کانت ساليان درازي دربارهٔ مسائل فلسفه انديشيد و رسالهها و کتابهاي متعددي نوشت و مکتب فلسفي ويژهاي را عرضه کرد که نسبت به مکاتب مشابه، پايدارتر و مقبولتر واقع شد؛ ولي سرانجام به اين نتيجه رسيد که عقل نظري، توان حل مسائل متافيزيکي را ندارد و احکام عقلي در اين زمينه، فاقد ارزش علمي است.
وي صريحاً اعلام داشت که مسائلي از قبيل وجود خدا و جاودانگي روح و اراده آزاد را نميتوان با برهان عقلي اثبات کرد، ولي اعتقاد و ايمان به آنها لازمهٔ پذيرش نظام اخلاقي، و بهعبارتديگر از اصول پذيرفتهشده در احکام عقل عملي است، و اين اخلاق است که ما را به ايمان به مبدأ و معاد ميخواند نه بالعکس. ازاينرو کانت را بايد احياکنندهٔ ارزشهاي اخلاقي دانست که بعد از رنسانس، دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود، ولي از سوي ديگر او را بايد يکي از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيک به حساب آورد.
خلاصه
1. در قرون وسطا مجموعه علومي که در مدارس وابسته به کليسا تدريس ميشد و شامل دستور زبان و ادبيات نيز بود، به نام فلسفه اسکولاستيک ناميده ميشد.
2. طرح مباحث عقلي در اين مدارس، بيشتر براي توجيه عقايدي بود که کليسا به نام عقايد مسيحيت ميشناخت، هرچند خالي از انحراف و تحريف نبود و به عقيدهٔ ما بعضي از آنها درست برخلاف حقايقي بود که حضرت مسيح(عليه السلام)بيان فرموده بود.
3. انتخاب مباحث فلسفي، بستگي به نظر ارباب کليسا داشت. از اينرو غالباً نظريات افلاطون و نوافلاطونيان مورد تدريس و تأييد قرار ميگرفت و تنها در اواخر اين دوره بود که نظريات ارسطو هم کمابيش ارزش و اعتباري يافت و تدريس آنها مُجاز شمرده شد.
4. از قرن چهاردهم ميلادي، عصر ديگري در اروپا آغاز ميشود که همراه با تحول