در درسهاي گذشته انواع تصورات را بهاختصار ذکر کرديم و ضمناً با پارهاي از اختلافنظرها دربارهٔ آنها آشنا شديم. اينک به توضيح بيشتري پيرامون بعضي از اقوال که در محافل غربي شهرت چشمگيري يافته است ميپردازيم.
دانستيم که بسياري از انديشمندان غربي اساساً وجود تصورات کلي را انکار کردهاند و طبعاً نيروي درککنندهٔ ويژهاي براي آنها بهنام «عقل» را نيز نميپذيرند. در عصر حاضر پوزيتويستها همين مشرب را اتخاذ کردهاند، بلکه پا را فراتر نهاده، ادراک حقيقي را منحصر در ادراک حسي دانستهاند؛ ادراکي که در اثر تماس اندامهاي حسي با پديدههاي مادي حاصل ميشود و پس از قطع ارتباط با خارج بهصورت ضعيفتري باقي ميماند.
ايشان معتقدند که انسان براي مدرَکاتي که شبيه يکديگرند، سمبولهاي لفظي ميسازد و هنگام سخن گفتن يا فکر کردن، بهجاي اينکه همه موارد همگون را بهخاطر بياورد يا بازگو کند، همان سمبولهاي لفظي را مورد استفاده قرار ميدهد. در واقع فکر کردن نوعي سخن گفتن ذهني است. پس آنچه را فلاسفه تصور کلي و مفهوم عقلي مينامند، بهنظر ايشان چيزي جز همان الفاظ ذهني نيست، و در صورتي که اين الفاظ مستقيماً نشانگر مدرکات حسي باشند و بتوان مصاديق آنها را بهوسيله اندامهاي حسي درک کرد و به ديگران ارائه داد، آنها را الفاظي بامعنا و تحققي ميشمارند و در غير اين صورت، آنها را الفاظي پوچ و بيمعنا قلمداد ميکنند و در حقيقت در ميان سه دسته از معقولات، تنها بخشي از مفاهيم ماهوي را ميپذيرند آن هم به عنوان الفاظ ذهني، که معاني آنها همان