كسى نه خودْ مالك است و نه اجازهاى از طرف مالك به او داده شده، عقل هيچ گونه حق تصرفى براى او روا نمىدارد. اين، يكى از احكام و ادراكات قطعى و بديهى عقل است. از طرف ديگر مفروض اين است كه در الهيات ثابت كردهايم كه خداوند خالق تمام هستى است و همه موجودات، فيض وجود را از او دريافت مىكنند و او تنها موجودى است كه قائم به ذات است و فيض وجود را از هيچ موجودى دريافت نكرده، بلكه خودْ عين وجود و هستى است و به همين دليل نيز بىنياز از هرگونه علتى است. اكنون با توجه به اين دو مقدمه (يكى حق تصرف مالك در ملك خويش و ديگرى خالقيت خداوند نسبت به تمام هستى و استغناى ذاتى او) مىگوييم:
بالاترين مالكيتها از آن خداى متعال است؛ چون اوست كه به همه چيز هستى داده و طبيعتاً تمام هستى و وجود هر موجودى از آن خداست و او مالك حقيقى هر موجودى است و طبعاً حق هرگونه تصرفى در هر موجودى را خواهد داشت. از آن طرف، هيچ موجودى هيچ حقى بر خداوند و ساير موجودات ندارد؛ چون هيچ گونه مالكيت و خالقيتى نسبت به آنها ندارد. تنها در صورتى حقى ايجاد خواهد شد كه خالق هستى، يعنى خداوند، آن حق را به كسى يا چيزى عطا كند. همه هستى و از جمله انسان، با اراده او به وجود آمده و با اراده او هم باقى است: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ[1]؛ چون به چيزى اراده فرمايد، كارش اين بس كه مىگويد: «باش» پس موجود مىشود. هرگاه اين اراده را بردارد، آن چيز، ديگر باقى نخواهد ماند و دوام و بقاى هر موجودى به اراده اوست: اگر نازى كند بارى، فرو ريزند قالبها. اگر اين چنين است، آنگاه چه جايى باقى مىماند براى اين كه كسى بدون اراده خداوند و جز از ناحيه او حقى بر خدا يا بر انسان ديگرى داشته باشد؟ همه هستى هر انسانى با تمام شئونش از آنِ خداست؛ چشم و گوش و عقل و اراده او هم از آن خداست. اگر حقى هم داشته باشد حقى است كه خدا به او داده و انسان از خودش مطلقاً هيچ چيز ندارد. اين، حقيقتِ معناى مالكيت و ربوبيت تكوينى خداوند نسبت به انسان است.
بنابراين براساس بينش دينى، ما مىتوانيم برهان اقامه كنيم كه ريشه حق از كجاست. بر طبق اين مقدمه كه همه هستى از آن خداى متعال است، هيچ حقى براى كسى به خودى خود ثابت نمىشود و هركجا حقى باشد اصالتاً از آن خداست و اين اوست كه آن حق را به آن