responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه معرفت نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 97  صفحه : 3
اخلاق و عرفان اسلامي

اخلاق و عرفان اسلامي

استاد محمّدتقي مصباح

اشاره

در ادامه مباحث مربوط به توضيح و تبيين احاديث قدسي، حضرت استاد در اين جلسه مباحثي درباره قلب و حيات و مرگ آن، حالات قلب و عواملي كه موجب حيات و مرگ آن مي شوند، به ويژه افراط ها و تفريط هايي كه در توجه به برخي اعمال صورت مي گيرند، نكات ارزشمندي براي استفاده ارباب معرفت ذكر كرده اند.

مقدّمه

در جلسه قبل گفته شد كه مطابق حديث قدسي، خداي متعال به حضرت موسي(عليه السلام)فرمود: «يا مُوسَي! لايطوُلنّ فِي الدُّنْيَا أَمَلُكَ فَيَقْسُوَ لِذَلِكَ قَلْبُكَ وَ قَاسِي الْقَلْبِ مِنِّي بَعِيدٌ»; آرزوهاي دور و دراز نداشته باش تا در اثر طول امل، دلت قساوت پيدا نكند; زيرا دلي كه قساوت پيدا كند از خدا دور مي شود.

     در ادامه اين حديث، خداوند مي فرمايد: «أَمِتْ قَلْبَكَ بِالْخَشْيَةِ وَ كُنْ خَلِقَ الثِّيَابِ جَدِيدَ الْقَلْبِ تَخْفَي عَلَي أَهْلِ الْأَرْضِ وَ تُعْرَفُ في أَهْلِ السَّمَاءِ حِلْسَ الْبُيُوتِ مِصْبَاحَ اللَّيْلِ وَ اقْنُتْ بَيْنَ يَدَيَّ قُنُوتَ الصَّابِرِينَ وَ صِحْ إِلَيَّ مِنْ كَثْرَةِ الذُّنُوبِ صِيَاحَ الْمُذْنِبِ الْهَارِبِ مِنْ عَدُوِّهِ وَ اسْتَعِنْ بِي عَلَي ذَلِكَ فَإِنِّي نِعْمَ الْعَوْنُ وَ نِعْمَ الْمُسْتَعَانُ.»

     ترجمه تحت اللفظي اين چند جمله آن است كه دل خود را با خشيت الهي بميران. جامه هايت كهنه باشند و دلت تازه. بر مردم روي زمين گم نام باش و در بين اهل آسمان، معروف.

(كاري كن كه در روي زمين، در بين مردم ناشناس باشي و اهل آسمان ها تو را بشناسند.) فرش (پلاس) خانه باش و چراغ شب (يعني: شب بيدار باش.) در مقابل من، با صبر و حوصله عبادت كن و قنوت و خضوع داشته باش، و هر گاه در مقام عبادت برمي آيي، از كثرت گناهانت فرياد بكش; آن چنان كه كسي از دشمنش فرياد مي كشد (يعني گناهان خودت را مثل يك دشمن خوني ببين كه مي خواهند تو را نابود كنند و تو مي خواهي از دست آن ها فرار كني و موقع فرار، داد مي كشي) و در همه اين كارها از من كمك بخواه، كه من بهترين يار و ياور هستم.

قلب; حيات يا مرگ؟

در اين چند جمله اي كه خواندم، دوبار اسم «قلب» آمده است كه جمع آن ها مشكل به نظر مي رسد. يك جا مي فرمايد: «فَأَمِتْ قَلْبَكَ بِالْخَشْيَةِ»; يعني دل را با خشيت الهي بميران، و در جاي ديگر مي فرمايد: «كُنْ خَلِقَ الثِّيَابِ جَدِيدَ الْقَلْبِ»; يعني كهنه جامه و دل زنده باش. اين ها چگونه با هم جمع مي شوند؟ انسان از يك سو، دلش زنده و تازه باشد ـ مثلا، با نشاط باشد ـ و از سوي ديگر، دلش را بميراند؟ اگر بعضي مطالب ديگري كه در آيات قرآن يا در ديگر روايات آمده اند، ضميمه كنيم كه مثلا، مي فرمايد: «اَحي قلبَكَ بِالموعظةِ»[1] (دلت را با موعظه زنده كن) كه طبعاً موعظه هم مشتمل بر انذار و تبشير است، لازمه اش خوف و خشيت الهي است. آنجا مي فرمايد: دلت را با موعظه زنده كن، اينجا مي فرمايد: دلت را با خشيت بميران، اين ها چطور جمع مي شوند؟ منظور از اين ها چيست؟ در ظاهر، نوعي تفاوت بين اين ها به نظر مي رسد كه احتياج به توضيح دارد. نظير اين ها در جاهاي ديگر هم رواياتي در باب نفس و قلب و امثال اين جور تعبيرات وجود دارند كه گاهي صفات مختلف به آن نسبت داده شده اند و در ابتدا به نظر مي رسد جمعشان مشكل است.

     حل قضيه در اين است كه كلماتي مثل «قلب» و «نفس» و مانند اين ها معاني متعددي دارند يا كاربردهاي متعددي دارند و در هر جايي به مناسبتي بايد آن كاربرد معيّن را منظور كرد; به كمك قراين بايد فهميد كه هر جا كدام معنا موردنظر است. براي اينكه مطلب قدري توضيح داده شود، در نظر بگيريد ـ مثلا ـ در قرآن داريم: (إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ) (ق: 37) در قرآن (بيان الهي) يادآوري است براي كسي كه قلب داشته باشد يا گوش دل به كلام حق فرادهد و به حقّانيتش توجه كند. برداشتي كه از (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ)مي شود اين است كه مردم دو دسته اند: بعضي قلب دارند، بعضي قلب ندارند. كساني از تذكرات الهي و مواعظ قرآن استفاده مي كنند كه قلب داشته باشند. منظور از «قلب» عضو صنوبري شكلي نيست كه در سينه جا دارد، بلكه معناي معنوي اش منظور است كه محل ادراك و احساس و عاطفه انسان است. همه قلب دارند، انساني نيست كه هيچ دركي نداشته باشد، فكري نداشته باشد، احساسي نداشته باشد، احساس خوب يا احساس بد. قلب جاي اين هاست. پس منظور از اينكه مي فرمايد: «كساني كه قلب دارند از اين مواعظ استفاده مي كنند»، چه كساني است؟ چه كسي است كه قلب نداشته باشد؟ تعبير «حيات» را در قرآن داريم: (لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً)(يس: 70) اين قرآن براي آن نازل شده كه كساني را كه داراي حيات هستند پند بدهد. پس معلوم مي شود كه «حيات قلب» مطلوب است. قلب بايد زنده باشد تا بتواند از قرآن استفاده كند.

ويژگي‌هاي قلب

پس چطور اينجا مي فرمايد: (أَمِتْ قَلْبَكَ)؟ همچنين موارد ديگري كه احصايشان مشكل است؟ حل مسئله در اين است كه قلب مجموعاً سه ويژگي اصلي دارد; يعني براي اين لفظ سه ويژگي در نظر گرفته مي شود:

     اول. فكر و ادراك و تعقّل: (أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها.) (حج: 46) معلوم مي شود كه با قلب، تعقّل يا فهم و ادراك حاصل مي شود.

     دوم. ادراك شهودي كه از قبيل فكر و ادراك حصولي نيست و قلب آن را رؤيت مي كند. حضرت علي(عليه السلام) در نهج البلاغه مي فرمايد: «تُدركه القلوب بحقائق الايمان»;[2] دل ها هستند كه خدا را مي بينند.

     سوم. مركز احساسات و عواطف انساني است. احساسات و عواطف هم به قلب نسبت داده مي شوند. در ادبيات فارسي هم آن ها را به «دل» نسبت مي دهيم.

     اگر انسان از اين سه مطلب ـ آن گونه كه شايسته است ـ تصور صحيحي داشت، احياناً به شهود حقايق نايل مي شود يا دست كم احساسات و عواطف مطلوبي برايش پيدا مي شوند. اما بعضي از احساسات مثل كينه و دشمني نسبت به مؤمنان، اگرچه احساس هستند، ولي احساس نامطلوبي هستند. طبق بعضي اصطلاحات، به اين ها مي گويند: احساس منفي. ولي به هرحال، اين ها هم به قلب نسبت داده مي شوند. قلبي كه عواطف و احساسات انساني مثبت داشته باشد قلبي است سالم; قلبي است كه كارش را درست انجام مي دهد; مثل چشمي كه مي بيند. اگر چشمي داشته باشيم كه نمي بيند، مثل اين است كه چشم نداريم; چه بگويند: فلان چشم نابيناست، چه بگويند: فلاني چشم ندارد. مبالغه در نديدن است. آنجا كه مي فرمايد: (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ)(ق: 37) كسي كه دل داشته باشد; يعني دلي كه كارش را صحيح انجام بدهد، فكر صحيح داشته باشد، احساسات و عواطف پاك و درستي داشته باشد. اما اگر اين ها را نداشت، آنجا را كه بايد ببيند نديد، نابينا مي شود: (فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ)(حج: 46) دل ها وقتي كور مي شوند كه آنچه را بايد ببينند نمي بينند، حقايقي را كه بايد درك كنند نمي كنند. پس كورند، چه بگوييم: دلشان كور است، چه بگوييم: دل ندارند. آنجا هم مي فرمايد: «كسي كه قلب داشته باشد» يعني: قلبي كه مؤثر باشد و اثر مطلوب خودش را ببخشد. اما اگر قلبي باشد كه اين اثرها بر آن مترتّب نشوند مثل اين است كه قلب ندارد. اگر قلبي اثر منفي داشت، نداشتنش بهتر است; مثل اينكه قلب ندارد، قضاوتش منحرف است، كج مي انديشد. اين پاسخ به سؤالي است كه ممكن است بپرسند: چگونه ممكن است كساني قلب نداشته باشند؟ جوابش اين بود كه منظور كساني هستند كه قلبشان آثار صحيح خود را ندارد، درك صحيح ندارند، احساسات و عواطف مطلوبي ندارند. اين ها گويي قلب ندارند.

 

حيات و مرگ قلب

اما اينكه آيا حيات براي قلب مطلوب است يا موت، درباره حيات هم اين آثار مطلوب و نامطلوب قابل مطالعه اند. انسان زندگي را مي خواهد; براي اينكه آثار مطلوب زندگي بر آن بار بشوند. اگر كسي زنده باشد اما از زندگي اش هيچ فايده اي نبرد، مرگ براي او بهتر است. در يك آيه اي آمده است: كساني در قيامت نه مرگ دارند و نه زندگي: (لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي) (طه: 74); كساني كه در آتش هستند، نه مي ميرند و نه زنده هستند. نمي ميرند; براي اينكه اگر مي مردند ديگر نمي سوختند و درد احساس نمي كردند، و حال اينكه اين ها درد مي كشند، رنج مي برند. زنده هم نيستند; براي اينكه زندگي آن است كه از آن استفاده كنند، اين زندگي كه همه اش درد و رنج است، چه زندگي است؟ تعبير قرآن به اينكه (لا يَمُوتُ فِيهاوَ لايَحْيي)، نه مرگ دارد و نه زندگي، به همين دليل است.

     اما حياتي كه منشأ آثار مطلوب است; يعني زمينه تكامل انسان را فراهم، و مصالح او را تأمين مي كند و در سايه آن، انسان مي تواند به كمالاتش برسد، حيات مطلوبي است ـ البته وقتي باشد، مطلوب است، و اگر كسي نداشته باشد بايد سعي كند پيدا نمايد. در اينجاست كه آيه مي فرمايد: (أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ.)(انعام: 122) بعضي مردم هستند كه ابتدا مرده اند; يعني بر حياتشان آثار مطلوبي مترتّب نمي شود، حقايق را درك نمي كنند، مشي صحيحي در زندگي ندارند، خدا به وسيله انبيا و اوليا، به اين ها منّت مي گذارد و به اين ها حيات مي دهد. نتيجه اش هم اين مي شود كه (وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ.) به آن ها حياتي كه همراه با نور است مي دهد; نوري كه راه زندگي را روشن مي كند; مي فهمند چه بايد بكنند. در پرتو اين نور حركت مي كنند و به سعادت مي رسند. قطعاً اين حيات مطلوب است.

     اما اگر كسي اسماً زندگي دارد ـ زندگي حيواني دارد ـ اما اين آثار بر آن مترتب نمي شوند، مثل اين است كه مرده; يعني حيات انساني او مطلوب نيست.

     خداوند درباره آن ها مي فرمايد: (إِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ.) (نمل:80) خدا پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) را دل داري مي دهدكه بعضي هارا وقتي دعوت مي كني، قبول نمي كنند، نگران نباش! مرده را كه نمي شود فهماند: (إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي.)توقّع نداشته باش كه هركسي را كه مي خواهي بتواني هدايت كني و به راه بياوري. در صورتي مي تواني كسي را هدايت كني كه حيات داشته باشد: (لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً.) اما آن ها كه جزو امواتند توقّع نداشته باش كه اين ها را هدايت كني: (إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ); مثل انسان كر كه هر قدر داد هم بزنيد، نمي شنود. چه بگوييد: كر است، و چه بگوييد گوش ندارد. پس حياتي كه منشأ آثار مطلوب براي قلب است، اين حيات مفيد است.

     اما گاهي حيات به قلب نسبت داده مي شود. اين به خاطر آن است كه مشاعر و احساسات حيواني در آن زنده است و بر آن غلبه دارد. اگر كسي آن ها را نداشته باشد، مردم مي گويند: دل مرده است. احتياج به توضيح ندارد كه آدميزاد اين استعداد را دارد كه در مواردي از چيزهايي كه مطلوب اويند و برايش حاصل مي شوند، چه دنيوي، چه اخروي، لذت ببرد و شاد شود. اين شادي و لذت نامطلوب نيست، بخصوص اگر شادي اش از چيزي باشد كه موجب سعادت آخرتش هم هست; چيز شادي باشد كه خدا هم از آن راضي است.

شادي مذموم

غالب شادي هايي كه در ميان مردم عادي ديده مي شوند، غير آن ها كه در مكتب انبيا(عليهم السلام) تربيت شده اند، در همين لذت هاي دنيايند. به همين دليل، وقتي هوس هاي دنيايي شان ارضا مي شود، شاد مي گردند. وقتي هم از اين هوس ها محروم شوند، دلگير خواهند شد. اينجاست كه قرآن مي فرمايد: (إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ.)(قصص: 76) «فَرِح» يعني كسي كه خيلي شاد و سرمست است، سر از پا نمي شناسد، روي پاي خودش بند نيست. خدا چنين كسي را دوست ندارد. درباره انسان ها به مذمّت، مي فرمايد: (إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ) (هود: 10) يعني: خيلي شاد است، اما نه شادي مطلوب انساني، بلكه شادي هاي نابخردانه. شايد تعبير مناسبش در فارسي، كه كاملا اين معنا را برساند، «سرمستي» يا «سرخوشي» باشد و اين معمولا درباره كساني به كار مي رود كه عقلشان را از دست داده اند. اين جور شادي ها نامطلوبند و كساني كه درست در مكتب انبيا تربيت نشده اند گاهي به اين شادي ها مبتلا مي شوند. اين موجب غفلت آن ها مي شود، موجب مي گردد دلشان كدورت بگيرد، ديگر ميل به عبادت و مناجات با خدا نداشته باشند، فقط بخواهند بگويند و بخندند و حركات موزون انجام دهند. اين جور شادي ها مطلوب نيستند. اگر كسي چنين حالاتي برايش پيدا شد، حتماً بايد با آن ها مبارزه كند و آن ها را تعديل نمايد.

خشيت; مايه حيات دل

كسي كه اين حالات را نداشته باشد، بعضي مي گويند: دل مرده است. بله، بعضي دل مردگي ها، كه براي رفع اين شادي هاي كودكانه و نابخردانه و سرمستي هاي جاهلانه باشد، مطلوب است. گاهي در انسان بايد زمينه حزن و اندوه پيدا شود، بايد دلش بميرد. «مردن» در اينجا، يعني اينكه بايد از حالت اين شادي هاي مضر و خطرناك دور شود. وقتي اين گونه شادي ها را از دل دور كرد حالت آرامش، به خود پرداختن، در خود فرورفتن، فكر كردن، تأمّل كردن، تأثر از اشتباهات و لغزش ها پيدا مي كند. حالت گريه و تضرّع پيدا كردن مطلوب است; براي اينكه اين حالات پيدا شوند. بايد ـ به اين معنا ـ دل را ميراند; يعني از آن حالت شادي مضر خارجش كرد. براي اينكه اين جور بشود، چه بايد بكنيم؟ (أَمِتْ قَلْبَكَ بِالْخَشْيَةِ); بايد كاري كنيم كه خوف و خشيت الهي در دل پيدا شود، وگرنه تا وقتي انسان به خدا توجه نكند، عظمت خدا را درك ننمايد، كوچكي و زشتي خودش را در مقابل عظمت الهي و لطف الهي درك نكند، از آن سرمستي درنمي آيد و اين غرور شيطاني انسان را رها نمي كند. چيزي كه مي تواند انسان را رام كند، از آن سرمستي ها فرود بياورد، او را سر عقلش بياورد اين است كه انسان به ياد خدا بيفتد، خوف و خشيت الهي در او پيدا شود. آن وقت، هم از موعظه استفاده مي كند، هم از افكار صحيح، بعد هم حال عبادت پيدا مي كند و در نهايت، به نتايج مطلوبش مي رسد. پس انسان احتياج دارد كه يك مقدار دلش بميرد. «بميرد» يعني: از آن حالت سرمستي و شادي هاي نابخردانه خارج شود.

     در مواردي داريم كه خداوند مي فرمايد: (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ.) (يس: 11) اصلا «انذار»، كه وظيفه اصلي پيامبران است، در كسي اثر مي كند كه «خشيت» داشته باشد. تا وقتي براي انسان حالت خشيت در دل پيدا نشود، يعني از حالت غرور و سرمستي و مانند اين ها فرود نيايد، در مقابل عظمت الهي خضوع نكند، عيب هاي خودش و نقص خودش را در پيشگاه الهي مجسّم نكند، مواعظ هم در او اثر نمي كنند; از يك گوش مي شنود و از ديگري فراموش مي كند، اصلا حاضر نيست جايي كه موعظه است بنشيند و گوش بدهد; مي گويد: همه اش صحبت از مرگ و قيامت و جهنم و مار و عقرب؟! اين ها كه حرف نشد، برويم يك فيلم تماشا كنيم، لذت ببريم! اتفاقاً هم اگر در مجلسي گير بيفتد و حرفي هم به گوشش بخورد در او اثري نمي كند. وقتي اثر مي كند كه حالت «خشيت» داشته باشد. قرآن چند جا تأكيد مي كند: (يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ.)(انبياء: 49) (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ) شرط تأثير موعظه در انسان اين است كه در دل، حالت خشيت داشته باشد. براي اينكه خشيت در او پيدا شود، بايد از حالت قساوت، سختي و سرمستي دربيايد; فرموده است: «فَيَقْسُوَ لِذَلِكَ قَلْبُكَ وَ قَاسِي الْقَلْبِ مِنِّي بَعِيدٌ.» كسي كه دلش قساوت دارد، مبتلا به غرور است; همان شادي هاي نابخردانه، و وقتي از آن ها نجات پيدا مي كند كه قساوت دل از بين برود، و براي رفع قساوت، بايد حالت خشيت در دل پديد بيايد. پس تلاش كن تا حالت خشيت پيدا كني، تا دلت از آن حيات حيواني بميرد و با حيات انساني زنده شود. چنين انساني وقتي به ارزش هاي معنوي توجه پيدا مي كند، با خدا انس مي گيرد و كوچكي خودش در مقابل خدا درك مي كند، ديگر از آنچه مظاهر غفلت، دنياگرايي و دنيازدگي است، زده مي شود، علاقه اي به آن ها ندارد، به زخارف دنيا دل بستگي ندارد.

     براي مثال، اگر يك دانه برليان قيمتي تحصيلش براي انسان ميسّر باشد كاري مي كند كه آن را به دست بياورد. اما اگر كسي دنبال آن نمي رود و در عوض، دنبال يك خرمهره رنگارنگ زرق و برق دار مي گردد نشانه آن است كه درك ندارد برليان چقدر ارزشمند است، دلش متوجه چيزهاي بي ارزش شده. اگر واقعاً فهميد كه خرمهره ارزشي ندارد و با آن قابل مقايسه نيست، به آن اعتنايي نمي كند. تا وقتي دركش بچگانه است، فقط زرد و سبز و سرخ سرش مي شود، دنبال اين چيزهاي رنگارنگ است، اما وقتي سر عقل آمد و فهميد اين ها ارزشي ندارند، اين ها را دور مي ريزد.

 

شهرت; موجب دوري از خدا و مانع تكامل معنوي

كسي كه فهميد لذت هاي دنيا در مقابل لذت هاي معنوي و اخروي و انس با خدا و رسيدن به قرب الهي ارزشي ندارند، اين ها از خرمهره هم نسبت به برليان پست ترند، ديگر اهتمامي به آن ها ندارد، اين ها را جمع نمي كند، با اين ها بازي نمي كند; دور مي ريزد تا بچه ها بروند با اين ها بازي كنند. اگر كسي لذت انس با خدا را درك كرد و به درگاه الهي پذيرفته شد و فهميد چه راهي بايد برود و به كجا خواهد رسيد، ديگر به لباس نو و كفش نو و اين ها اعتنايي ندارد. اين ها همه بچگانه اند; او بايد بپسندد. ديگر آنچه مايه شادي بچه هاست دل او را نمي لرزاند. اگر چيزي هم در اختيارش باشد، رها مي كند و آن ها را به بچه هايي مي دهد كه به آن ها علاقه دارند. به همين دليل، مؤمن وقتي قلبش نوراني مي شود و با خدا انس مي گيرد ديگر اهميتي نمي دهد كه لباسش نو باشد: «وَ كُنْ خَلِقَ الثِّيَابِ»، بلكه وقتي لباس كهنه است موجب مي شود حالت خشيت و شكستگي اش ادامه پيدا كند; لباس نو ـ بالاخره ـ خوشايند آدمي است و چه بسا ديگران با يك چشم حسرت به لباس او نگاه كنند و همين موجب شود دوباره به آن تمايل پيدا كند. اما وقتي لباس كهنه باشد، نه مردم به آن اهميتي مي دهند، نه او دل باخته نظر مردم مي شود كه بخواهد كاري بكند كه مردم خوششان بيايد. خدا بايد خوشش بيايد، وگرنه ارزش اين چيزها مثل ارزش همان مهره هاي زرد و سرخ است در مقابل دانه هاي برليان. خداي متعال به حضرت موسي(عليه السلام) مي فرمايد: فكر لباس نو نباش; به عكس، سعي كن هميشه لباست كهنه باشد تا مردم توجهشان جلب نشود، به تو خيره نشوند، تو را به حال خودت بگذارند.

     براي كساني كه در صدد تكامل خودشان هستند توجه مردم مصيبتي است! وقتي مي بينند ديگران به آن ها سلام مي كنند، احترام مي گذارند، حواسشان پرت مي شود، ديگر نمي توانند توجه قلبي خود را حفظ كنند. آن ها كه در راهند، دلشان با جاي ديگري انس دارد، نه تنها لذت نمي برند از اينكه مردم به آن ها توجه كنند، بلكه ناراحت هم مي شوند; چون مانع مي شود از اينكه توجه كنند و تمركز پيدا كنند به آنجايي كه بايد متوجه باشند. اين «سلامٌ عليك»ها و احترام ها موجب مي شود كه آن ها خواه ناخواه توجهي بكنند، جوابي بدهند و همين آن ها را از محبوبشان جدا مي كند. به همين دليل، خدا به حضرت موسي(عليه السلام)مي فرمايد: لباست كهنه باشد، ميان مردم هم ناشناس باش. سعي نكن شهرت پيدا كني، هر جايي مي روي بگويند: آقاي فلان، حضرت آية اللّه فلان! چه فايده اي دارد مردم تو را بشناسند؟ اهل آسمان بايد تو را بشناسند، فرشتگان خدا بايد تو را بشناسند، اولياي خدا بايد تو را بشناسند. مردمي تو را بشناسند كه نفع و ضري برايت ندارند، چه فايده دارد جز اينكه مزاحمت شوند؟ پس سعي كن در ميان مردم ناشناس باشي، اما بين اهل آسمان شناخته شوي.

شهرت مطلوب

البته اين دستورالعمل ها گاهي هم جنبه افراطي پيدا مي كنند. اين يك ارزش است كه انسان طوري باشد كه چشمان مردم به او خيره نشوند. يكي از چيزهايي كه مذموم است «لباس شهرت» است; يعني انسان جوري لباس بپوشد كه مردم به او خيره شوند، انگشت نما شود. اين صرف نظر از ضررهاي اجتماعي، از نظر اخلاقي هم مضر است; حواس ديگران را پرت مي كند. آن ها كه به فكر ترقّي روحاني و معنوي شان هستند و دلشان مي خواهد دايم متوجه معبودشان باشند، پرهيز مي كنند از اينكه شناخته شوند. ولي گاهي از همين دستورات سوء استفاده مي شود; يعني كساني مي گويند: برويم در گوشه اي ديري، صومعه اي، غاري زندگي كنيم، در شهري كه اصلا هيچ كس ما را نشناسد، هيچ جا رفتوآمد نكنيم تا مبادا مردم ما را بشناسند; چون ناشناس بودن مطلوب است! پس حضور در اجتماعاتي كه خدا دستور داده است چه مي شود؟ براي اينكه خدمت به خلق خدا كنيم، كمك به ضعفا، به كساني كه احتياج به ارشاد دارند، كساني كه علم مي خواهند علم بياموزند، اين ها بدون زندگي اجتماعي ممكن نمي شوند. در زندگي اجتماعي هم تا وقتي مردم كسي را نشناسند، به او مراجعه نمي كنند. كسي را كه ندانند عالم است يا جاهل، نزدش درس نمي خوانند. بايد بدانند عالم است تا بروند نزدش درس بخوانند. و بسياري از خدمت هاي ديگر و عبادت هايي كه انسان مي تواند انجام بدهد. اين ها كم و بيش جنبه اجتماعي دارند و خواه ناخواه لازمه شان هم نوعي شناخته شدن است. اگر كساني بخواهند مطلقاً شناخته نشوند و در اجتماع انزوا و اعتزال اختيار كنند، اين افراط است; چون از نعمت هاي خدا و وظايفي كه بايد انجام بدهند و خدمت هايي كه بايد بكنند و عبادت هايي كه بايد در اين راه انجام بدهند و به كمالاتي برسند، از اين ها محروم مي شود. حتي موجب مي شود كه انسان نتواند تكليف واجبش را هم انجام دهد. امر به معروف، نهي از منكر، ارشاد گم راه، تعليم جاهل و بسياري از خدمات اجتماعي وقتي ميسّر مي شوند كه انسان در جامعه شناخته شده باشد. منظور از اين تعبيرات تعديل آن حالات افراطي است; يعني مادام كه اين مسئله براي تو هدف است كه مردم تو را بشناسند و به تو احترام بگذارند و اين برايت يك بت مي شود، اين كار نكن. اگر خود اين كار برايت مطلوبيت ذاتي دارد، سعي كن كسي تو را نشناسد. اما اگر انسان مي خواهد شناخته شود تا بتواند به كساني كه احتياج دارند رسيدگي كند ـ مثلا، جاهل هستند بدانند اين عالم است و بتواند به آن ها تعليم بدهد و يا ساير كارهايي كه احتياج به شهرت دارد ـ اين كار لازم است. از افراط و تفريط، هر دو، بايد پرهيز كرد.

     حاصل آنكه اگر شناخته شدن بين مردم، شهرت و جاه خودش برايت مطلوب ذاتي بودمذموم است. اين بتي براي توست. اما اگر اين ها وسيله اي هستند براي اينكه بتواني عبادت خدا كني و وظايف اجتماعي ات را انجام بدهي نه تنهامذموم نيستند، بلكه مطلوب هم هستند و گاهي وجوب مقدّمي هم پيدا مي كنند.

     پس اين جور نباشد كه اگر انسان ديد بعضي از بزرگان كم و بيش از مشهور بودن بدشان نمي آيد يا كتاب كه مي نويسند اسم خودشان را هم پشتش مي نويسند تا معلوم باشد اين كتاب براي چه كسي است، بگوييم: اين كارها همه مذمومند. آن شناخته شدني مذموم است كه خودش مطلوب بالذات باشد، هدف باشد. اما اگر وسيله اي براي خير رساندن به مردم و انجام وظايف باشد مطلوب است; همان گونه كه كسب امور دنيوي وقتي براي رضاي خدا و انجام وظايف باشد مطلوب است. مال و ثروت هم اگر براي خدمت به خلق خدا باشد، مطلوب است. وقتي مال دنيا مذموم است كه خودش براي انسان مطلوبيت داشته باشد; يعني انسان مال پرست شود، نه اينكه مال را جمع كند تا بتواند به ديگران خدمت كند.

 

ارزش توجه به ديگران

از جمله سفارش هاي خدا به حضرت موسي(عليه السلام) اين است كه سعي كن لباست كهنه باشد، اما دلت نو باشد: «خَلِقَ الثيابِ، جديدَ القلبِ.» «دلت نو باشد» يعني چه؟ يعني قلبت فعّال باشد و اثر خود را ببخشد، اهل فكر باشي، اهل احساس باشي، دلسوز مردم باشي. اين حالات همه براي قلب هستند. اگر كسي بي رگ باشد، هر محرومي را ببيند متأثر نشود، انسان خوبي نيست. انسان بايد احساس داشته باشد و در جهت مطلوب از احساساتش استفاده كند. اينكه انسان هيچ كس را دوست نداشته باشد، چيز خوبي نيست. اين همه كه نسبت به محبت مؤمنان به همديگر سفارش شده، براي چيست؟ انسان بايد قلبش عطوف باشد، بايد كساني را كه با خدا ارتباطي دارند دوست بدارد و اين وسيله اي بشود براي اينكه هم بتواند به آن ها خدمت كند و هم بتواند يك جامعه همبسته و هماهنگ به وجود بياورد تا همه بتوانند در مسير صحيح قدم بردارند. به هر حال، قلبي كه سه خاصيت مزبور در آن باشد (خشوع، دوري از شهرتگرايي، فعاليت)، قلبي است كه كهنه نيست، مرده نيست، زنده، فعّال و كارآمد است. بايد كاري كرد دل اين جور باشد.

     اگر انسان افسرده شود، كه نه حال نماز داشته باشد، نه حال درس خواندن، نه با كسي صحبت كند، نه با همسرش، نه با بچه هايش، اين به چه دردي مي خورد؟ اين هنري نيست، اين گونه حزن هيچ وقت مطلوب نيست. اينكه در روايات از «حزن» تعريف شده، منظور حزن سازنده است; حزني است كه موجب شود انسان از گناهانش توبه نمايد، پيش خدا گريه كند، تضرّع داشته باشد، نه حزني كه بازدارنده باشد و حتي اعمال واجبش را هم نتواند انجام دهد; نه نماز درستي بخواند، نه كار درستي در اجتماع انجام دهد. اينجا تازگي، نشاط و فعاليت دل مطلوب است: «تَخْفَي عَلَي أَهْلِ الْأَرْضِ وَ تُعْرَفُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ.»

ارزش خلوت با خدا

به دنبالش هم مي فرمايد: «حِلْسَ الْبُيُوتِ.» كنايه از اين است كه گوشه نشين باش، پلاس خانه ات باش. فرش كه از خانه بيرون نمي آيد اين طرف و آن طرف برود، فرش را در اتاق مي اندازند. اين در مقابل افراط هايي است كه انسان هيچ آرامش نداشته باشد، هيچ خلوتي نداشته باشد. اگر انسان رفيقي و دوستي نداشته باشد، در جامعه نباشد، گويا در جهنم است. اين حالت بدي است. اما انسان بايد طوري باشد كه در خلوت هم بتواند به خودش و به خداي خودش بپردازد. اين جور نباشد كه به هر قيمتي شده است وارد جامعه بشود، در هر خير و شري وارد شود تا به هر صورت با مردم باشد. اگر ورود به جايي و در گروهي خير نبود، مطلوب خدا نبود، انسان بايد قدرت داشته باشد كه كنار بكشد، انزوا اختيار كند. اين وقتي ميسّر است كه انسان قدري به تنهايي و خلوت عادت كرده باشد، وگرنه اينكه شب بخواهد در تنهايي ساعتي با خدا مناجات كند خسته شود ـ چيزي كه متأسفانه در بسياري از اشخاص وجود دارد ـ بسيار ناپسند است.

     اگر اتفاق بيفتد كه يك روز در خانه تنها باشيم، تصور مي كنيم دنيا برايمان سياه شده است; گويا از خودمان بدمان مي آيد، مي خواهيم خودمان را فراموش كنيم، مي گرديم چيزي پيدا مي كنيم خودمان را سرگرم مي كنيم تا خودمان را فراموش كنيم. اگر تلويزيوني باشد، فيلمي تماشا مي كنيم، اگر نباشد جدولي پيدا مي كنيم. جوري خودمان را سرگرم مي كنيم، نمي توانيم با تنهايي خودمان كنار بياييم; يعني در واقع، با خداي خودمان انسي نداريم. خدا كه همه جا هست، عادت نكرده ايم با او انس بگيريم.

     در مقابل، كساني هستند كه وقتي مي خواهند در اجتماع با ديگران وارد تعامل بشوند برايشان رياضت است. فقط وقتي برايشان تكليف باشد به اجتماع مي روند. تكليف كه نداشتند، دنبال جايي مي گردند كه به خودشان و خداي خودشان بپردازند. اينكه مي فرمايد: «حِلْسَ الْبُيُوتِ» باشيد; يعني سعي كنيد با خلوت انس داشته باشيد. اين جور نباشد كه از تنهايي فراري باشيد. آيا هميشه بايد در جمع وارد شد، خواه خوب باشد يا بد؟ قرآن مي فرمايد: (ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ.)(انعام: 91) اينكه انسان در هر جمعي وارد شود به هر كاري بپردازد براي اينكه تنها نباشد، بيكار نباشد، اين كار خوبي نيست.

عزلت مذموم ـ ضرورت مشاركت اجتماعي

البته همين جا عرض مي كنم كه نبايد سوء استفاده كرد; يعني انسان برود درِ خانه اش را ببندد; نه درس بخواند، نه درس بگويد، نه تبليغ كند و نه خدمت به خلق كند; چون گفته است: «حِلْسَ الْبُيُوتِ» باشيد! زياد ديده ايم اشخاصي كه اين جور بوده اند. البته امروز به قدري گرايش هاي مادي زياد شده اند كه اين جور انحرافات كم پيدا مي شوند. اما مي گفتند: روايت داريم كه در آخرالزمان «كونوا احلاسَ بيوتِكم»;[3] فرش هاي خانه هايتان باشيد. به همين دليل، هيچ جا نمي رفتند، فقط در خانه مي نشستند، ذكر مي گفتند و به همين اكتفا مي كردند، غافل از اينكه اين جور انزوا و اعتزال آن ها را از تكاليف واجبشان محروم مي كند. مگر امر به معروف و نهي از منكر از واجبات من و شما نيستند؟ مگر خدمت به خلق خدا، رسيدگي به ضعفا و فقرا وظيفه اجتماعي همه ما نيست؟ دخالت در سرنوشت اجتماعي امروز و فردا واجب است. چه كسي بناست چهار سال بر كشور ما مسلّط شود؟ ما بي تفاوت باشيم، هر كه شد، شد؟! اين يكي از بزرگ ترين تكاليف ماست. با مصالح امّت اسلامي، با مصالح بيش از شصت ميليون مسلمان سر و كار دارد، بلكه تأثيرش از مرزها هم فراتر مي رود. ما بگوييم: هر كه شد، شد؟ فرقي نمي كند اين باشد يا آن؟ نفعي كه به ما نمي رسد، ما كه وزير و وكيل نمي شويم، به ما چه؟! اين حرف ها براي آن است كه از وظايف اجتماعي مان غفلت داريم. اين وظيفه گاهي ممكن است اهميتش از نماز خواندن بيشتر باشد. آن ها كه فكر مي كنند انزوا هميشه مطلوب است، از اين وظايف محروم مي شوند، تارك اين گونه وظايف اجتماعي شان مي شوند و آن وقت بلاهايي بر اجتماع نازل مي شوند كه خود اين ها هم از آن بلاها در امان نمي مانند.

پي‌نوشت‌ها


1ـ محمّدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 77، ص 201، روايت 1، باب 8.

2ـ نهج البلاغه، شرح ابن ابي الحديد، ج 10، باب 180، ص 64.

3ـ محمّدباقر مجلسي، پيشين، ج 52، ص 138، روايت 43، باب 22.

نام کتاب : نشریه معرفت نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 97  صفحه : 3
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست