديده گرفته و از آن دوري ميگزيند. برعكس، او به گونة كاملاً متفاوت عقيده دارد كه آگاهي از قِبَل ايدئولوژيهاي به برداشت و تلقي تازهاي ميانجامد مبني بر اينكه ايدئولوژيها، نظامهاي معانياي هستند كه افراد را از مناسبات و روابط تخيلي غيرواقعي خارج ساخته، آنان را در درون روابط و مناسبات واقعياي كه در آن بسر ميبرند، قرار ميداند.
ايدئولوژيها متضمن بازنمايي دنياي واقعي زندگي مردم نيستند؛ بلكه رابطهشان با دنياي واقعي است. ايدئولوژي بازتاب مناسبات واقعي حاكم بر افراد نيست، بلكه رابطة خيالي افراد، مناسبات واقعي است كه در آن زندگي ميكنند. دومينيك استريناتي دربارة موجوديت مادي ايدئولوژي از ديدگاه آلتوسر ميگويد:
آلتوسر با اين ادعا كه «ايدئولوژي موجوديت مادي دارد»، دوباره بين نگرش خود و ديدگاههاي ديگر كه در بالا به آن اشاره شد تمايز قائل ميشود؛ زيرا هر دو به اين نظر بستگي دارند كه ايدئولوژي صرفاً به عنوان يك مجموعة خيالي عقايد در ذهن مردم وجود دارد. بنابراين، مقايسة پايه مادي جامعه و قدرت طبقاتي و از خود بيگانگي منتج از آن، كمتر واقعي است. رابطة خيالي كه آلتوسر به آن اشاره ميكند، يك رابطه مادي است. ايدئولوژي به عقايد معتقد نيست يا مسئلهاي نيست كه به شرايط ذهني يا هوشياري مربوط باشد، بلكه اعمالي است كه گروهها و مؤسسات به انجام ميرساند.
آلتوسر در اين مقاله ابعاد مختلفي را بيان ميكند؛ يك بعد مهم اين مقاله آن است كه راه به سوي شناخت اين مسله هموار ميسازد كه ايدئولوژيها و گفتمانها چگونه به وجود ميآيند. او اين بحث را مطرح ميسازد كه ايدئولوژيها نه تنها از تضادهاي اجتماعي به وجود ميآيند، بلكه معتقد است كاربستهاي غالب ايدئولوژي، تضادهاي مذكور را مجدداً تحميل ميكند. به تعبير ديگر، ايدئولوژيها و دستگاههاي ايدئولوژيك دولتي از يك سو از جامعة طبقاتي و تضادهاي ناشي از آن به وجود ميآيند و از سوي ديگر، به بازتوليد سلطة طبقه حاكم و نظام سرمايهداري ياري ميرسانند يا آن را بازتوليد ميكنند. ماركس صرفاً به تقسيم كار در چارچوب توليد در درون كارخانه ميانديشيد و از اين نكته غافل ماند كه چگونه تقسيم كار از بيرون كار خانه يا كارگاه و مؤسسه اعمال ميگردد و براي اين پرسش كه «بازتوليد مناسبات توليد چگونه صورت ميگيرد؟» پاسخي ندارد. آلتوسر در اين مقاله به اهميت روساخت ايدئولوژي در بازتوليد مناسبات اجتماعي توليد توجه كرده، و استقلال نسبي آن را به خوبي روشن ميسازد. آنچه به ويژه از نظر آلتوسر دربارة «بازتوليد» اهميت دارد، قدرت كار است:
اين بازتوليد تا حدودي از سوي پرداخت دستمزد تأمين ميشود؛ اما كارگر بايد در كاري كه به او محول شده است، «باكفايت» باشد. اين مستلزم مهارت تكنيكي، يعني داشتن مهارت و توانايي استفاده از مهارتهايي است كه يك كار خاص ميطلبد، و «رفتار خوب»، يعني داشتن رفتار صحيح و احترام گذاشتن به مقامات و سختكوش و متعهد بودن و غيره است. در سرمايهداري، اين مهارتهاي تكنيكي و رفتاري در نظام آموزش كسب ميشوند.
آموزش و پرورش يكي از مهمترين سازمانهاي دولتي ايدئولوژيك مسلط در جوامع سرمايهداري مدرن است. در مدارس، كودكان به رغم اينكه مهارتها ـ ميزان معيني از دانش فني و رموز كارـ را كه در لفافة ايدئولوژيهاي حاكم پيچيده شده است، كسب ميكنند (زبان فرانسه، حساب، هندسه، تاريخ طبيعي، علوم، ادبيات)، ايدئولوژي حاكم را در شكل محض آن (اخلاقيات، آموزشهاي مدني، فلسفه، رويكرد خاصي از دين) فراميگيرند. آلتوسر به خوبي استقلال نسبي ايدئولوژي را از زيربناي اقتصادي توضيح ميدهد؛ او بر اين باور است كه ايدئولوژي يك مؤسسه دولتي براي بازتوليد، سرمايهداري است كه افراد از طريق فرايند جامعهپذيري به تدريج با عرفهاي فرهنگي و روشهاي رفتاري جامعهاي كه در آن رشد ميكنند، آشنا ميشوند.
نتيجهگيري
آلتوسر با اينكه تلاش كرد نظرية ماركسيستي را از محدوديتهايش رهايي بخشد؛ اما نتوانست بر مسائلي كه گرفتار آن است فائق آيد. نظرية آلتوسر را ميتوان به دو شيوه ارزيابي كرد: الف) نقدهايي كه بيشتر به خود نظريه برميگردد و محدوديتهاي آن را افشا ميكند؛ ب) نقدهاي كه غالباً به ارزيابي مباني نظريه، مشكلات و كجتابيهاي آن ناظر است.
1. اولين و عمدهترين مشكل نظرية آلتوسر كه به همة رويكردهاي كلان برميگردد آن است كه جهان اجتماعي را جزيي از جهان طبيعي و همانند آن تبيينپذير ميداند. از اينرو، ميكوشد تا به قواعد جهان شمول اجتماعي دست يابند. اين طيف از نظريهها و نظريهپردازان درصددند نظريههايي را بپرورانند كه بتواند در سطح بسيار فراگير به تبيين پديدهاي اجتماعي و فرايندهاي آن بپردازد. مفروض آنها اين است كه جهان اجتماعي را به مثابة جهان طبيعي قلمداد ميكنند؛ همانطوري كه با قوانين كلي در عرصة جهان طبيعي ميتوان پديدههاي طبيعي را تبيين كرد، با الگوگيري از آن ميتوان پديدهاي اجتماعي و انساني را نيز تبيين كرد. اين تشبيه و همسانانگاري موجب تقليلگرايي ميشود؛ زيرا تفاوتهاي بسيار بنيادين در عرصههاي هستيشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي و روششناسي اين دو طيف از واقعيت و علم وجود دارد كه بيتوجهي به آن ما را به بيراهه ميبرد. از اينرو، اين بينش (همسان انگاري) در نظرية اجتماعي، جامعهشناسي دين و ساير حوزههاي آن تأثير ميگذارند.
2. تنوع نظريهها و چرخشهاي نظري كه اتفاق ميافتد، نوعاً درون پارادايمي است. بنابراين، در ماهيت نظريه و مباني نظري آن چندان تفاوتي ايجاد نميكند. آلتوسر همانند ماركس يك ماترياليست است كه وجود را مساوي ماده و ماده را مساوي وجود ميداند. اين وضعيت موجب ميشود كه حتي لطيفترين موجودات (مجرد) مثل آگاهي، افكار و ايدئولوژي را نيز مادي تلقي كند و يا صرفاً ساحتهاي مادي آن را بازشناسي ميكند. «آلتوسر از نظر هستيشناسي، جهان واقعي و عيني خارج از فرد و آگاهي او را ميپذيرد. اين جهان واقعي در نظرية آلتوسر را به احتمال ميتوان مشتمل «ساختارهايي» تصور كرد كه با هم، در «تماميت»، «شكلبنديهاي اجتماعي» خاصي را نشان ميدهد؛ اما اين مفهومسازيها بر اساس ديدگاه معرفتشناسي آلتوسر، لزوماً بر تناظر با جهان واقعي متكي نيست».
3. اين رهيافت تقليلگرايانه در انسانشناسي او نيز قابل پيگيري است. از نظر ماركس، ماهيت و سرشت انسان را كار و توليد مادي آن مشخص ميكند. ذهنيت و فرهنگ بشر را موقعيت اقتصادي و طبقاتي او روشن ميسازد. اين آموزه در انسانشناسي آلتوسر نيز با تفاوتي اندكي وجود دارد. او معتقد است ايدئولوژي افراد در مقام سوژه، بازخواست و استيضاح ميكند و هيچ گريزي از انقياد ايدئولوژي وجود ندارد. ماركس، از اين جهت لااقل يك ويژگي خوب دارد و آن اينكه انسان را موجود خلّاق و داراي اراده ميداند كه اگر به خودآگاهي برسد، ميتواند خود را از سلطة نظام سرمايهداري برهاند؛ اما آلتوسر اين جنبة از انديشه ماركس را نيز با خود ندارد. انسان از نظر او هيچ ارادهاي براي تغيير سرنوشت و دگرگوني تاريخ ندارد. در واقع، اين نوع برداشت فروكاستن تمام ابعاد وجودي انسان به نيازهاي مادي است. انسان، موجودي بسيار پيچيده و داراي نيازهاي معنوي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي، عاطفي و رواني است؛ انسان موجودي داراي اراده است كه ميتواند سرنوشت خود را، در پرتو درك درست و فهم متعالي تغيير دهد. توجه به يكي از اين نيازها، مبنا قرار دادن آن و تحليل تمام عرصههاي حياتي انسان بر اساس آن، موجب كجتابيهاي فكري و عملي فراواني ميشود. اين موضوع به ويژه در جامعهشناسي دين آلتوسر و ماركس نمايان شده است. بر اين اساس، آنها دين را به ايدئولوژي طبقاتي فروكاستهاند. در حالي كه دين ابعاد بسيار وسيعتري دارد كه از ديد آنها مخفي مانده است. آنها در تبيين كاركردگرايانهشان از دين نيز دچار تقليلگرايي شدهاند و حتي تمام كاركردهاي دين را به كاركرد طبقاتي فروكاستهاند.
4. نظرية اجتماعي آلتوسر از نظر معرفتشناختي نيز دچار تقليلگرايي شده است. انسجام منطقي، معيار خوبي براي ارزيابي يك نظريه است؛ اما به تنهايي كافي نيست. اعتبار و صدق نظريه نميتواند صرفاً متكي به انسجام باشد. به نظر آلتوسر، هر نظريه «موضوعهاي نظري» خاص خود را خلق ميكند. مشكل اين رهيافت آن است كه هر نظريه يا گفتمان، دنياي خاص خود را خلق ميكند؛ ما نميتوانيم «دنيايي واقعي» را خارج از نظريه پيدا كنيم و نظريههاي خود را با آن بسنجيم. اين تلقي معرفتشناختي، آلتوسر را به سوي نسبيتگرايي راديكال سوق داده است كه در آن، صدق، مربوط به نظريه، «پاردايم»، «پرسمان» يا «جهان بيني» فرد است و هيچ آزمون مستقلي براي آن وجود ندارد. اين نسبيت معرفتشناختي كه آلتوسر بدان گرفتار شده است، مانع از داوري، مباحثه و نقد آن ميشود؛ زيرا چنين انديشمنداني خواهند گفت همة اينها به پارادايم شمار وابسته است. اگر يك نظريه را با معيارهاي صدق، كفايت عملي و انسجام منطقي بسنجيم، نظرية آلتوسر صرفاً به انسجام منطقي اتكا دارد و «صدق» و «كفايت عملي» كه در معيار داوري ما دربارۀ نظريه دخيل است، از دور خارج ميشود.
مبناي معرفتشناختي آلتوسر در روش او نيز قابل پيگيري است. درونماية اصلي روش تحليل گفتمان، نسبيانديشي است. اين گزاره كه «هر نظريه دنياي خاص خود را خلق ميكند»، به رغم اينكه به خوبي نسبيت معرفتشناختي آلتوسر را بيان ميكند، او را از نظر روششناسي به سوي تحليل گفتمان سوق ميدهد. دايان مك دانل دربارة روش تحليل گفتمان آلتوسر ميگويد:
به نظر من موضع آلتوسر با شروع كردن از مبارزة طبقاتي و نه از خودِ
طبقات، پيشرفت كليدي و مهم در نشان دادن و درك جايگاه مادي و واقعي چيزها
به شمار مي رود. از اين زاويه، وي ميتواند استدلال كند كه ايدئولوژيها در چارچوب مناسباتي كه در نهايت مناسباتي خصمانه و آشتيناپذير محسوب ميشوند،
شكل ميگيرند: هيچ ايدئولوژي خارج از مبارزه با ايدئولوژيهاي معارض ديگر
شكل نميگيرد. همين استدلال و يا برهان بود كه كليد راهنماي نوعي كار دربارة گفتمان شد.
ميتوان گفت تقليلگرايي در مباني هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي نظرية آلتوسر، خود را در نظرية اجتماعي و روششناسي كاربردي او نيز نشان ميدهد. بر اساس روش تحليل گفتمان، معرفت در حاشيه منافع و جايگاه اجتماعي و در ضديت با گفتمان رقيب شكل ميگيرد. از اينرو، هيچ معياري براي سنجش يك گفتمان وجود ندارد.
5. آلتوسر كوشيده است نظرية ماركسيستي را از تنگناهاي جبرگرايي برهاند. بنابراين، تلاش او در گنجاندن ايدئولوژي و فرهنگ در نظريهاش تحسينبرانگيز است؛ اما به تعبير خودش «در تحليل نهايي»، اقتصاد تعيينكننده است. اين امر، به صورت رقيقتر، جبر اقتصادي را بازتاب ميدهد. او وقتي از «استقلال نسبي» روبناي ايدئولوژي سخن ميگويد، باز هم پاية اقتصادي را تعيينكننده ميداند. نخست، نقش ايدئولوژي از شيوۀ توليد نشئت ميگيرد. ايدئولوژي نقش بازتوليد مناسبات توليد در نظام سرمايهداري را ايفا، و به استمرار آن كمك ميكند. اين بدان معناست كه ايدئولوژي برحسب پاية اقتصادي قابل توجيه است. از اينرو، به نظر ميرسد مفهوم «استقلال نسبي» مشكل جبرگرايي اقتصادي را حل نميكند.
در سخنان آلتوسر دو نوع جبرگرايي مشاهده ميشود؛ نوع اول تعيينكنندگي زيرساخت اقتصادي بر ساير روساختهاي مانند ايدئولوژي و سياست، و نوع ديگر آن، اجباري است كه از ناحية روساخت دستگاههاي ايدئولوژيك دولتي بر كنشگران در جامعه اعمال ميشود. واقعيت اين است كه نه ميتوان وجود ساختارهاي اجتماعي را كه بر افراد فشار وارد، و محدوديتهايي را بر آنها تحميل ميكند ناديده گرفت، و نه ميتوان افراد را فاقد اراده و مسئوليت دانست. ساختارهاي جامعه غالباً واقعياند، ولي امر انتخاب فرد نيز همينگونه است. چالش علم اجتماعي، هم در عمل و هم در فلسفهاش، جدي گرفتن هر دو جنبه است؛ بدون تأكيد بيش از حد بر يكي در مقايسه با ديگري. حتي اگر واقعيت اجتماعي كنوني به وسيلة خود ما پديد نيامده باشد، بيترديد به وسيلة آدميان پديد آمده است و خارج از كنترل ما نيست.
نكته پاياني: آلتوسر نتوانست درك كند كه ايدئولوژي، باورها و اعتقاداتي است كه از طريق دستگاههاي ايدئولوژيك دولتي نقش هژمونيك اقناع را ايفا ميكند. اگر ايدئولوژي يك پديدۀ مادي باشد، چگونه ميتواند چنين نقشهاي را ايفا كند. انسانها در جوامع سرمايهداري به گونهاي جامعهپذير ميشوند كه گويا هيچ ايدۀ رقيب يا شيوة زندگي بديلي وجود ندارد. از نظر بارت، اسطوره در نظام سرمايهداري آنگونه عمل ميكند كه ايدئولوژي از نظر آلتوسر؛ اسطوره از طريق طبيعي جلوه دادن يك رخداد اساساً تاريخي (شيوۀ زندگي نظام سرمايهداري) از وضع اجتماعي موجود حمايت ميكند. يعني طبقة بورژوا فرهنگ تاريخي و طبقهاي خود را طبيعت جهاني ميداند.
اگر ماركس ايدئولوژي را در حاشيه زيربناي اقتصاد تعريف ميكرد و دين را ايدئولوژي طبقة حاكم ميدانست، آلتوسر چرخش زيادي انجام نداده است. مهمترين تفاوت ماركس و آلتوسر در اين است كه آلتوسر ايدئولوژي را به مفهوم محوري تحليل خود تبديل كرده است. به اعتقاد آلتوسر، وعدۀ ماركس ـ انقلاب قريبالوقوع ـ براي اين تحقق نيافت كه ماركس اهميت و نقش ايدئولوژي را در تحليل نظام سرمايهداري درك نكرده بود؛ او معتقد بود كه ايدئولوژي براي بازتوليد، تداوم و سلطة نظام سرمايهداري نقشي مهمي ايفا ميكند. از اينرو، آلتوسر نيز ايدئولوژي را در خدمت منافع طبقة حاكم ميداند. آلتوسر از دو نوع گفتمان علمي و ايدئولوژيك سخن گفته است. او در اين تقسيمبندي مانند بسياري از جامعهشناسان كلاسيك، به ويژه كنت سخن گفته است؛ با اين تفاوت كه كلاسيكها در تقسيمبنديشان گفتمان علمي را ويژگي خاص دورۀ مدرن ميدانستند؛ اما آلتوسر هر دو گفتمان علمي و ايدئولوژيك را در جامعه مدرن و در نظام سرمايهداري تشخيص داده است؛ اما شباهت آلتوسر با ماركس در اين است كه هر دو ايدئولوژي را آگاهي كاذب و غيرعلمي ميدانند.
بايد توجه داشت كه تعريفي كه متفكران مسلمان از ايدئولوژي ارائه ميدهند، غير از تعريفي است كه ماركس و آلتوسر ارائه ميدهد. بر اساس تعريف متفكران مسلمان مانند شهيد مطهري، ايدئولوژي ديني آن مجموعه از «بايدها و نبايدهايي» است كه بر مبناي هستيشناسي ديني و به تعبير رايج آن زمان، «جهانبيني الهي» سازمانيافته باشد و «ايدئولوژي غيرديني»، آن بايدها و نبايدهايي است كه بر اساس اعتقاد به وحي و استعانت از فرامين و سنتهاي ديني شكل نگرفته باشند. بر اين اساس، ميتوان گفت:
دين در نزد ماركس [و آلتوسر]، يك معرفت علمي كه «حكايت از جهان واقع» داشته باشد، نيست. «دين» در اعتقاد او ريشه در آسمان وحي و شهود بيواسطة حقايق الهي آفرينش ندارد و از حكايت صريح و يقيني عقل نسبت به ابديت و ازليت هستي، بهرهمند نيست. دين به نظر او از چهرة الهي و آسماني نظام آفرينش، حكايت نميكند؛ بلكه تصوير منقلب و واژگونة بخشي از واقعيت زميني اجتماع است كه در آسمان ذهن و خيال آدميان به گونهاي نمادين، چهره نموده است. بنابراين، فهم صحيح هر دين، هرگز از قالب مباحث دروني آن دين پديد نميآيد؛ بلكه حاصل نگاه بيروني و تفسير نقش اجتماعي و طبقاتي آن است. از آنچه دربارة «تعريف ماركسيستي ايدئولوژي» بيان شد، دانسته ميشود كه در نزد او دين نه تنها در «بايدها و نبايدها»، بلكه در همة ابعاد، چيزي بيش از يك ايدئولوژي نيست.
از نظر ماركس و آلتوسر، ايدئولوژي آن نوع باور و انديشه يا نظامي از بازنماييهاست كه به توجيه و بازتوليد وضعيت موجود به نفع طبقة مسلط ميپردازد. به نظر آنها دين نيز چنين نقشي ايفا ميكند؛ بنابراين، هويت ايدئولوژيك دارد. مهمترين نقد بر ماركس و آلتوسر اين است كه آنها دين را به ايدئولوژي، به معناي محدودِ رايج در علوم اجتماعي تقليل دادهاند. آيا ميتوان گفت دين اساساً ايدئولوژيك (در خدمت منافع طبقاتي و نظم اجتماعي موجود) است؟ يا صرفاً ميتوان گفت ميشود از دين چنين سوءاستفادهايي كرد. آيا به صرف اينكه از برخي باورداشتها ميتوان استفادههاي خاصي كرد، ميتوان گفت كه اساساً ماهيتي غير از اين ندارد. به طور كلي، آلتوسر و ماركس به رغم اينكه به ماهيت دين هيچ توجهي نكردهاند، تمام كاركردهاي ديگر دين در زندگي انسان را نيز از نظر دور داشتهاند. دين ريشه در آسمان دارد و فينفسه از تمام نقشهاي كه ايدئولوژيهاي بشري صبر است. مشكل اساسيتر آنها اين است كه انديشة بشري ـ ايدئولوژيهاي انساني ـ را با يك امر الهي و قدسي و بدون هرگونه نقص برابر ميدانند.
منابع
ـ استونز، راب، متفكران بزرك جامعه شناسي، ترجمة مهرداد ميردامادي، تهران، مركز، 1383.
ـ فورتر، لوك، لويي آلتوسر، ترجمة احمدي آريان، تهران، مرگز، 1387.
ـ اسميت، فليپ، درآمدي بر نظرية فرهنگي، ترجمة حسن پويان، تهران، نشر دفتر پژوهشهاي فرهنگي، 1387.
ـ ريتزر، جرج، نظرية جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، ني، 1374.
ـ استريناتي، دومنيك، مقدمهاي بر نظريههاي فرهنگ عامه، ترجمة ثريا پاك نظر، تهران، نشر گام نو، 1380.
ـ كرايب، يان، نظريه اجتاعي كلاسيك مقدمهاي بر انديشه ماركس، وبر، دوركيم و زيمل، ترجمة شهناز مسماپرست، تهران، نشر آگه، 1384.
ـ كرايب، يان، نظريه اجتماعي مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ترجمة عباس مخبر، تهران، نشر آگه، 1385.
ـ ميلنر، آندرو، و براويت، جف، درآمدي بر نظريه فرهنگي معاصر، ترجمة جمال محمدي، نشر ققنوس، 1385.
ـ سيدمن، استيون، كشاكش آرا در جامعهشناسي، ترجمة هادي جليلي، تهران، نشر ني، بي تا.
ـ وود، آلن و، كارل ماركس، ترجمة شهناز مسماپرست، تهران، نشر ققنوس، 1387.
ـ پين، مايكل، فرهنگ انديشه انتقادي از روشنگري تا پسامدرنيته، ترجمة پيام يزدانجو، تهران، نشرمركز، 1382.
ـ مك دانل، دايان، مقدمة بر نظريههاي گفتمان، ترجمة حسينعلي نوزري، تهران، نشرفرهنگ گفتمان، 1380.
ـ هريس، روي، زبان، سوسور و ويكتنشتاين، ترجمة اسماعيل فقيه، تهران، مركز،1381.
ـ آرون، ريمون، مراحل اساسي سير انديشه در جامعه شناسي، ترجمة باقر پرهام، تهران، علمي و فرهنگي، 1381.
ـ بشيريه، حسين، تاريخ انديشههاي سياسي در قرن بيستم انديشههاي ماركسيستي، تهران، ني، 1376.
ـ پارسانيا، حميد، هستي و هبوط انسان در اسلام، قم، نشر دفترنشر معارف، 1383.
ـ بوريل، گيبسون و مورگان، گارت، نظريههاي كلان جامعهشناختي و تجزيه و تحليل سازمان، ترجمة محمدتقي نوروزي، تهران، سمت، 1383.
ـ تريك، راجر، فهم علم اجتماعي، ترجمة شهناز مسميپرست، تهران ني، 1384.
ـ ساير، آندرو، روش در علوم اجتماعي رويكرد رئاليستي، ترجمة عماد افروغ، تهران، نشر پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1385.
ـ ملكم هميلتون، جامعهشناسي دين، ترجمة محسن ثلاثي، تهران، نشر مؤسسه فرهنگي انتشاراتيتبيان، 1377.