در اينجا ممكن است سؤالى مطرح شود كه چرا قرآن مجيد صريحاً مىگويد:
«وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِن بُطُونِ
امَّهاتِكُمْ لا تَعَلمُونَ شَيئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَاْلَابْصارَ
وَالافِئْدَةَ؛ خداوند شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در
حالى كه هيچ نمىدانستيد، و براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد» (نحل- 78)
آيا از اين تعبير استفاده نمىشود كه چيزى بنام معلومات فطرى وجود ندارد؟؟
پاسخ
اولًا در آن لحظه كه انسان از مادر متولّد مىشود مسلّماً چيزى نمىداند، و
حتى معلومات فطرى براى او به صورت فعليت حاصل نيست، بعداً كه خود را شناخت و عقل و
تميز پيدا كرد معلومات فطرى بدون نياز به معلّم و استاد و حس و تجربه در او جوانه
مىزند، والّا چگونه مىتوان گفت كه انسان همه چيز حتى علم به وجود خودش را از
طريق آزمايش و تجربه و مانند آن مىفهمد. [1]
ثانياً مگر نمىگوييم آيات قرآن يكديگر را تفسير مىكنند؟ آياتى كه مىگويد
خداوند انسان را آفريد و نيك و بد را به او الهام كرد، يا آيين الهى را به صورت يك
فطرت در درون جان انسان قرار داد، و آيات ديگرى مانند آن كه در آغاز اين بحث آمد،
آيه «وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِنْ بُطُونِ
امَّهاتِكُم ...» را تفسير مىكند، معلومات فطرى را از آن
مستثنا مىداند.
سؤال ديگر:
در اينجا سؤال ديگرى عكس سؤال اوّل است، و آن اينكه قرآن در بسيارى از
[1]. جمله معروفى از «دكارت» نقل شده كه
مىگويد: «من حتى در وجود خود شك و ترديد داشتم، بعد ديدم مىانديشم و از آن
فهميدم هستم» جملهاى است پر از اشتباه، زيرا كسى كه پمىگويد من مىانديشم قبلًا
به وجود «من» اعتراف كرده و بعد انديشه را شناخته نه اينكه اوّل انديشه را شناخته
و بعد من را!