سادهترين و روبناييترين شکل برخورد با علوم موجود آن است که نتايج تحقيقات آنها با همان متد تجربي خودشان، و براساس اصول موضوعهاي که در آنها پذيرش عام يافتهاند،[1]مورد بررسي نقادانه قرار گيرند تا روشن شود آيا به اصول و روشهاي خود پايبند بودهاند يا خير. اين اولين گام براي خروج از تقليد کورکورانه بوده، روندي جاري در همة علوم است که محققان در هر زمينه سعي ميکنند تا نقاط ضعف تحقيقات، نظريات، و مکاتب حوزة تخصصي خود را بيابند و با اصلاح آنها، علم را گامي به پيش برانند.
در اين مرحله ميتوان نشان داد که برخي از تلاشهاي علمي انجامشده، به اصول و مباني اعلامشدة خود وفادار نماندهاند. اين عدم وفاداري ميتواند نشانة بيتوجهي و سهلانگاري برخي دانشمندان در بهکارگيري صحيح روشها و استفادة صحيح از مباني اثباتشده باشد. ازسوي ديگر، ممکن است اين عدم وفاداري به مثابة صحهگذاشتن بر ناکافي و ناکارآمدبودن اصول و مباني مذکور تلقي شود، که در اين صورت، وارد نقد مبنايي شده، نياز به بازنگري در مباني را گوشزد ميکند. بهعنوان نمونه، روانشناسي در حدود يک قرن پيش، تحت سيطرة مکتب رفتارگرايي بود که بر ماترياليسم، تجربهگرايي و حسگرايي افراطي استوار بود، و هيچ موضوعي جز رفتار قابلمشاهدة حسي را به رسميت نميشناخت. پس از آن، بهتدريج مکاتبي مطرح
[1] گاهي، به تقليد از توماس کوهن، از اين اصول و روشهاي مقبول و مسلط در علوم به «پارادايم حاکم» تعبير ميشود.