با اينكه هركس اجمالًا وجود چنين منبعى را در خود احساس مىكند، يعنى يك
سلسله پيامهاى درونى و الهامهاى باطنى و يا به تعبير ديگر ادراكاتى كه نياز به
معلّم و استاد ندارد در وجود خود مىيابد، ولى با اين حال بعضى فلاسفه (مخصوصاً
ماديين) در اصل وجود چنين منبع شناختى ترديد كردهاند، و روى هم رفته سه عقيده
متفاوت در اينجا اظهار شده است:
الف- نظريه كسانى كه مىگويند: انسان همه معلومات
را بدون استثنا در درون جان خود دارد، و آنچه را در اين دنيا ياد مىگيرد در حقيقت
تذكر و يادآورى آن معلومات است، نه تعليم جديد! اين عقيده است كه از افلاطون و
پيروان او نقل شده. [1]
ب- نظريه كسانى كه مىگويند: انسان هيچگونه
شناخت و معرفت فطرى ندارد، هرچند استعداد و آمادگى براى يادگيرى مسائل مختلف دارد،
آنها همه ادراكات فطرى انسان را بازتاب تجربيات، نيازها، و ضرورتهاى اجتماعى او
مىدانند.
«فرويد» روانكاو معروف، «وجدان اخلاقى» را مجموعه منهيات اجتماعى، و تمايلات
سركوفتهاى مىداند كه در ضمير مخفى انسان وجود دارد، او مىگويد. «وجدان اخلاقى»
نماينده يك عمل ذاتى و عميق روح بشرى نيست، بلكه درون بينى ساده منهيات، اجتماعى
مىباشد نه در تاريخ بشريت، و نه در تاريخ فرد، تصورات ابتدايى خوب و بد وجود
ندارد، اين تصورات منحصراً از خارج يعنى محيط اجتماعى منشعب مىشوند! [2]
[1]. افلاطون مىگويد روح انسان پيش
از حلول در بدن، و ورود به دنياى مجازى در عالم مجردات و معقولات بوده، و «مثل»
يعنى حقايق را درك نموده، و چون به عالم كون و فساد آمد آن حقايق فراموش شد، اما
به كلى محو و نابود نگرديد، اين است كه چون انسان سايه و اشباح، يعنى چيزهايى را
كه از «مثل» بهرهاى دارند مىبيند به اندك توجهى حقايق را به ياد مىآورد، پس كسب
علم و معرفت در واقع تذكر است و اگر يكسره نادان بود و مايه علم در او موجود نبود
حصول علم براى او ميسر نمىشد (سير حكمت در اروپا جلد 1، صفحه 23، نظرات افلاطون).
[2]. انديشههاى فرويد، صفحه 105، و
سرى چه مىدانم بيمارىهاى روحى، صفحه 64.