اگر تعبير ابعاد صحيح باشد، مىتوان گفت: انسان داراى ابعاد وجودى مختلفى است. انسان بدن و روح دارد. روح هم داراى صفات ويژه و يا مراتب خاصّى است. يك سلسله مراتب طولى و يك مجموعه مراتب عرضى دارد. اگر دقت كنيم ما چيزهاى مختلفى را به انسان نسبت مىدهيم؛ مثلا «درككردن» و «شناختن» و «دوست داشتن» و همينطور ميلهاى مختلف و حالات متفاوت باطنى ديگر را به انسان نسبت مىدهيم.
در مجموع مىتوان گفت آنچه را به انسان نسبت مىدهيم، در سه مقوله قابل تقسيمبندى است:
الف) امورى كه مربوط به بدن هستند، مانند آنچه به كمك عضلات و اعصاب و... در بدن انجام مىگيرد. البته آنها از اينرو به روح نسبت داده مىشوند كه معمولا در مقوله تحريك روح يا عمل روح دستهبندى مىشوند. اگر بگوييم كه روح قوه عامله دارد، اين عمل در همين امور بدنى ظاهر مىشود.
ب) امورى كه به «آگاهى»، «شناخت»، «دانستن» و «فهميدن» مربوط مىشوند. شايد جامعترين كلمهاى كه در اينجا به كار مىرود، همان «علم» است؛ اعم از علم حضورى و شهود قلبى يا علوم حصولى با تمام اقسام آن. به هرحال اين هم يك دسته از امورى است كه ما به روح خودمان نسبت مىدهيم.
ج) گروه ديگر، همان گرايشها و ميلها و كششها مىباشند. در روانشناسى، اين امور را به چند مقوله جداگانه همانند عواطف، احساسات، انفعالات؛ مثل «ترس»، «اميد»، «محبّت»، «عشق»، «بغض»، «عداوت»، «شادى»، «حزن» و «اندوه» تقسيم مىكنند. اين دسته، چيزهايى هستند كه عين علم نيستند، امّا بدون ادراك هم تحقق پيدا نمىكنند؛ مثلا انسان نمىتواند بترسد، ولى نداند كه مىترسد و نفهمد كه ترسيده است. آدمى هرگاه بترسد، ترس او با علم و ادراك توأم است. درست است كه ترس، علم نيست، امّا بدون ادراك هم نيست. و يا محبّت اگرچه علم نيست، امّا بدون علم هم نيست؛ يعنى نمىشود كه انسان كسى را دوست بدارد، ولى نداند كه دوست مىدارد و يا نسبت به كسى دشمنى داشته باشد، ولى نداند كه با او دشمن است.