نكتهى مهّم ديگر آنكه: اگر روح را عنصر اساسى در وجود انسان ندانيم كه با بقاء آن، انسانيّتِ انسان باقى باشد و تأثير آن را در تحقّق انسان، همسنگ بدن بشماريم بايد با متلاشى شدن بدن، هويّت انسانىِ شخص، نابود شود زيرا هر چيزى كه مركّب از دو جزء باشد و شيئيّت آن، وابسته به هر دوى آنها باشد با نابود شدن يكى از آنها «كلّ» نابود مىشود «الكلّ ينتفى بانتفاء بعض اجزائه» چنانكه آب با نابود شدن يكى از اجزاء آن (اكسيژن يا ئيدروژن) نابود مىشود و ديگر چيزى بنام آب نخواهيم داشت. در صورتى كه اولاً در اين دنيا هم اجزاء بدن تدريجاً از بين ميرود و پس از چند سال هيچيك از سلولهاى گذشته عيناً باقى نمىماند بدون اينكه ضررى به بقاء انسان به هويّت انسانيش بزند،و ثانياً با مرگ و متلاشى شدن بدن هم هويّت انسانى شخص از بين نمىرود و قبل از قيامت و بازگشت روح به بدن هم محفوظ است و آثار و لوازم خودش راخواهد داشت.
از اينجا نيز مىتوان فهميد كه وجود روح از سنخ وجود بدن نيست و تركيب انسان از روح و بدن مانند تركيب چيزى از دو عنصر مادّى نمىباشد.
روح در قرآن
در قرآن كريم آيات بسيارى وجود دارد كه دلالت بر وجود روح مىكند. از روشنترين آنها آيهاى است كه از قول منكران معاد، شبههاى را ذكر مىفرمايد و به آن پاسخ ميدهد:
در پاسخ آنها بگو: ملك الموت (فرشتهى مرگ) شما را مىگيرد و سپس به سوى پروردگار باز گردانيده مىشويد.
پيداست كه منكران معاد (دستكم آنها كه در اين آيه به آنها اشاره شده است) معتقد بودند كه انسان همين بدن است و چون مُرد و بدنش متلاشى شد، ديگر گُم مىشود و زنده نخواهد شد. و امّا اينكه آيا توجّه به اشكال عقلى مسأله داشتهاند يا تنها از روى استبعاد چنين مىگفتهاند؛ ظاهراً متفاوت بودهاند؛ عميقترها، شبههى عقلى داشتند و عموم مردم تنها از جهت استبعاد، چنان اظهار مىكردهاند.