نيست؟ و يا هنگامي که تعبير «موجود» را دربارهٔ همه واقعيات بهکار ميبرند و آنها را شامل واجبالوجود و ممکنالوجود ميدانند، آيا ميتوان معناي اسم مفعولي را از آن فهميد؟ و آيا ميتوان بر اين اساس استدلال کرد که اقتضاي اسم مفعول آن است که فاعلي داشته باشد، پس خدا هم فاعلي لازم دارد؟ و يا برعکس، چون کلمهٔ «موجود» چنين دلالتي دارد، استعمال آن در مورد واجبالوجود صحيح نيست و نميتوان گفت خدا موجود است؟!
بديهي است که اينگونه بحثهاي زبانشناسانه، جايي در فلسفه نخواهد داشت و پرداختن به آنها نهتنها مشکلي از مشکلات فلسفه را حل نميکند، بلکه بر مشکلات آن ميافزايد و نتيجهاي جز کژانديشي و انحراف فکري به بار نخواهد آورد. براي احتراز از سوء فهم و مغالطه بايد به معاني اصطلاحي واژهها دقيقاً توجه کرد و در مواردي که با معاني لغوي و عرفي يا اصطلاحات ساير علوم وفق نميدهد، تفاوت آنها را کاملاً در نظر گرفت تا خلط و اشتباهي رخ ندهد.
حاصل آنکه مفهوم فلسفي وجود، مساوي است با مطلق واقعيت، و در نقطهٔ مقابل عدم قرار دارد و بهاصطلاح نقيض آن است، و از ذات مقدس الهي گرفته تا واقعيتهاي مجرد و مادي، و همچنين از جواهر تا اعراض و از ذوات تا حالات، همه را دربرميگيرد. همين واقعيتهاي عيني هنگامي که در ذهن بهصورت قضيه منعکس ميگردند، دستکم دو مفهوم اسمي از آنها گرفته ميشود که يکي در طرف موضوع قرار ميگيرد و معمولاً از مفاهيم ماهوي است، و ديگري که مفهوم «موجود» باشد در طرف محمول قرار ميگيرد که از مفاهيم فلسفي است، و مشتق بودن آن مقتضاي محمول بودن آن است.
خلاصه
1. گروهي از متکلمين پنداشتهاند که واژه «وجود» را با يک معنا نميتوان هم به خدا نسبت داد و هم به مخلوقات. ازاينرو بعضي از ايشان گفتهاند که وجود به هر چيزي