ضرورت طرح مسأله: در غرب بعد از رنسانس، دين به طور كامل از عرصه زندگى اجتماعى انسان كنار گذاشته شد. كسانى صلاحيت آن را براى اداره زندگى اجتماعى انكار كردند و كسانى ديگر به گونهاى محترمانهتر دخالت در اداره اجتماع را دون شأن دين شمردند. با حذف دين از ميدان زندگى اجتماعى، مكتبها و ايدئولوژيهاى بشرى ميداندار شدند و براى سامان دادن به زندگى اجتماعى انسانها با هم به رقابت پرداختند. تاريخ قرون جديد در غرب شاهد برآمدن و فرو افتادن فلسفهها و مكتبهاى سياسى و اجتماعى گوناگونى است كه يكى پس از ديگرى به داعيه در افكندن طرحى نو، به عرصه مىآمدند و به محك تجربه آزموده مىشدند و كنار مىرفتند. غرب جديد آزمايشگاه بزرگى شد براى آزمون عملى فلسفهها و مكتبهاى سياسى و اجتماعى نوبنياد. در اين ميان برخى از اين مكتبها به سرعت ناكام از آزمايش درآمده و طلوع ناكرده غروب مىكردند، برخى ديگر دورانهاى درازى از آزمايش را گذراندند ولى آخر الامر با ناكامى كنار رفتند، برخى