چنانکه اشاره کرديم فلسفه غربي در مقام تبيين پيدايش تصورات بر دو دسته تقسيم ميشوند: يک دسته معتقدند که عقل خودبهخود يک سلسله از مفاهيم را درک ميکند، بدون اينکه نيازي به حس داشته باشد، چنانکه دکارت دربارهٔ مفاهيم «خدا» و «نفس» از امور غيرمادي، و دربارهٔ «امتداد» و «شکل» از امور مادي، معتقد بود و اينگونه صفات ماديات را که مستقيماً از حس دريافت نميشود، «کيفيات اوليه» ميناميد در مقابل اوصافي از قبيل رنگ و بو و مزه که از راه حواس درک ميشوند و آنها را «کيفيات ثانويه» ميخواند، و به اين صورت نوعي اصالت براي عقل قائل ميشد. از سوي ديگر درک کيفيات ثانويه را که با مشارکت حواس حاصل ميشود، خطابردار و غيرقابلاعتماد ميشمرد و بدينترتيب نوعي ديگر هم از اصالت براي عقل اثبات ميکرد که مربوط به بحث ارزش شناخت است.
همچنين کانت يک سلسله از مفاهيم را به عنوان «ما تقدم» يا «قبل از تجربه» به ذهن نسبت ميداد، و ازجمله مفهوم «زمان» و «مکان» را مربوط به مرتبه حساسيت، و مقولات دوازدهگانه را مربوط به مرتبه فاهمه ميدانست و درک اين مفاهيم را خاصيت ذاتي و فطري ذهن بهحساب ميآورد.
دستهٔ ديگر معتقدند که ذهن انسان مانند لوح سادهاي آفريده شده که هيچ نقشي در آن وجود ندارد و تماس با موجودات خارجي که بهوسيله اندامهاي حسي انجام ميگيرد، موجب پيدايش عکسها و نقشهايي در آن ميشود و به اين صورت ادراکات مختلف پديد