قبلاً اشاره شد كه مشهور ميان فلاسفه اين است كه ماهيات عرضي بر حسب استقراء، داراي نه جنس عالي هستند و با اضافه كردن «جوهر»، مقولات دهگانه را تشكيل ميدهند.
بهنظر ميرسد كه مفهوم جوهر و عرض از معقولات ثانيهٔ فلسفي است كه از مقايسهٔ موجودات با يكديگر بهدست ميآيد؛ مثلاً هنگامي كه انسان وجود حالات نفساني (و نه ماهيت آنها) را با وجود نفس (و نه ماهيت آن) مقايسه ميكند، ميبيند كه تحقق كيفيات انفعالي، مانند ترس و اميد، شادي و اندوه و... قائم به وجود نفس است بهگونهاي كه با فرض عدم وجود نفس، جايي براي وجود آنها باقي نميماند. برخلاف وجود نفس كه نيازمند به آنها نميباشد و بدون آنها هم قابل تحقق است. با توجه به اين مقايسه و سنجش، موجودات را به دو قسم تقسيم ميكنيم و دستهٔ اول را «عرض» و دستهٔ دوم را «جوهر» ميناميم.
اگر كسي مفهوم جوهر را مساوي با «غير عرض» قرار دهد، ميتواند مطلق موجود را به جوهر و عرض تقسيم كند، بهطوري كه وجود واجب تبارك و تعالي هم يكي از مصاديق جوهر بهشمار آيد، چنانكه بعضي از فلاسفهٔ غربي چنين كردهاند، و در اين صورت، تقسيم مزبور از تقسيمات اوليهٔ وجود خواهد بود. ولي فلاسفهٔ اسلامي مقسم جوهر و عرض را ماهيت ممكنالوجود قرار دادهاند و ازاينرو اطلاق جوهر را بر واجبالوجود بالذات صحيح نميدانند.
از سوي ديگر بعضي از فلاسفهٔ غربي وجود جوهر را كمابيش مورد تشكيك قرار دادهاند، چنانكه بار كلي جوهر جسماني را انكاركرده، و هيوم جوهر نفساني را نيز مورد شك قرارداده است. ولي كساني كه وجود اعراض خارجي را پذيرفته و وجود جواهر آنها را انكار كردهاند، ناخودآگاه بهجاي يك نوع جوهر به چندين نوع جوهر قائل شدهاند! زيرا در صورتي كه مثلاً پديدههاي نفساني بهعنوان اعراضي براي نفس تلقي نشوند، محتاج به موضوع نخواهند بود و در اين صورت، هر كدام از آنها جوهري خاص خواهد بود. همچنين اگر صفات اجسام بهعنوان اعراضي محتاج به موضوع تلقي نشوند، ناچار