responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه معرفت نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 55  صفحه : 14
نگاهى به انديشه سياسى ميشل فوكو

ابوالفضل شكوهى

مقدمه

ميشل فوكو در سال 1926 در خانواده اى مرفه در فرانسه به دنيا آمد و در سال 1984 ليسانس فلسفه خود را گرفت. كم كم به روانشناسى علاقه مند گرديد و در سال 1950 ليسانس روان شناسى دريافت كرد. علاقه او به اين رشته تا حدّى ناشى از مشكلات روحى شخصى بود.

فوكو پس از اخذ ليسانس روانشناسى به مطالعات خود در اين رشته و همين طور روان پزشكى و روانكارى ادامه داد و در سال 1952 به دريافت ديپلم آسيب شناسى روانى نايل شد. در اين دوران بود كه او به طور نيمه وقت در بيمارستان «سنت آن» مشغول به كار شد و همزمان در ترجمه كتاب «رؤيا و اگزيستانس» نوشته اتوبينونگر سوئيسى با دوستانش مشاركت نمود.

وى از بدو ورودش به دانشگاه اكوال نرمال تحت تأثير شخصيت و ديدگاه آلتوسر قرار گرفت. به طورى كه در سال 1950 به توصيه او به عضويت حزب كمونيست فرانسه درآمد. گرايش هاى ماركسيستى و علاقه مندى فوكو به كاوش هاى روانى از رهگذر بررسى هاى زبانشناسانه; و شكست پديدارشناسى وجودى سارتر و مرلوپونتى، او را به سوى لاكان كه تحليل روانى خود را از تركيب ساختگرايى و ماركسيسم و فرويديسم سازمان داده بود، رهنمون ساخت.

از سوى ديگر فوكو با كانگيلهم از نزديك آشنا بود و تأثيرات زيادى از او پذيرفت.

فوكو پس از 1964 استاد تاريخ نظام هاى تطبيقى انديشه شد و چشم اندازهاى نوينى در تاريخ و جامعه شناسى گشود و سرانجام در سال 1984 در اثر بيمارى ايدز درگذشت. هرچند كه او را پوچ انگار و ويرانگر علوم اجتماعى لقب داده اند، با اين حال، انديشه او بر بسيارى از رشته هاى علوم اجتماعى تأثيرات مهمى گذاشت.

آثار فوكو از حيث محتوا به سه بخش عمده تقسيم مى شود: بخشى كه تحت تأثير هرمنوتيك هايدگرى است، كه اوج اين گرايش در كتاب تاريخ جنون آشكار شده است، بخش ديگر را مى توان باستان شناسى يا ديرينه شناسى معرفت ناميد، كه تحليلى شبه ساختارى يا نيمه ساختارى دارد كه مهم ترين آثار او در اين نگرش در پيدايش درمانگاه (1963)، واژگان و اشياء يا نظم اشيا (1966) و باستان شناسى معرفت (1969) متجلّى است. بخش سوم آثار فوكو آثار تبارشناسانه اوست كه به بررسى رابطه گفتمان و معرفت از يك طرف و قدرت از طرف ديگر، مى پردازد. نظم اشيا (1970) مراقبت و مجازات و جلد اول تاريخ جنسيت و نيچه، تبارشناسى و تاريخ (1971) از نوشته هاى مربوط به اين نگرش است.[1]

سؤالات عمده اين مقاله از اين سنخ است كه قدرت از ديدگاه فوكو با چه روشى تحليل مى شود؟ و چگونه تعريف مى گردد؟ حيطه آن چقدر است؟ به دست چه كسانى و چگونه كنترل مى شود؟ البته بديهى است كه پاسخ اين نوع سؤالات اكثر در آثار تبارشناسانه فوكو داده شده است. بنابراين جا دارد كه قبل از هرچيز از روش نگرش تبارشناسانه بحث نماييم.

تبارشناسى به عنوان روش تحليل قدرت

فوكو براى روش تحليل قدرت سراغ نيچه مى رود. واژه تبارشناسى از كتاب تبارشناشى اخلاق نيچه به عاريه گرفته شده است. نيچه واژه تبارشناسى يا ريشه شناسى را از حوزه علوم زيستى اخذ كرده است تا نشان دهد كه اخلاقيات داراى صور لايتغير نيستند كه از آغاز زمان موجود بوده باشند، بلكه همچون گونه هاى زيستى دچار تحول و هبوط تاريخى اند.

فوكو برخلاف انسان شناسان ساختگرا معتقد نيست كه رخدادها نظام پست تر از تاريخ و امرى انديشه ناپذير است بلكه عقيده دارد كه نظام كاملى از حدود رخدادهاى متفاوت وجود دارد كه تأثيرات و اهميت هاى گوناگونى نيز دارند: برخى بى اهميت، و برخى تاريخ سازاند; پس بايد ميان رخدادها تمايز قايل شويم و آن مسيرهايى را بازسازى كنيم كه در آن رخدادها با يكديگر مرتبط اند و يكديگر را به وجود مى آورند. براى اين كار الگوى ما نمى تواند زبان و نشانه و مناسبات معنا باشد، بلكه بايد جنگ و مناسبات قدرت باشد.[2]

وظيفه تبارشناسى علاوه بر توصيف تغييراتى كه در دوران هاى مختلف به واسطه تغيير در ساختار قدرت در نحوه گفتار ظهور كرده به تبيين علل اين تغييرات نيز مى پردازد. در واقع تبارشناسى يك ديدگاه است نسبت به معرفت و هستى و انسان. به نظر ما اين ديدگاه نوعى جامعه شناسى معرفت به عنوان يك عقيده فلسفى ـ و نه يك رشته علمى ـ است كه جامعه و تاريخ را اساس و خاستگاه معرفت مى داند و معتقد است كه معرفت براى توجيه قدرت آفريده مى شود و از سوى قدرت نيز پشتيبانى مى گردد. و مفروض تبارشناسانه نسبت به هستى نفى ذات و طبيعت و ارزش است يعنى عينيت و ارزش غير از قدرت وجود ندارد كه قابل دسترسى باشد.

مفروض انسان شناسانه تبارشناسى اين است كه انسان هيچ طبيعت و فطرت ثابت و لايتغيرى ندارد و حتى به پيروى از مارسل موس جسم و دستگاه عصبى و فيزيولوژيك انسان را هم معلول رخدادهاى پراكنده تاريخ مى داند; بنابراين موضوع تبارشناسى نه سير تاريخ و نه ثبات سوژه ها، بلكه رخدادهاى پراكنده اى است كه محصول روابط قدرت مى باشد و اولين مسأله تبارشناسى نيز بدن آدمى است، فلذا تبارشناسى تاريخيت امورى را كه فاقد تاريخ تلقى شده اند بازسازى كرده، بازمى نمايد و بر كثرت عوامل مؤثر بر رويدادها و بى همتايى آن ها پاى مى فشارد.[3]

به نظر ما، تبارشناسى، علم نيست; بلكه مكتبى در علم شناسى است كه به جامعه شناسى علم، به عنوان يك عقيده فلسفى، مى ماند; يعنى تحليلى است درباره پيدايش علوم انسانى و معرفت بشرى كه رابطه آن را با پيدايش تكنولوژى هاى قدرت بررسى مى كند و بر اين باور است كه علوم انسانى در درون شبكه قدرت شكل گرفته و خود به پيشبرد تكنولوژى هاى انضباطى قدرت يارى رسانده است.

به نظر فوكو تفكيك و طبقه بندى معرفت با معيار علمى بودن يكى از ويژگى هاى عمده تمدن مدرن است كه ديگر اشكال معرفت را غير علمى دانسته و طرد كرده است. ويژگى ديگر تمدن جديد تسلط نظريه هاى عام و توتاليتراست كه اشكال ديگر معرفت را تحت سيطره درآورده است و تبارشناسى با ردّ اين دو ويژگى در پى ايجاد فرصتى براى ابراز اَشكال تحت سلطه معرفت است و در پى مركز زدائى از توليد نظرى مى باشد. به نظر مى رسد تبارشناسى از يكسو دستگاهى از قضاياى مفروض الصدق است كه نوع مسائل مورد بررسى و شيوه پژوهش آن ها را نشان مى دهد، از طرفى هم اين شيوه منجر مى شود به اين كه صحت آنچه مفروض انگاشته شده بود، آشكار شود; بنابراين مباحث فوكو همواره در هم و توبرتو است و به درستى بين مفروضات و موضوعات و يا مدعيات و استدلال ها خط فاصلى وجود ندارد.

رابطه قدرت و حقيقت نيز از اين آشفتگى ها در امان نيست زيرا از يك طرف رابطه اى دوسويه بين قدرت و حقيقت مفروض گرفته مى شود و جزئى از عناصر الگوى نظرى تبارشناسى است و از طرف ديگر معرفت و حقيقت به عنوان يكى از اساسى ترين تكنولوژى هاى قدرت به صورت موضوع تحقيق درمى آيد.

به نظر ما شايد بتوان معيارى براى تفكيك رابطه قدرت و حقيقت به عنوان بخشى از الگوى نظرى فوكو از يك طرف و به عنوان موضوع تحقيق از طرف ديگر به دست داد. بدين بيان كه هرجا سخن از رابطه قدرت و حقيقت به طور كلى مطرح باشد و استدلال يا شواهدى براى آن ذكر نشود جزئى از الگوى نظرى است و در غير اين صورت از موضوعات مورد بررسى خواهد بود. در هر صورت بحث بعدى ما رابطه قدرت و حقيقت را به صورت شفاف ترى عيان مى كند.

حقيقت و قدرت

در اين باب دو نوع بحث مى توان ارائه نمود: يكى رابطه منطقى بين دو مفهوم قدرت و حقيقت، يكى هم رابطه خارجى مصاديق اين دو مفهوم. در مباحث نوع اول سخن از نسبت تساوى، تباين و عموم و خصوص مطلق و من وجه است. اما در نوع دوم بحث شرط و مشروط، علت و معلول، زيربنا و روبنا و زمينه سازى يا مانعيت است. فوكو نيز به صورت مبهم به هر دو نوع رابطه پرداخته است و در واقع محل نزاع را به خوبى روشن و تحرير نكرده است. مثلاً در يك جا مى گويد: رابطه قدرت (...) در ارتباط با مفهوم معرفت تنها نقش تسهيل كننده يا ممانعت كننده را بازى نمى كند.[4] و در جايى ديگر اظهار عقيده مى كند كه: «اين سامان ]حقيقت[ صرفاً ايدئولوژيك يا روبنايى نيست، بلكه شرطى بر پيدايش و تكامل سرمايه دارى بوده است.»[5] در عين حال مى گويد: «هيچ پيكره اى از معرفت نمى تواند بدون بهره گيرى از سيستم ارتباطى اسناد و مدارك، انباشتن اطلاعات و توزيع آن ها شكل بگيرد، اما خود اين سيستم صورتى از قدرت است و در موجوديت و عملكرد خود با ساير اَشكال قدرت مرتبط است.[6]

در اين جا به نظر مى رسد كه نظر فوكو اين باشد كه معرفت با حقيقت عين صورتى از قدرت است و نه عين همه آن، يعنى بين قدرت و معرفت رابطه اينهمانى وجود ندارد بلكه رابطه عموم و خصوص مطلق حاكم است. بدين صورت كه همه معرفت ها قدرت اند امّا همه قدرت ها معرفت نيستند. به نظر فوكو «عكس قضيه نيز صادق است به اين معنا كه هيچ نوع قدرتى را نمى توان بدون انتزاع معرفت... به مورد اجرا درآورد.»[7]

از نظر فوكو ما... تابع حقيقتيم كه تصور مى شود كه قوانين را مى سازد، و گفتار حقيقى اى را به وجود مى آورد كه حداقل بخشى از آن، تأثيرات قدرت را تعيين مى كند، منتقل مى سازد و گسترش مى دهد... ]ما [محكوم مى شويم، طبقه بندى مى شويم، در تكاليف خود مجبور هستيم و مقدّر است كه با اسلوب خاصى زندگى كنيم و بميريم و اين خود تابعى است از گفتارهاى حقيقى اى كه حاملان اثرات خاص قدرت اند.[8]

اگر قدرت است كه حقيقت و گزاره هاى علمى و معارف گوناگون را مى سازد بنابراين تمامى معارف بشرى فاقد ارزش معرفتى و واقع نمايى هستند، هرچند كه ارزش ابزارى داشته باشند. برخى از شارحين فوكو در برابر اين مشكل تلاش مى كنند لازمه منطقى، بلكه تصريح سخنان او را كه همان نسبيت مطلق معرفت شناختى است انكار يا تأويل كنند. يكى از نويسندگان در اين راستا مى نويسد: منظور فوكو نفى معرفت نيست بلكه بسط دامنه ها و مرزهاى شناخت در فراسوى علم رايج است.

با فرض صحت برداشت فوق نكته اين جاست كه اگر مراد اعتبار كاربردى علم است مشكلى وجود ندارد و اگر منظور اعتبار معرفتى و واقع نمايى علم باشد، به نظر مى رسد كه برداشت مذكور ناشى از برخى پاسخ هاى انفعالى مذكور در برابر انتقاداتى است كه به او و نظريه نسبى گرايانه مطلق او شده است، باشد. به نظر ما پرده گشايى علم از رموز هستى در گفتمان فوكو هيچ جايگاه منطقى ندارد، هرچند كه هزاربار هم منكر اين مطلب شود، باز هم لازمه منطقى انديشه هاى او نسبيت مطلق ارزش ها و معارف است.

آقاى پايا به حق مدعى است كه فوكو هرگاه كه مورد انتقاد قرار گرفته، يا پاره اى از آراء گذشته خود را به طور كلى نفى كرده و يا صحت انتساب آن ها را به خود منكر شده و يا منتقدان را متهم كرده كه از دريچه نگاه او به قضايا ننگريسته اند.[9] غافل از اين كه اعتقاد به معياربودن دريچه نگاه ها خود حاكى از نسبيت نگرى اوست.

نمونه پاسخ هاى انفعالى فوكو اين سخنان اوست كه: «مى دانيد اصل را تجربه مى دانم و تجربى مسلكم» و رابطه قدرت و دانش را در علوم دقيقه تسرّى نمى دهم. البته به شرطى كه حالت نهادى پيدا نكرده باشد. در حالى كه نمونه هايى كه ذكر مى كند نشان مى دهد كه اين شرط لااقل در دنياى صنعتى مفقود است. به علاوه خود او تصريح مى كند كه بدون پيدايش نيازهاى صنعتى، علم شيمى توسعه پيدا نمى كرد و به طور كلى علم Scienceدر اروپا به صورت قدرت حالت نهادى پيدا كرده است.[10]

تعريف و تحليل قدرت

اگر مهم ترين و اساسى ترين موضوع در علوم سياسى بحث قدرت نباشد، لااقل يكى از موضوعات اساسى اين رشته محسوب مى شود. تمامى فلاسفه، انديشمندان و جامعه شناسان سياسى و... بخش مهمى از كار خود را به بررسى اين موضوع اختصاص داده و تعريف ها و توصيف ها و تحليل هاى گوناگونى از آن ارائه نموده اند. اما بيش از هر كس ديگر، نام فوكوست كه با موضوع قدرت عجين شده است در اين باب تلاش ما اين است كه نظر فوكو را به عنوان يكى از مبانى اساسى فلسفه سياسى او جويا شويم.

تعريف قدرت با الگوى حاكميت ـ از نظر فوكو در جوامع غربى از دوره قرون وسطى به اين سو هميشه قدرت سلطنتى بوده است كه كانون اساسى ]بحث قدرت [را فراهم آورده كه انديشه حقوقى ]در رابطه با قدرت[ بر محور آن ساخته و پرداخته»[11] شده است. يعنى موضوع بحث قانونگذاران و حقوقدانان، خواه طرفدار شاه و خواه دشمن او، قدرت و حاكميت سلطنتى بوده است. از نظر فوكو بحث حاكميت براى آن بوده است كه سلطه را از ماهيت قدرت پاك كرده و آن را مشروع نمايد.

به نظر فوكو الگوى حاكميت، براى تحليل قدرت، براساس رابطه حاكم و محكوم است. از نظر او از قرن 18 به بعد سازوكار جديدى پيدا شده كه با روابط حاكميت سازگار نيست اين سازوكار جديد قدرت وابسته است به جسم ها و آنچه انجام مى دهند تا به زمين و محصولات آن، اين نوع قدرت از طريق مراقبت و جمع آورى مالياتى يا تكاليفى كه در طى زمان تقسيم مى شوند، اعمال مى شود. لازمه چنين قدرتى وجود زور مادى است نه وجود فيزيكى حاكم مستقل;[12] بنابراين فوكو موضوع قدرت را لااقل از قرن 18 به بعد در حد حاكميت و روابط حاكم و محكوم نمى داند; تا بتوان از الگوى حاكميت براى تحليل و تعريف قدرت سود جست، بلكه قدرت را در رابطه با سلطه مطرح مى كند كه براى تحليل آن الگوى ديگرى لازم است.

فوكو مطالب خود را در مقاله «قدرت انضباطى و تابعيت» بدين صورت پى مى گيرد كه: نظريه حاكميت به قدرت مقطعى جنبه قانونى مى دهد، اما مراقبت مدام ندارد. در نظريه حاكميت، قدرت در موجوديت فيزيكى حاكم استوار است نه بر نظام مراقبت پيوسته. حاكميت يك قدرت مطلق را در مصرف مطلق قدرت ايجاد مى كند، اما اجازه نمى دهد كه قدرت بر حسب مصرف حداقل براى كسب حداكثر محاسبه شود.[13] از نظر فوكو قدرت جديد را نمى توان با اصطلاح حاكميت بيان كرد; اين قدرت ابزارى بوده است در ساخت نظام و جامعه سرمايه دارى. قدرتى غيرحاكم و به عبارت ديگر «قدرت انضباطى» يا «قدرت مشرف بر حيات» كه قدرت حاكميت را از ميان نبرده است. بلكه «اصل سازمان دهنده مجمع القوانينى را فراهم آورده است كه اروپا در سده نوزدهم... به دست آورد.» بدين صورت يك نظام و فلسفه حق بر سازوكارهاى انضباط به نحوى تحميل شد كه روند عملى و سلطه مندرج در آن ها را پنهان مى سازد. اين نظام يا فلسفه حق يك حق عمومى بود كه جزايش بر حاكميت جمعى پيوند يافته و به صورت دمكراتيك درآمد و با ابزار علوم انسانى سلطه پنهان خويش را گستراند.[14] و «قدرت شبكه اى» را مستقر كرد كه «تا حد معينى حقيقت دارد». در اين قدرت ما همه فاشيستى در سر خود... يا... قدرتى در جسم خود داريم.»[15] اما اين بدان معنا نيست كه ما با توزيع دمكراتيك يا آنارشيستى قدرت از طريق اجسام سروكار داريم.

چنان كه ملاحظه مى شود در بحث تعريف قدرت با الگوى حاكميت، تمركز روى قدرت مدرن است. در توضيح بايد گفت كه اگر چه هدف فوكو بيش تر تبارشناسى قدرت مدرن است، اما در بسيارى از موارد و شايد هم از روى ضرورت به اصل قدرت و روابط آن به طور مطلق و در كل جوامع و ادوار تاريخ مى پردازد; بدين صورت كه برخى مباحث مختص جامعه مدرن و برخى نيز اعم از جامعه مدرن و غير آن است كه در هر صورت قدرت در جهان مدرن را در برمى گيرد.

قدرت و دولت: بسيارى از متفكرانى كه در باب قدرت تفحص كرده اند و مطالبى را تدوين نموده اند، الگوى دولت را براى تعريف و تحليل قدرت اختيار كرده اند، هرچند كه به قدرت غيردولتى نيز قايل اند. اما يا آن ها را ناچيز شمرده و يا اين كه از موضوع بحث سياسى خارج دانسته اند و يا اين كه براى توضيح آن ها نيز الگوى دولت را كارآمد شمرده اند. به هر حال فوكو طرح قدرت در حدّ دولت را طرح آن در پيكر حاكم و حاكميت يا در پيكر قانون مى شمارد و آن را نپذيرفته ومعتقد است كه قدرت در سطوح مختلف از ارتباط كلامى، روابط خانوادگى و عاشقانه، نهادهاى اجتماعى و سطوح و اشكال ديگر مطرح است. در ثانى اگر كسى تمامى پديده هاى قدرت را وابسته به دولت بررسى كند بدين معناست كه آن همه را ارتش و پليس سركوبگر بداند.

البته فوكو مى پذيرد كه دولت مهم است امّا قدرت را فراتر از دولت مى داند و استدلال مى كند كه دولت با تمام قدرتش از اشغال تمامى زمينه هاى مناسب قدرت ناتوان است. از طرف ديگر خود قدرت دولت هم قدرتى است كه براساس مناسبات قدرت اصيل تر و از پيش موجود كار مى كند. به عبارت ديگر دولت را «ابرساختارى» مى داند كه وابسته و مربوط به كل شبكه هاى قدرت است.[16]

به هر حال قدرت نزد فوكو چيزى نيست كه در مالكيت دولت يا طبقه حاكم يا شخص حاكم باشد; برعكس قدرت يك استراتژى است و نه يك نهاد يا يك ساختار. قدرت شبكه اى است كه همه در آن گرفتارند و انسان ها و نهادها و ساختارها همه مجرى اويند.

قدرت و الگوى ايدئولوژى: از آنجا كه قدرت همواره با نظريه هاى مشروعيت دهنده آن همراه است و به عبارت ديگر از آنجا كه قدرت زمانى پايدار مى ماند كه يك ايدئولوژى پشتوانه آن باشد، آيا مى توان قدرت مدرن را باالگوى ايدئولوژى تحليل كرد؟ فوكو در پاسخ به سؤالى كه خود مطرح كرده عقيده دارد: «ممكن است ساز و كارهاى اساسى قدرت با فرآورده هاى ايدئولوژيك همراه باشد»، اما مشكل است «آنچه رخ داده است را بتوان ايدئولوژى خواند.»

دليل فوكو بر اين كه از طريق ايدئولوژى نمى توان قدرت را تحليل كرد، اين است كه: اين تحليل تحليلى تر است ولى از بالا به پايين و طورى است كه مى تواند هر چيز ديگرى را هم با آن توضيح داد بدون اين كه ناچار به بررسى سازوكارهاى آن بود. فوكو بر اين باور است كه ما بايد تحليل صعودى از قدرت ارايه كنم; يعنى از سازوكارهاى بى نهايت كوچك آن كه هر يك تاريخ خود، مسير خود، شيوه و راه و رسم خود را دارد آغاز كنيم و سپس ببينيم كه چگونه اين ساز و كارهاى قدرت از طريق ساز و كارهايى، هرچند كلى تر، به صورت هاى سلطه جهانى به كار افتاده و استقرار يافته اند.

اگر به نظر ايشان از تحليلى صعودى و نزولى همان بحث استقراء و قياس باشد، به نظر ما هر تئورى كلى كه براى توضيح مصاديق خود به صورت يك استدلال قياسى به كار گرفته مى شود، مدعى است كه آن تئورى كلى ابتدا از پايين استقراء شده و پس از تعميم (البته با استفاده از يك قياس خفى) به يك تئورى يا قضيه كلى منجر شده است كه توانايى آن را دارد كه ساير مصاديق استقراء نشده را نيز تبيين كند. به عبارت ديگر، اساساً هر تئورى يا قانون كلى اساساً براى تبيين مصاديق ديده نشده مطرح مى شود.

اگر اين برداشت ما از بحث فوكو صحيح باشد، استدلال او ناتمام خواهد بود. زيرا براى نفى نظر ماركس بايد استدلال كند كه تئورى او در مرحله استقرا مشكل دارد و يا اين كه تئورى ماركس بدون جهت تعميم داده شده است و نمى تواند تمامى موارد و مصاديق را توضيح دهد. شايد به همين دليل است كه فوكو در حقيقت و قدرت به نحو ديگرى استدلال مى كند و سه دليل براى ناكارآمدى مفهوم ايدئولوژى عنوان مى نمايد:

1) «اين مفهوم همواره در تقابل با واقعيتى يا چيزى قرار مى گيرد كه حقيقت فرض مى شود» و واضح است كه مسأله براى فوكو، صدق و كذب سخنان نيست و اساساً از نظر او صدق و كذبى در كار نيست; بلكه سخن او در اين است كه «چگونه از نظر تاريخى پى آمدهاى قدرت در دل سخن ها شكل مى گيرند؟»

2) «مفهوم ايدئولوژى... به چه چيزى در حد سوژه ارجاع مى شود.»

3) ايدئولوژى خود تابع زيرساخت هاى تعيين كننده اقتصادى و مادى اند و خود اصالت ندارند.[17]

الگوى روابط ارتباطى: خانم هاناآرنت بر اين باور است كه قدرت را نبايد با خشونت يا منازعه و امثال اين مفاهيم از يك سنخ دانست. از ديد ايشان قدرت نظير توانايى انسان است براى عمل كردن. بنابراين قدرت مربوط به گروه است و تا زمانى وجود دارد كه گروه به حيات گروهى خود ادامه مى دهد. وقتى گفته مى شود فلانى قدرت مند است يعنى اين كه از طرف تعدادى از مردم، قدرت به او تفويض شده تا به نمايندگى آن ها عمل كند.[18] از نظر خانم آرنت قدرت مثل ابزار خشونت انباركردنى نيست. قدرت بايد به فعليت برسد و گرنه مى ميرد و تنها در جايى به فعليت مى رسد كه گفتار و كردار از هم جدا نباشند. جايى كه كلمات نه براى نابودى بلكه براى برقرارى روابط و آفرينش واقعيت ها به كار برده مى شوند.[19]

فوكو براى بررسى نظر آرنت بين سه مفهوم توانايى هاى عينى، روابط ارتباطى و روابط قدرت تفاوت قايل مى شود و مى گويد: «قدرتى كه بر اشيا اعمال مى شود و توانايى تغيير و به كاربردن و مصرف يا تخريب ان را فراهم مى كند توانايى است.»[20] اما قدرتى كه ما تحليل مى كنيم مربوط به روابط افراد و گروه هاست بنابراين «مفهوم قدرت به روابط ميان افراد درگير با يكديگر اشاره مى كند.» منظور او «مجموعه اعمالى است كه اعمال ديگر را برمى انگيزد و از همديگر ناشى مى شوند.»[21] او براى فرق گذارى بين روابط قدرت و روابط ارتباطى معتقد است كه روابط قدرت قطع نظر از اين كه از مجراى نظام هاى ارتباطى بگذارند يا نه سرشت ويژه اى دارند. از ديد او مسأله، وجود سه نوع رابطه (روابط قدرت، ارتباطى و عينى) است كه همواره يكديگر را پوشش داده و پشتيبانى مى كنند و ابزار يكديگر واقع مى شوند. بنابراين بر خلاف هابرماس اين سه حوزه كاملاً مجزا از هم و مستقل نيستند. يعنى از حيث مفهومى سه چيزاند كه نبايد بينشان خلط كرد; اما از حيث وجود خارجى وابسته به يكديگرند.

البته به نظر فوكو اين وابستگى و هماهنگى ميان اين سه نوع رابطه همسان و مستمر نيستند، بلكه در شرايط گوناگون اشكال گوناگونى دارند. هرچند كه مجموعه هايى هم وجود دارند كه هماهنگى اين سه نوع رابطه در آن ها منظم و با قاعده است.

لازم به ذكر است كه فوكو در برخى موارد در پى آن است كه خود «قدرت» را توضيح دهد و در موارد ديگر از رابطه قدرت يا اعمال قدرت سخن مى گويد و همه اين ها را به يك معنا گرفته، در حالى كه به نظر مى رسد با هم فرق داشته باشند. استدلال او اين است كه قدرت تنها هنگامى كه اعمال مى شود، وجود دارد.

به هر حال مفهوم قدرت نزد فوكو عملى است بر روى اعمال موجود يا اعمالى كه ممكن است در آينده يا حال پيدا شود. در حالى كه «رابطه خشونت بر روى بدن عمل مى كند... زور به كار مى برد، به تسليم مى كشاند،... ويران مى سازد، درها را بر روى همه امكانات مى بندد، قطب مخالف آن تنها انفعال است.»[22] در حالى كه در برابر رابطه قدرت حوزه اى از پاسخ ها، واكنش ها، نتايج و تدابير ممكنه وجود دارد. وقتى فوكو مى گويد: قدرت فى نفسه معناى بدى ندارد مگر اين كه با سلطه درآميزد و سلطه تنها يكى از اشكال قدرت است، يعنى بين قدرت فى نفسه و سلطه فرق قائل است.

حال كه سخن از آزادى و رابطه اش با قدرت به ميان آمد، به نظر مى رسد از نظر او هرجا قدرت هست مقاومت هم هست; زيرا لازمه قدرت مقاومت است و اگر مقاومتى نباشد قدرتى دركار نخواهد بود; بدين جهت كه قدرت تنها بر افراد آزاد اعمال مى شود و مقاومت و آزادى شرط وجود قدرت است. به نظر فوكو قدرت تمام روابط انسانى را در برمى گيرد و گوياى نوعى آزادى دو جانبه است. بدين معنا كه هر صاحب قدرتى تا حدى محدود و هر تحت سلطه اى تا حدودى آزاد است. نكته اين است كه منظور ايشان از «قدرت»، «اعمال قدرت» است يعنى آزادى با اعمال قدرت ملازم است. احتمالاً همين ملازمه فارق معناى قدرت از خشونت است. زير در خشونت تنها افعال است و بس.

الگوى فوكو: قدرت، راهبرى و حكومت: از نظر وى سرشت دو پهلوى واژه راهبرى از بهترين راه هاى فهم خصلت روابط قدرت است. راهبرى در عين حال هم هدايت ديگران است و هم شيوه رفتارى در درون حوزه گسترده رفتارى. بنابر نظر فوكو اساساً قدرت بيش از هر چيز به مسأله حكومت مرتبط است تا رويارويى و ارتباط دو دشمن.

فوكو بار ديگر به مفهوم آزادى برمى گردد و از اين مفهوم و مفهوم بردگى براى توضيح هرچه بيش تر قدرت استفاده مى كند وى معتقد است كه قدرت تنها بر افراد آزاد، از آن جهتى كه آزادند، بر آن ها اعمال مى شود. ولى اگر به جاى آزادى، بردگى و در غل و زنجير بودن انسان باشد; در اين جا ديگر قدرت معنا ندارد و آنچه كه اتفاق افتاده است اجبار جسمانى است. بنابراين، آزادى، هم عين شرط اعمال قدرت و هم پيش شرط آن و هم پشتوانه دايمى قدرت است. زيرا بدون امكان سركشى و نافرمانى، قدرت با اجبار جسمانى يكى مى شود. پس مسأله اساسى قدرت مسأله بردگى داوطلبانه نيست; زيرا هيچ كس دنبال برده شدن نمى رود، فوكو در ادامه بحث به جاى مفهوم آزادى مفهوم اساسى تر و ماهوى تر «مبارزه جويى» را استخدام مى كند يعنى رابطه اى كه متضمن تحريك دو جانبه است تا مواجهه اى رودررو كه هر دو را نابود مى سازد.[23]

چگونگى مهار قدرت

فوكو كنترل قدرت و مبارزه و مقاومت در برابر آن را كارى مشكل مى داند و علت اين دشوارى را نيز در عدم درك قدرت مى بيند. او استدلال مى كند كه قبل از قرن 19 مبارزه با استثمار مشكل بود; زيرا ماهيت آن را نمى شناختيم ولى امروزه مى دانيم كه چه كسى ديگران را استثمار مى كند اما هنوز ماهيت قدرت را نمى شناسيم و نمى دانيم كه قدرت به دست چه كسانى و چگونه به دست مى آيد و اعمال مى شود. تنها مى دانيم كه قدرت دست حكومت گران نيست و كسانى كه قدرت را اعمال مى كنند لزوماً كسانى نيستند كه منافعشان از راه اعمال قدرت تضمين مى شود و بر عكس نفع برندگان از اعمال قدرت هميشه اعمال كننده قدرت نيستند. به علاوه اشتياق به قدرت به رابطه قدرت و منافع شكل مى دهند. گاهى توده ها مشتاق اند افراد خاصى به قدرت برسند و آن ها هم عليه توده كار كنند. با اين حال مشتاق اين قدرت خاص و اعمالش هستند.

از طرفى هم مفاهيم «طبقه حاكم» يا «جناح به قدرت رسيده» يا «دستگاه حاكم» هيچ گاه به درستى ضابطه بندى نشده اند و بى اندازه سيّال اند. به هر حال فوكو اميدوار است كه شايد مبارزه هاى جارى به همراه تئورى هاى موضعى و محلّى و منفصلى كه از اين مبارزه ها حاصل مى شود و جزئى از مبارزات را شكل مى دهد در آستانه كشف نحوه اعمال قدرت قرار داشته باشند.[24]

وى وجوه مشترك اين مخالفت ها را با انواع قدرت در موارد زير فهرست مى كند:

1) اين مبارزات جهانى هستند و محدود به يك كشور نيستند;

2) هدف اين ها انتقاد از اثرات قدرت به خودى خود است;

3) بىواسطه و آشوب طلبانه و اقتدارگريزانه اند;

4) از يك سو بر حق متفاوت بودن فرد و از سوى ديگر بر ناحقّى جداسازى افراد تأكيد دارند;

5) با اثرات قدرتى كه با دانش و صلاحيت پيوند دارد مبارزه مى كنند;

6) آن ها خشونت اقتصادى و ايدئولوژيك يك دولت را نفى مى كنند و نظام تفتيش عقايد علمى و ادارى را كه هويت ما را تعيين مى كند نفى مى كنند.

به طور خلاصه حمله به تفكيك و شكل قدرت است كه خود را بر زندگى روزمره بلاواسطه اى كه به فرديت هويت مى بخشد. اين قدرتى است كه افراد را به سوژه تبديل مى كند. بنابر تعريف فوكو سوژه يعنى: 1) منقاد ديگرى بودن به موجب كنترل و وابستگى 2) مقيد به هويت خود بودن به واسطه آگاهى و خودشناسى كه هر دو معنى حاكى نوعى قدرت مسخّركننده اند.از نظر فوكو به طور كلى سه نوع مبارزه وجود دارد: يا عليه اَشكال سلطه قومى، مذهبى و اجتماعى است، يا عليه اَشكال استثمار است، يا عليه سوژه شدگى وانقياد است; يعنى چيزى كه فرد را به خودش مقيّد مى كند و بدين شيوه وى را تسليم ديگران مى سازد.

فوكو مدعى است كه مى توان در طول تاريخ مثال هاى بسيارى از اين سه نوع مبارزه اجتماعى پيدا كرد كه يا از هم جدا و يا باهم درآميخته اند. مثلاً: در جوامع فئودالى مبارزه عليه اشكال سلطه قومى ـ اجتماعى و در قرن نوزدهم ـ عليه استثمار و امروز عليه اشكال انقياد اولويت دارد. به گمان فوكو اين نخستين بار نيست كه جامعه غربى با سوژه سازى و انقياد مواجه شده است در قرن پانزده و شانزده نيز اين قدرت و مبارزه با آن وجود داشت. اما وجه غالب نبود; به خلاف امروزه كه اين مبارزات اولويت و محوريت يافته است.[25]

فوكو به دنبال بدگمانى اش نسبت به حقايق عام معتقد است كه خود مفهوم عدالت نيز يكى از آن مفاهيم كلى و حقايق عامى است كه در جوامع مختلف به عنوان ابزار كسب قدرت اقتصادى و سياسى يا سلاحى براى مبارزه با قدرت اختراع شده است و به كار رفته و مى رود. به نظر او تمايل به كلى نگرى مانع فهم ما از نحوه عملكرد دولت در جوامع غربى است. بايد از مدينه هاى آرمانى و پى گيرى مبادى نخستين دست كشيد و براى رسيدن به «آزادى» و «جامعه اى آزاد» با زياده طلبى هاى قدرت و سوژه سازى هاى آن مبارزه كرد و چون قدرت در همه جا پخش است شهروند نيز بايد به كمك استراتژى هاى موضعى در برابر آن موضع بگيرد; زيرا اين قدرتى كه ريشه هاى تاريخى دارد چيزى نيست كه با يك شورش يا انقلاب برافتد بلكه بايد قدم به قدم جلوى گسترش آن را گرفت.[26]

به نظر فوكو هميشه فرهنگ غرب اصرار داشت كه قدرت را حقوقى و منفى ببيند، نه تكنيكى و مثبت. و اين به نهاد سلطنت مربوط مى شود كه در سده هاى ميانه تكامل يافت. بدين صورت كه سلطنت در پيكارهاى محلى فئودال ها خود را همچون داور يا نيرويى كه قادر است خشونت را پايان دهد، نشان داد. سلطنت خود را با اختصاص كارهاى حقوقى و منفى به خويش پذيرفتنى جلوه داد. گرچه از همان اول از آن كاركردها فراتر رفت و حاكم و قانون و نهى نظامى به وجود آورد كه در دوره هاى بعدى به وسيله نظريه هاى حقوقى گسترش يافت. بنابراين نظريه هاى سياسى هرگز از وسوسه هاى شخص حاكم خلاص نشد و هنوز هم با مسأله حاكميت سرگرم است. اما آنچه ما بدان نياز داريم فلسفه سياسى اى است كه سرشاه را در آن نظريه سياسى كه هنوز بايد پرداخته شود قطع كنيم.[27]

به عقيده فوكو روشنفكر و فيلسوف سياسى زمانى مى تواند چنين نظريه اى را پردازش كند كه اجازه ندهد از او به عنوان ابزار حقيقت سازى براى كنترل اجتماعى استفاده شود; بلكه بايد در برابر اين گونه حقيقت سازى ها بايستد و تكنولوژى هاى سياسى را تحليل نمايد و اخلاق سياسى جديدى به وجود آورد. او معتقد است كه بايد از اسارت نظام هاى رياست طلب ايدئولوژيك از طريق موضع گيرى هاى موضعى و ايجاد ترديد در چيزهايى كه بديهى فرض مى شوند، و به هم زدن عادت هاى فكرى مردم و بازبينى قواعد و نهادها و مشاركت در شكل گيرى اراده سياسى رها شد.[28]

فوكو مى گويد: در گذشته دو نوع روشنفكر وجود داشت: 1) مطرود 2) سوسياليست كه هنگام واكنش خشن از سوى حكومت هر دو شكل در هم ادغام شدند. بعد از 1848 و 1940 يعنى لحظه اى كه گفته مى شد حقايق انكار ناپذيرند، روشنفكران طرد و شكنجه مى شدند. روشنفكر همواره حقيقت را بيان مى كرد و وجدان خود آگاهى و فصاحت بود. در شورش 1968 روشنفكر فهميد كه توده براى كشف حقيقت، ديگر نيازى به آن ها ندارد و آن ها خود همه چيز را به خوبى و حتى بهتر از روشنفكران مى دانند و خود نيز قادر به بيان آن هستند; ولى نظامى از قدرت وجود دارد كه مانع اين دانش و بيان آن مى شود و روشنفكران خود از عوامل اين قدرت اند; زيرا خود را مسؤول حقيقت و بيان آن مى دانند. به تعبير فوكو اين گونه روشنفكران، روشنفكران عمومى هستند كه مورد انتقاد شديد او واقع مى شوند. در برابر اين ها روشنفكران خاص وجود دارد كه شكل تازه اى از نسبت ميان نظريه و عمل را ارائه داده اند. روشنفكران خاص، به نظر فوكو، به كاركردن عادت كرده اند و اين به آن ها دانش بىواسطه تر و مشخص تر از مبارزات مى دهد و با مسائلى خاص و غير كلى سروكار دارند. در هر صورت امروزه ديگر نقش روشنفكر پيشروى و همگامى با توده ها نيست تا حقيقت سركوب شده را بيان كند; بلكه بر عكس نقش او مبارزه عليه قدرتى است كه او را در حوزه دانش و حقيقت و... عامل خود مى كند.[29] در برابر سياست فراگير قدرت واكنش هاى موضعى شكل مى گيرد و نيازى به رهبرى كليت بخش روشنفكران نداريم. در غير اين صورت رهبرى روشنفكران منجر مى شود به شكل ديگر مركز گرايى و ساختارهاى عمودى قدرت. در عوض ما بايد به مناسبات جنبى واقعى قدرت و نظام كاملى از شبكه ها و مراكز همگانى شكل دهيم.[30]

فوكو در مصاحبه اى اذعان مى كند كه امروز به جايى رسيده ايم كه بايد از خطراتى كه متوجه روشنفكر خاص است، سخن گوييم و به بازنگرى كاركردهاى آن بپردازيم. از ديداو اين خطرات عبارتند از:

1. خطر باقى ماندن در حدّ مبارزات موضعى;

2. خطر بازيچه دست احزاب سياسى و اتحاديه هاى كارگرى شدن;

3. خطر ناتوانى در تكامل بخشيدن به اين مبارزات به دليل فقدان يك استراتژى گسترده تر يا بى بهره ماندن از حمايت خارج;

4. خطر محروميت از هوادارى يا برخوردارى از حمايت هاى محدود و اندك.

اگر كسى بگويد كه مبارزات محلى روشنفكر خاص به توده ها مربوط نمى شود. از نظر فوكو حكم نادرستى كرده است; زيرا: 1. «توده ها به نقد از اين نكته باخبرند» 2) «به هر رو درگير آن هستند.»

و اگر كسى بگويد كه روشنفكر خاص در خدمت منافع دولت يا سرمايه است، اگرچه حرف درستى است امّا در همان حال نمايانگر موقعيت استراتژيك او نيز هست. به عبارت ديگر: اگرچه اين ها از پرولتاژيا و توده ها جدايند اما در واقع به دو دليل نزديكترند: 1. مسأله مبارزات واقعى و هر روزه است. 2. روشنفكر با همان دشمنى روبه روست كه پرولتاريا روبروست هرچند به شكلى متفاوت. و آن دشمن مشترك همان شركت هاى چند مليتى، مالكان و دستگاه هاى حقوقى و پليس و... اند.

اگر كسى مدعى باشد كه روشنفكر خاص مبلغ ايدئولوژى علمى است و بايد طرد شود، فوكو در دفاع پاسخ مى دهد كه اولاً اين حكم همواره درست نيست، ثانياً داراى اهميت درجه دوم است.

به نظرما سخن گفتن درباره روشنفكر خاص و تفكيك آن از روشنفكر عمومى در حد دانشمندان فيزيك و زيست شناسى و رشته هاى مشابه اشكال آشكارى وجود ندارد. اما مشكل از آن جا عيان مى شود كه فوكو در پاسخ به اين سؤال كه آيا شما ]به عنوان يك فيلسوف سياسى ـ اجتماعى[ خود را يك روشنفكر خاص مى دانيد، جواب مثبت مى دهد و دليل مى آورد كه: چون در حوزه مشخص كار مى كند و درصدد نظريه سازى درباره جهان نيست; بنابراين روشنفكر خاص است.

البته اين درست است كه او در حوزه مشخصى كار مى كند، اما اين درست نيست كه نظريه هاى عمومى و رهنمودهاى كلى ارائه نمى دهد; زيرا بسيارى از موارد از حوزه هاى مشخص نتيجه گيرى هاى عمومى مى كند و به حقيقت گويى مى پردازد. و يا اساساً كار خود را از چهارچوب هاى نظرى و عمومى نسبت به جهان و انسان و تاريخ آغاز مى كند.

نتيجه گيرى

به نظر مى رسد در مجموع انديشه هاى فوكو براى انسان و انسانيت و تمدّن و فرهنگ و علم و معرفت در همه اشكال آن ها جنبه اى كاملاً منفى و زيان بار داشته باشد; حتى اگر بتوان از روش او براى تحليل پديده شرق شناسى و استعمار و امپرياليسم جهانى استفاده كرد، بايد همواره به خاطر داشت كه اين روش تيغى است كه بيش از همه و پيش از همه دسته خود را مى برد; زيرا با نفى هرگونه حقيقت و ارزش هاى جهان شمول هيچ گونه معيارى براى داورى باقى نمى ماند. با چنين افكارى جز آنارشيسم سياسى، اجتماعى، معرفتى قوت نمى گيرد و جز پوچ انگارى تمام عيار حاصلى ندارد.

اگر مى شد بين قدرت ها و ارزش ها از جهت مثبت و منفى و حق و باطل تمايزى قائل شد شايد مى شد براى تحليل قدرت هاى منفى و ارزش هاى ويران گر و آزادى كش و معنويت گريز از روش او استفاده كرد. اما فوكو چنين كارى را نه تنها مفيد نمى داند كه زمينه ساز ظهور قدرت مخرّب ديگرى نيز مى شمارد. ولى گمان نمى رود ضرورى باشد كه با همه انديشه هاى او به طور يك پارچه برخورد نمود و همه آن ها را از دم يك تيغ گذراند يا همه آن ها را كاملاً پذيرفت. اگر چنين است با تفكيك انديشه هاى نسبى انگارانه و پوچ گرايانه او از يك طرف و روش هاى تحليل او به عنوان يك ابزار (و نه يك عقيده) از طرف ديگر، شايد بتوان تا حدى از قسم اخير استفاده نمود. در اين حالت مى توان بخشى از آراء و افكار او را مفيد ارزيابى كرد و در تحليل برخى موضوعات به كار بست. به خصوص كه واقعاً نسبى گرايى و پوچ انگارى تمام عيار به هيچ وجه توجيه پذير نيست و از مبناى منطقى و عقلانى لازم برخوردار نمى باشد. هرچند فوكو مانند سوفسطائيان عصر باستان به واقع و در عمل اهل نسبيت و پوچ گرايى مطلق نيست; زيرا او مانند اسلاف خود از اين دو مقوله تنها به مثابه ابزارى استفاده مى كند تا در عقايد و حقايق و ارزش هاى موجود و متعلق به ديگران خلل وارد كند. البته بدون اين كه هيچ دليل منطقى اقامه كند. تنها دليل او اين است كه در تاريخ ديده مى شود كه از حقايق و ارزش ها براى بسط قدرت خاصى استفاده مى شود و معلوم است كه اگر هم به واقع چنين باشد، از حيث منطقى دلالت نمى كند كه آن حقايق و ارزش ها از پشتوانه عقلى هم برخورردار نيستند، چه بسا حقايقى با انگيزه هاى باطل اثبات شدنى باشد و آرايى با انگيزه هاى كمال جويى و حقيقت طلبى كه كاذب باشند.

در هر صورت فوكو بعد از خلل وارد كردن در بنياد و بنيان انديشه هاى رقيب، در اثبات رأى خويش همه آن مبانى را يكسره به فراموشى مى سپارد و هيچ گاه نمى پذيرد كه عقايد و آراء او نيز مشمول اصل نيست انگارى مطلق باشد. ارزش ديگرى كه ممكن است انديشه هاى نسبى گرايانه او براى جهان سوم و ملل فاقد قدرت لازم، داشته باشد، نفى ارزش هاى جهانى تمدن مسلط غربى و نفى پشتوانه هاى به ظاهر علمى آن است. امّا باز هم بايد در نظر داشت كه اين طرز نگريستن به مسأله جنبه عملگرايى و ابزارانگارى صرف دارد و نفى هرگونه ارزش و حقايق فرازمانى و ورامكانى هيچ گاه قابل دفاع نخواهد بود.

فهرست منابع

1ـ وحيد بزرگى، ديدگاه هاى جديد در روابط بين الملل، نشر نى، چاپ اول، تهران، 1377

2ـ على پايا، جايگاه مفهوم صدق در آراء فوكو، نامه فرهنگ، ش 22، ص 88 ـ 109

3ـ مانى حقيقى، سرگشتگى نشانه ها، مترجمان: بابك احمدى، افشين جهانديده، مانى حقيقى، صفيه روحى، مهدى سحابى، نيكو سرخوش، ليلى گلستان، مهران مهاجر، ترانه يلدا، نشر مركز، چاپ اول، تهران، 1374

4ـ ميشل فوكو، سراسر بينى، ترجمه ناهيد مؤيد حكمت، فرهنگ ويژه علوم اجتماعى، ش 15، تابستان 72، ص 15ـ 36

5ـ عزت اللّه فولادوند، ميشل فوكو، رازبينى و راستگويى، نگاه نو، شماره 17 آذر، دى 1372، ص 26ـ62

6ـ اكبر گنجى، سنت، مدرنيته، پست مدرن، دفتر نخست، مؤسسه فرهنگى صراط، چاپ اول، تهران، اسفند 1357

7ـ استيون لوكس، قدرت فرّ انسانى يا شر شيطانى، ترجمه فرهنگ رجايى، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، چاپ اول، تهران، 1370

8ـ دريفوس هيوبرت، پل رابينو، ميشل فوكو فراسوى ساختگرايى و هرمنوتيك، با مؤخره اى به قلم ميشل فوكو، ترجمه حسين بشيريه، نشر نى، چاپ اول، تهران، 1376


  • پى نوشت ها

    [1] على پايا، «جايگاه مفهوم صدق در آراء فوكو»، نامه فرهنگ، ش 22، ص 100

    [2] ميشل فوكو، حقيقت و قدرت، ترجمه بابك احمدى، از كتاب سرگشتگى نشانه ها، ترجمه گروهى از مترجمان، نشر مركز، چاپ اول، 1374، تهران، ص 322

    [3] حسين بشريه، «مقدمه كتاب ميشل فوكو فرانسوى ساختگرايى و هرمنوتيك»، هيوبرت در يفوس پل رابينو، ترجمه بشريه، نشر نى، 1376، تهران، ص 23و24

    [4] پايا، پيشين، ص 98

    [5] فوكو، پيشين، ص 344

    [6] فوكو،نظريه هاونهادهاى كيفرى،به نقل ازپايا،همان منبع،ص98

    [7] فوكو، همان، ص 99

    [8] ميشل فوكو، قدرت انضباطى وتابعيت، قدرت فرّ انسانى يا شرّ شيطانى، استيولوكس، ترجمه فرهنگ رجايى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، چاپ اول، تهران، 1370، ص 328 ـ 329

    [9] پايا، همان، ص 90

    [10] عزت اللّه فولادوند، «ميشل فوكو، رازينى و راستگويى»، نگاه نو، شماره 17، آذر 1372، ص 58

    [11] ميشل فوكو، قدرت انضباطى و تابعيت، ص 329

    [12] به نظر فوكو تحليل قدرت نبايد به قدرت در سطح تعميم يا نيت آگاهانه مقيّد باشد، بلكه بايد قدرت را در چهره بيرونى آن بررسى كرد. يعنى در جايى كه قدرت مستقر مى شود و اثرات واقعى اش را به وجود مى آورد يعنى در سطح آن روندهاى مستمرى كه جسم را مطيع مى سازد و بر رفتار ما حكومت مى كند و افراد تابع ايجاد مى كند. درست به خلاف هابز; بنابراين قدرت پديده اى مربوط به سلطه استوار يك فرد يا گروه بر ديگران نيست بلكه مربوط به چيزى است كه فقط به شكل زنجيره اى عمل مى كند و هرگز در جايى متمركز نمى شود. و در دست كسى قرار نمى گيرد. افراد نه تنها در اين شبكه در حال رفت و آمدند بلكه به طور همزمان قدرت را هم تحمل و هم اعمال مى كنند و اجزاى قدرت را به هم پيوند مى دهند.

    [13] فوكو، همان، ص 329

    [14] فوكو، همان، ص 243

    [15] فوكو، همان، ص 335

    [16] فوكو، حقيقت و قدرت، سرگشتگى نشانه ها، ص 331

    [17] فوكو، حقيقت و قدرت، سرگشتگى نشانه ها، ص 7 ـ 326

    [18] يوركن هابرماس، مفهوم ارتباطى قدرت از ديدگاه هانا آرنت، قدرت فرانسانى يا شر شيطانى، ص 109

    [19] براى آگاهى از نظرات آرنت علاوه بر مقاله هابرماس به مقاله خود آرنت تحت عنوان «قدرت مبتنى بر ارتباط» از كتاب قدرت فرّانسانى يا شرّ شيطانى از ص 87 تا 109 رجوع شود.

    [20] فوكو، «سوژه و قدرت»، ميشل فوكو فرانسوى ساختگرايى و هرمنوتيك، ص 354

    [21] همان، ص 355

    [22] فوكو، سوژه و قدرت، ميشل فوكو فرانسوى ساختگرايى و هرمنوتيك، ص 358

    [23] فوكو، سوژه و قدرت، ميشل فوكو فرانسوى ساختگرايى و هرمنوتيك، ص 354 / ص 360

    [24] ميشل فوكو، روشنفكرها و قدرت، گفتوگوى ژيل دلوز با ميشل فوكو، برگردان مانى حقيقى، از كتاب سرگشتگى نشانه ها، ص 306 ـ 310

    [25] فوكو ميشل، سوژه و قدرت، ميشل فوكو فرانسوى، صص 347 به بعد

    [26] فولادوند، ميشل فوكو، رازبينىوراستگويى،همان،ص29 و 30

    [27] فوكو، مصاحبه حقيقت و قدرت، سرگشتگى نشانه ها، ص 329 ـ 330

    [28] فولادوند، ميشل فوكو، رازبينى و راستگويى، ص 33

    [29]ميشل فوكو، روشنفكر و قدرت، سرگشتگى نشانه ها، ص 300

    [30] همان، ص 306

نام کتاب : نشریه معرفت نویسنده : موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره)    جلد : 55  صفحه : 14
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست